Get Mystery Box with random crypto!

همزمان با عقب بردن سرش و فاصله گرفتن از فندک، به نشونهٔ تشکر ی | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

همزمان با عقب بردن سرش و فاصله گرفتن از فندک، به نشونهٔ تشکر یدونه آروم زد پشت دستم. با موهای فرفری و استایل سیگار کشیدنش، واقعا جذاب شده بود و با دید زدنش از توی آینه کمی تحریک شده بودم. خدا خدا میکردم ریحانه چشمش به جلوی شلوارم نیفته. شیشه رو کمی داده بود پایین و سرشو تکیه داده بود به صندلی. کام میگرفت و دودشو آروم میداد بیرون. گفتم معلومه خیلی هوس سیگار میکنیا! گفت چطور؟ گفتم از من حرفه‌ای‌تر سیگار می‌کشی. گفت «یه مدت خیلی سیگار می‌کشیدم، شاید روزی ۴-۵ نخ، اما چندسالی میشه که پاکم» و بلند خندید.
رسیدیم تهران. از اونجایی که خانواده ریحانه قرار بود بیان دنبالش، جلوی ترمینال پیاده‌شون کردم.
این روال تا چند ماه و تا روز آخرین امتحان ترم یک ادامه داشت. صمیمیتمون با هم بیشتر شده بود. دیگه توی ماشین شال و مقنعه سر نمیکردن. توی مسیر یه جاهایی آهنگ شیش‌وهشت میذاشتم و مسخره بازی در میاوردیم. هانیه رسماً میرقصید و ندا و ریحانه جیغ و داد میکردن. جلوی یه کافه بین راهی نگه‌میداشتم و نوشیدنی و خوراکی میگرفتم. یکی دوبار هم همونجا وایسادیم با هانیه سیگار کشیدیم. خلاصه کلی کیف میکردیم تا برسیم به تهران. خانواده ریحانه یه مقدار سختگیریشونو کم کرده بودن و دیگه نمیومدن ترمینال دنبالش و فکر میکردن ریحانه با اسنپ از ترمینال میره خونه، در صورتی که تا سر کوچه‌شون میرسوندمش و بعد ندا و هانیه رو میدون انقلاب پیاده میکردم. رسیدیم سر کوچه ریحانه. خداحافظی کرد و پیاده شد. لحظهٔ آخر، شیشه رو دادم پایین و گفتم «ریحان جان» هانیه گفت «اوهو…» وقتی ریحانه با تعجب برگشت و نگاهم کرد، گفتم «با عرض پوزش، اصلاح میکنم، ریحانه خانم» اومد به سمت ماشین و سرشو آورد نزدیک پنجره. گفتم واسه شروع ترم دو، اگر تمایل داشتین هماهنگ کنیم با هم بریم. هانیه و ندا زودتر از ریحانه از این پیشنهاد استقبال کردن. هانیه گفت «عالیه، البته اگه مزاحم نیستیم» گفتم «مراحمین شما، مخصوصا ریحانه خانم» و یه چشمک زدم، ریحانه کمی خجالت کشید و گفت «باشه، هماهنگ میشیم با هم». ندا و هانیه رو انقلاب پیاده کردم.
واحدهای ترم دوم رو ارائه کردن. طبق وعدهٔ دانشگاه این ترم هم پنجشنبه و جمعه کلاس داشتیم و باز هم از صبح تا عصر. چهارشنبه ظهر سرکار بودم، به ریحانه زنگ زدم. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفتم برنامه‌تون واسه دانشگاه چطوریه؟ گفت هیچی دیگه، باید بریم، فردا کلاس داریم. گفتم میدونم، منظورم اینه که با من میای؟ گفت «نمیدونم، اگه بیارنم جلوی ترمینال مجبورم سوار اتوبوس بشم، اونجوری دیگه نمیتونم با تو بیام» گفتم «هانیه و ندا برنامه‌شون چیه؟» گفت «اونا دوتایی با اسنپ میان ترمینال.» گفتم «یه نقشه دارم! من هانیه و ندا رو برمیدارم، نزدیک خونه‌تون ماشینو میدم به هانیه که بیاد دنبالت و بعد از اینکه سوارت کرد، میایید منم سوار میکنید و با هم میریم شمال.» ریحانه گفت «ریسکی نیست؟ دوست ندارم خانواده‌م بفهمن نقشه براشون کشیدیم.» گفتم «نگران نباش، مو لای درز نقشه‌مون نمیره. فقط باید فردا صبح بریم، چون اگر بخواهیم شب بریم ممکنه خانواده‌ت به رانندگی هانیه اعتماد نکنن و برنامه به هم بریزه.» باهام موافقت کرد. گفتم «پس من با هانیه هماهنگ میکنم.» خدافظی کردیم و به هانیه زنگ زدم. جواب داد و کلی پرانرژی و صمیمانه سلام و علیک کرد. نقشه رو بهش توضیح دادم. گفت عالیه، من عاشق هیجانم. بهش گفتم لوکیشن بفرست که صبح بیام دنبالت و با ندا هم خودت هماهنگ شو. خدافظی کردیم و چند دقیقه بعد لوکیشن خونه‌شونو فرستاد. تقریبا توی یه محدوده بودیم و راهم خیلی دور نمیشد.