ا در اون لحظه ریش و قیچی دست سارینا بود. به سمت جالباسی رفتم ت | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖
ا در اون لحظه ریش و قیچی دست سارینا بود. به سمت جالباسی رفتم تا مانتو و شال و کیفم رو بردارم. هم زمان گفتم: اینطوری من ساعت یک نیمه شب به بخونه میرسم و خیلی برام دردسر سازه. اما اوکی راس ساعت چهار اینجام. فردا برنامه دقیق تدریس تمام درسهات رو تنظیم میکنیم. حدسم درست بود و مادرم تا لحظه خواب، به جونم غر زد که چرا قراره تا ساعت دوازده شب تو خونه مردم باشم. پدرم هم که کلا باهام قهر و تهدید کرد که تا سر این کار هستم، باهام قهر میمونه. فقط پسرم مشکلی با ساعت کاریم نداشت. چون بهش گفتم که میتونم با حقوق جدیدم، قسط بیشتری بدم و براش دوچرخه بخرم. البته نهایتا بزرگترین چالش توی ذهنم، سارینا بود. مطمئن نبودم که بتونم به درس خوندن علاقهمندش کنم. یا به عبارتی مطمئن نبودم که حریف اون بُعد شیطانی و ترسناکش بشم. قبل از ظهر حاضر شدم و از خونه بیرون زدم. رفتم به بوتیکی که همیشه ازش لباس میخریدم. خانمی به نام مرضیه که حدودا باهاش دوست شده بودم و گاهی بهم فرصت یک الی دو ماهه برای تسویه حساب میداد. بعد از احوالپرسی، به لباسهای داخل بوتیک نگاه کردم. مرضیه گفت: چیز خاصی میخوای؟
لبخند خفیفی زدم و گفتم: ست کامل لباس بیرونی میخوام. متفاوت از اون چیزایی که همیشه ازت میخرم.
مرضیه هم لبخند زد و گفت: چیز خاصی مد نظرته؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، مانتوی جلو باز میخوام با شلوار و تیشرت اندامی. از کفش فروشی کناریت هم کتونی ستش رو میگیرم.
-میخوای تیپ اسپرت و سکسی بزنی؟
+آره فکر کنم.
کامل خندهاش گرفت و گفت: اگه بگم فضولیم گل نکرده، دروغ گفتم. با کسی آشنا شدی یا میخوای دل کسی رو ببری؟
من هم خندهام گرفت و گفتم: اگه بگم باور نمیکنی. داستانش طولانیه. باشه برای بعد.
مرضیه چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت: رون نسبتا تو پُر و باسن برجستهای که تو داری، فقط و فقط باید شلوار جین چسب بپوشی. هیچی مثل شلوار جین چسب، فرم باسن رو به خوبی نشون نمیده. جزء ما قد کوتاهای لیلیپوتی هم نیستی و قطعا مانتوی بلند بیشتر بهت میاد.
اخم تواَم با لبخندی کردم و گفتم: اگه میدونستم حواست به رون و باسنم هست، هیچ وقت درباره لباسام، ازت نظر نمیخواستم.
یک شلوار جین رنگ روشن روی پیشخوان گذاشت و گفت: تازه الان قراره تو این شلوار جین ببینمشون و نظر بدم.
خندهام گرفت و گفتم: بهت حسودیم میشه که همیشه اینقدر سر حال و پُر انرژی هستی.
-با دیدن خوشگلا پُر انرژی تر هم میشم.
+یه زحمت دیگه هم داشتم. امروز حدود ساعت سه میتونم بیام اینجا و لباس بپوشم و آرایش کنم.
مرضیه کمی از درخواستم جا خورد و گفت: چه زحمتی. اصلا خودمم کمکت میکنم. مثل روز قبل، همینکه نزدیک در شدم، سامیار درِ واحد آپارتمان رو باز کرد. مودبانه سلام کرد و گفت: بابا گفت هر چیزی خواستین، بدون تعارف باهاش تماس بگیرین و بگین. منم فعلا میرم بیرون، تا شما راحت تر باشین.
با خوش رویی جواب سامیار رو دادم و گفتم: اینطوری نمیشه که هر روز به خاطر حضور من، از خونه بیرون بزنی.
سامیار لبخند زد و گفت: حالا تا چند جلسه اول که با سارینا راحت بشین.
حدس زدم که سارینا ازش خواسته که نباشه تا بتونه هر مدل که دوست داره باهام حرف بزنه. بعد از رفتن سامیار، وارد خونه شدم. سارینا توی آشپزخونه مشغول خوردن غذا بود. به سمتش رفتم و گفتم: سلام.
یک نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: بشین، فعلا دارم غذا کوفت میکنم.
شال و مانتوم رو درآوردم و روی جالباسی آویزون کردم. کولهام رو روی کاناپه گذاشتم. باورم نمیشد که برای دیده شدن توسط یک دختر هفده ساله دارم تلاش م