Get Mystery Box with random crypto!

ین پیاده شدن کیف لپ‌تاپمو گذاشتم رو صندلی خودم که اگر یکیشون خ | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

ین پیاده شدن کیف لپ‌تاپمو گذاشتم رو صندلی خودم که اگر یکیشون خواست بشینه جلو، لپ‌تاپ مزاحم نباشه و صندلی خالی باشه.
برخلاف تصورم هر سه‌تاشون نشستن عقب. منظرهٔ خنده‌داری شده بود. صندلی جلو خالی و سه‌نفر به شکل فشرده قسمت عقب ۲۰۶. هانیه پشت سر من، ریحانه وسط و ندا هم سمت راست نشسته بودن. گازو پر کردمو پامو روی کلاچ شل کردم تا کمی بیاد بالا. عقب ماشین یخورده رفت پایین، اما ماشین تکون نخورد. ریحانه گفت چرا حرکت نمیکنه؟ گفتم نمی‌دونم، گیر کرده. گفت چی؟ در حالی که داشتم به ترمز دستی فشار وارد میکردم، گفتم دستی. هانیه گفت بذار من امتحان کنم. انقدری محکم ترمز دستی رو کشیده بودم که تقریبا مطمئن باشم نمیتونه بخوابونَتش. بدون اینکه صبر کنه من دستمو بردارم، دو دستی اومد به سمت ترمز دستی. دستش با دستم برخورد کرد. دستمو کشیدم کنار و اجازه دادم تلاش کنه، بدنش خیلی به صورتم نزدیک شده بود و بوی خوش عطری که زده بود رو از نزدیکترین فاصلهٔ ممکن استشمام میکردم. ناخودآگاه چشمم دوخته شد به برجستگی سینه‌هاش که در اثر فشار صندلی‌ها بیشتر به چشم میومدن. تلاششو کرد و بی‌اینکه نتیجه‌ای حاصل بشه، نشست سرجاش. رو کردم به ریحانه و ندا و گفتم: خانم‌ها شما نمیخواهید امتحان کنید؟ جوابشون منفی بود. ندا با بی‌حوصلگی گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم احتمالاً عقب ماشین سنگین شده، باید جابجا شید! گفت چه فرقی میکنه جابجا شدنمون؟ گفتم منظورم اینه که یکی‌تون باید بیایید جلو تا عقب ماشین سبکتر بشه. خدا ازم بگذره که سرکارشون گذاشته بودم تا به هدفم برسم. هانیه سریع درو باز کرد و پیاده شد. دور ماشین چرخید، در جلو رو باز کرد و همزمان با اینکه من کیف لپ‌تاپمو از بین صندلی‌ها میدادم به ریحانه، نشست و گفت: خب، مشکل حل شد، بریم.
ندا و ریحانه که جاشون باز شده بود کمی جابجا شدن و راحتتر نشستن. اما هدف من این نبود. دوست داشتم ریحانه بیاد جلو بشینه.
دستی رو خوابوندم و حرکت کردم، پامو رو کلاچ نگه‌داشته بودمو به حالت نیم‌کلاچ حرکت میکردم تا ماشین بلرزه. ندا گفت این دفعه دیگه چشه؟ گفتم فکر کنم بازم نیاز به جابجایی داریم و خندیدم. هانیه هم خندید و گفت من نمیرم عقبا، خودت جابجا شو. گفتم شرمنده عزیزم، فکر کنم خودت باید بری عقب. ریحانه و هانیه که جاشونو عوض کردن انگار که معجزه شده باشه، هم هانیه تونست ترمز دستی رو راحت بخوابونه، هم پای من از روی کلاچ کامل برداشته شد.
راه افتادیم به سمت تهران. هانیه موقعی که داشت میرفت عقب، از سمت راست سوار شد و به راحتی از توی آینه بهش دید داشتم. در حالی که همهٔ حواسم پیش ریحانه بود و سعی میکردم خودمو توی دلش جا کنم، هر از گاهی هم هانیه رو از توی آینه دید میزدم. در طول مسیر مقعنه‌ش رو انداخته بود دور گردنش و موهای فر و موج‌دارش زیباییشو بیشتر کرده بود. هربارم که از توی آینه میدیدمش و چشم توی چشم میشدیم یه لبخند خوشگل تحویلم میداد.
«خانوما اشکالی نداره یه نخ سیگار بکشم؟ اگر اذیت میشید میتونم دو دقیقه توقف کنم و بیرون بکشم.» هر سه‌تاشون سرشون رو به علامت منفی تکون دادن و گفتن نه، مشکلی نداریم. شیشه سمت خودمو کمی دادم پایین و سیگارمو آتیش کردم. پُک اولو که زدم هانیه گفت من عاشق این بوی سیگارم که بلافاصله بعد از روشن کردنش میاد. سرمو به علامت تایید تکون دادم و بعد از خارج کردن دود از ریه‌م گفتم آره، موافقم. گفت یه نخ بهم میدی؟ ندا و ریحانه با تعجب گفتن هانی، سیگار؟ هانیه گفت هوس کردم خُب. یه نخ بهش دادم و فندکو روشن کردم. صورتشو به دستم نزدیک کرد و سیگارشو گرفت روی شعله. یه کام گرفت و