Get Mystery Box with random crypto!

ترس و استرس درونم رو مخفی کنم و گفتم: استرس دیروزم فقط به خاطر | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

ترس و استرس درونم رو مخفی کنم و گفتم: استرس دیروزم فقط به خاطر این نبود که قراره با دختر دیوونه‌ای مثل تو روبه‌رو بشم. یک درصد احتمال می‌دادم که شاید بابات بهم دروغ گفته باشه و بخواد تک و تنها تو خونه‌اش، خفتم کنه. خبر نداشتم که قراره دخترش این کارو باهام بکنه.
لب‌هاش رو نزدیک لب‌هام آورد و گفت: در مورد بابام نترس، کبریت بی‌خطره. توی شرکتش، کلی کُس درجه یک زیر دستش کار می‌کنن که از خداشونه کیر بابامو بخورن و بکنن تو کُس و کون‌شون، اما آمار بابامو دارم که رابطه با مونث جماعت به تخمشه.
صدام کمی به لرزش افتاد و گفتم: لطفا بیا زودتر اینو تمومش کنیم. خواهش می‌کنم…
چشم‌هام رو بستم و با تمام وجودم دوست داشتم که این لحظات زودتر تموم و سارینا از روم بلند بشه. حتی پشیمون شدم که چرا شرطش رو قبول کردم. می‌تونستم نزدیکی چند میلی‌متری لب‌هاش رو با لب‌هام حس کنم، اما نمی‌دونستم چرا کار رو تموم نمی‌کنه و ازم لب نمی‌گیره. چند لحظه گذشت. یکهو و بدون اینکه لب‌هام رو ببوسه از روم بلند شد و گفت: شرط‌مون پابرجاست، اما فعلا حال نکردم ازت لب بگیرم. یک لب حسابی طلب من و اگه بهم کیر بزنی، دهن مهنتو می‌گام.
چشم‌هام رو باز کردم و نشستم. فکر می‌کردم حتی موقع لب گرفتن، فرا تر بره و با بدنم ور بره، اما حتی یک لحظه هم لب‌هام رو لمس نکرد! درِ کمد دیواریش رو باز کرد و دفتر و کتاب‌های درسیش رو برداشت و رو به من گفت: شروع کنیم.
با تعجب و تردید بهش نگاه کردم و احساس کردم که سارینا خیلی پیچیده تر از اونیه که بشه پیش‌بینیش کرد. با پاش وسایل و لباس‌های وسط اتاقش رو به اطراف پرت کرد و گفت: میز تحریرم یه صندلی بیشتر نداره. البته کلی صندلی تو خونه است و می‌تونم بیارم، اما از درس خوندن پشت میز خوشم نمیاد. پس بیا کونتو بذار زمین. نترس موکت کف اتاقم از تختم نرم تره.
حس خوبی داشتم که ازم لب نگرفت. ایستادم و گفتم: برم کوله‌ام رو بیارم. اول شرایط زبان انگلیسیت و بعد ریاضی و فیزیکت رو بررسی می‌کنیم.
سارینا توی زبان انگلیسی و ریاضی و فیزیک، فاجعه بود. ادبیات فارسی و عربیش هم تعریفی نداشت. توی دفتر برنامه‌ریزی درسیم، همه نکات لازم رو نوشتم. حدس می‌زدم که تا حدود یک سال می‌تونم به سطح مطلوب برسونمش.
اینقدر ذهن هر دومون درگیر بررسی شرایط درسی سارینا بود که متوجه گذشت زمان نشدم. با صدای درِ اتاق به خودمون اومدیم. سارینا درِ اتاق رو باز کرد. سامیار بود و گفت: نمی‌خواین یکمی استراحت کنین؟ در ضمن بابا امشب زودتر اومده.
ساعت نزدیک نُه شب شده بود. رو به سارینا گفتم: برای امروز یا همون امشب بسه. جدول برنامه‌ریزی دقیق رو تا آخر شب می‌نویسم و از فردا طبق جدول پیش میریم.
سارینا رو به سامیار گفت: گشنمه، چی داریم بخوریم؟
سامیار گفت: من با دوستام بیرون شام خوردم. الان هم خسته‌ام و می‌خوام برم تو اتاقم بخوابم. زنگ بزن رستوران یه چی برات بیارن.
هر دوشون از اتاق خارج شدن. من هم وسایلم رو توی کوله‌ام گذاشتم. از اتاق سارینا بیرون رفتم. انگار سارینا به سمت تلفن رفت تا به رستوران زنگ بزنه که براش غذا بیارن. آقای صدر مشغول نگاه کردن تی‌وی بود و وقتی من رو دید، صدای تی‌وی رو کم کرد و همونطور نشسته باهام احوال‌پرسی کرد. سارینا راست می‌گفت. با اینکه تیپ و ظاهرم زمین تا آسمون با یک روز قبل فرق می‌کرد و قطعا آقای صدر باید نگاه متفاوت‌تری به ظاهرم می‌داشت، اما انگار اصلا براش مهم نبود. فقط با هیجان خاصی به سارینا اشاره کرد و گفت: مشخصه همین جلسه اول حسابی باهاش کار کردین که اینطور گشنه‌اش شده.
لبخند زدم و گفتم: امروز فقط برر