Get Mystery Box with random crypto!

نی‌داری کرد و حس کردم ناراحت شد. لبخند زدم و بهش گفتم تو چی؟ ن | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

نی‌داری کرد و حس کردم ناراحت شد. لبخند زدم و بهش گفتم تو چی؟ نمیکشی؟ گفت «نه، من کِی سیگار کشیدم؟» و روشو کرد اونور. تو آینه هانیه رو نگاه کردم که داشت ادا درمیاورد و سرشو به نشانه افسوس تکون میداد.
رسیدیم جلوی پارکینگ دانشگاه، دخترا پیاده شدن و من میخواستم برم داخل. ریحانه که داشت پیاده میشد صداش کردم، «ریحان»… با دلخوری برگشت و گفت بله؟ گفتم «امروز ناهارو بریم بیرون؟» قبلا چهارنفری رفته بودیم رستوران و البته این به جز مواردی بود که هر از گاهی بصورت گله‌ای با همکلاسی‌ها توی فرصت 1ساعتهٔ ظهر بیرون میرفتیم و ناهار میخوردیم. گفت «نه، حوصله‌شو ندارم، خودتون برید» گفتم «با هانیه و ندا کاری ندارم، میخوام دوتایی بریم» کمی خودشو متعجب نشون داد. تو دلم گفتم «ادای تنگا رو واسه من در نیار، مثلا تو نمیدونی ازت خوشم میاد و میخوام باهم باشیم؟» گفت «فعلا حوصله ندارم در موردش حرف بزنم، تا ظهر بهت خبر میدم» رفت و به ندا و هانیه ملحق شد و رفتن به سمت ورودی دانشگاه. منم ماشینو پارک کردم و از در داخل پارکینگ وارد دانشگاه شدم. کلاس اول که تموم شد با چنتا از پسرا رفتیم توی پارکینگ و مشغول سیگار کشیدن شدیم. هانیه پیام داد «منم میخوام» جواب دادم «صبح نکشیدی، فعلا تحریمی» جواب داد «اگه میکشیدم که به جای یه ناهار باید چنتا ناهار و شام میدادی تا بتونی از دل ریحانه جون در بیاری» گفتم «دمتون گرم که انقدر دهنتون قرصه، دو ساعتم نمی‌تونید یه حرفو تو دلتون نگهدارید؟» گفت «۲ساعت؟ هنوز از پارکینگ نیومده بودی بیرون بهمون گفت. خیالت راحت باشه، راضیش میکنم بیاد» نزدیکای ساعت ۱ پیام دادم «ریحانه خانم افتخار میدی ظهر با هم بریم ناهار؟» جواب داد «ضایع نیست ۲تایی بریم؟ حرف درمیارن برامون» گفتم «چیش ضایع‌س؟ غلط میکنه هرکی بخواد حرفی بزنه»
ساعت یک و ربع از در پارکینگ اومدم بیرون، ریحانه رو سوار کردم و راه افتادیم.
+فست‌فود یا سنتی؟
-برای من فرقی نمیکنه.
+ولی برای من فرق میکنه که نظرتو پرسیدم.
-فست‌فود… نه، سنتی. کته کباب.
+عالیه، منم کته کباب میخوام، بریم باربد؟ تخت هم داره میتونیم پاهامونم دراز کنیم خستگیمون در بره.
-بریم، موافقم.
+صبح از چیزی دلخور بودی؟
-نه.
+راستشو بگو. برام مهمه که بدونم.
-چرا باید مهم باشه برات؟
+تو نمیدونی؟
-چیو باید بدونم؟ مهمه واقعا که من دلخور باشم یا نباشم؟
+آره، مهمه. من دوست ندارم تو از دست من دلخور باشی.
تا اومد حرف بزنه ادامه دادم.
+فکر کردی من واسه چی چند ماهه که پیگیرم باهم بریم و بیاییم؟ فکر کردی اهمیتی داره برام که ندا و هانیه رو توی خط تهران-شمال جابجا کنم؟ من بخاطر تو این‌کارو میکنم. چون برام مهمی. چون برام مهمه که در کنار تو وقت بگذرونم و پیشت باشم. چون… (دستشو گرفتمو ادامه دادم) چون دوستت دارم ریحان.
این جملهٔ آخر که از دهنم خارج شد یهو انگار آب سرد ریخته باشن رو سرش، تا چند لحظه هنگ بود… مطمئنا متوجه احساس من به خودش شده بود، اما شاید انتظار شنیدن «دوستت دارم» رو نداشت. خیره شده بود به دست چپش که توی دست راست من بود. آروم دستشو از دستم کشید بیرون و دستاشو قفل کرد توی هم. زل زده بود به روبرو و تا چند دقیقه هیچ حرفی نمیزد. رسیدیم جلوی باربد.
+پیاده شیم؟
-آره، بریم.
از در که وارد شدیم مستقیم رفتیم به سمت روشویی که کنار سرویس بهداشتی بود تا دستامونو بشوریم. ریحانه رفت جلو تا دستاشو بشوره. گفتم «کیفتو بده برات نگهدارم عزیزم.»
برگشت و زل زد بهم.
+حرف بدی زدم؟
-خودت چی فکر میکنی؟
+مطمئناً حرف بدی نزدم، ولی شاید تو خوشت نیومده باشه.
-کسی از اینکه کلمات محب