ساعت ۳و نیم صبح از خونه راه افتادم، لپتاپمو گذاشتم توی صندوق | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖
ساعت ۳و نیم صبح از خونه راه افتادم، لپتاپمو گذاشتم توی صندوق عقب. سهونیم جلوی خونه هانیه بودم. وانمود کردیم که راننده اسنپی هستم که باید تا ترمینال ببردش. باباش اومد جلوی در و راهیش کرد. هانیه هم نشست عقب و سنگینو باوقار سلاموعلیک کرد. راه افتادیم، از کوچه که وارد خیابون شدیم با هیجان زیاد گفت سلااااااام، خوبی؟ دستشو آورد جلو که دست بده، گفتم ممنون، تو خوبی؟ باهاش دست دادم. دستای گرم و زیبایی داشت. ناخناشم لاک مشکی زده بود. من عاشق لاک مشکی بودم. گفتم ایول، چه لاک خوشرنگی، چه آرایشی داری… چه دوسپسر خوبی، چه آرامشی داری… گفت ایبابا… چند لحظه مکث کردو گفت چشمات خوشرنگ میبینن. تا خونه ندا هم یه ربع راه بود، اما خوبیش این بود که تقریبا توی مسیرمون به سمت خونه ریحان بود و راهمون الکی دور نمیشد. به هانیه گفتم میخوای بیای جلو؟ گفت آره، میام. یه جا نگه داشتم و اومد جلو. مقنعهش رو انداخت دور گردنش و موهای خوشگلشو ریخت بیرون. تو دلم گفتم «دختر انقدر دلبر نباش. حالا که من از ریحان خوشم اومده تو چرا انقدر جذاب و دلبری؟» چراغ داخل ماشینو خاموش کردم. سرشو تکیه داد به پشتی صندلی چشماشو بست تا بخوابه که گفتم «اشکالی نداره سیگار بکشم هانیه؟» بدون اینکه تغییر حالت بده گفت «اگه به منم میدی، نه!» گفتم روشن کنم برات؟ گفت «نه، دهنی میشه» و خندید. تو دلم گفتم «دهنت سرویس». یه نخ بهش دادم و فندکو زدم، سیگارشو روشن کرد و دوباره زد پشت دستم. گفتم لاتیشو پر کردیا! گفت «تشکر کردم دیگه! نکنم؟». گفتم «نه، نه، بکن که خوب میکنی» و خودمو زدم به اون راه. اونم به روی خودش نیاورد. هانیه اولین دختری نبود که باهاش سیگار میکشیدم یه دوست دختر داشتم که چندبار وسط سکس و حتی حین تلمبه زدنم باهم سیگار کشیده بودیم، اما خیلی برام عجیب بود که وقتی سیگار کشیدن هانیه رو میدیدم کیرم راست میشد.
+راستی، گواهینامه داری؟ رانندگی بلدی؟
-آره بابا، رانندهم.
+خوبه، میخوای الان بشینی که قلق ماشین هم بیاد دستت؟
-آره، بدم نمیاد. ممنونم.
یه جا توقف کردم و جابجا شدیم. صندلی راننده خیلی عقب بود، وقتی میخواستم کمکش کنم که صندلی رو بکشیم جلو، ناخواسته دستم خورد به بغل رون پاش. زود دستمو کشیدمو گفتم ببخشید. گفت خواهش میکنم. کرمم گرفت و دوباره زدم به پاش، برگشت نگام کرد و قبل از اینکه چیزی بگم گفت خواهش میکنم. خندیدیم. برای بار سوم زدم به پاش و با خنده گفتم خواهش میکنی. گفت عجبا، یه چیزیت میشه ها! خودمو جمع و جور کردم و چسبیدم به در. گفتم نه که هوا تاریکه، آدم نمیبینه و دستش میخوره به بقیه. خندید و گفت چراغو روشن کن خب! گفتم نه، خوبه همینجوری.
ماشین و روشن کرد و راه افتاد. سر کوچه ندا که رسیدیم، نگهداشت و گفت من میرم عقب، خودت بشین که ندا رو هم سوار کنیم. ندا سوار شد، داداشش تا کنار ماشین اومد و سلام علیک کرد. اپلیکیشن رو گوشیم باز بود و عمدا گوشی رو جوری گرفتم که ببینه و خیالش راحت بشه که راننده اسنپم. راه افتادیم به سمت خونه ریحان. سر کوچه از ماشین پیاده شدم، هانیه و ندا رفتن ریحانو سوار کردن و اومدن دنبال من. ریحانه عقب بود و ندا و هانیه جلو بودن. هانیه دستی رو کشید و پیاده شد. ندا رو به من گفت منم میرم عقب که ریحانه بشینه جلو. میترسم دوباره دستیت نخوابه. هانیه ترکید از خنده.
نشستیم و راه افتادیم به سمت جاده چالوس. هوا کمکم داشت روشن میشد. یه آهنگ ملایم گذاشته بودم و یه سیگار روشن کردم. تو آینه به هانیه نگاه کردم و سیگارمو نشونش دادم، گفتم میکشی؟ گفت نه، بعدیو که روشن کردی میگیرم ازت. ریحانه نگاه مع