Get Mystery Box with random crypto!

ت‌آمیز بشنوه بدش نمیاد، نگاه من بیشتر تعجب توش بود! +حالا کیفت | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

ت‌آمیز بشنوه بدش نمیاد، نگاه من بیشتر تعجب توش بود!
+حالا کیفتو بده بهم، موقع ناهار باهم حرف میزنیم.
-مرسی، بگیر.
کارمونو انجام دادیم و رفتیم نشستیم روی تخت. مقنعه‌ش رو درآورد، تا کرد و گذاشت روی کیفش. باربد این مدلی بود که بعد از وارد شدن به رستوران هم میتونستی همون داخل پشت میز و صندلی بشینی، هم میتونستی از درهایی که دقیقا روبروی در ورودی و سمت دیگهٔ ساختمان بودن خارج بشی و روی تخت‌هایی که توی فضای باز چیده بودن بشینی. با گفتن «چون میخوام پامو دراز کنم» نشستم کنارش. البته با حفظ فاصله.
+خب، از چی تعجب کرده بودی؟
-اینکه یهو برگشتی بهم میگی «عزیزم» برام عجیب بود. البته بارها توی مسیر به هممون گفتی عزیزم، مخصوصاً به هانی، اما با حرفایی که توی ماشین زده بودی و نوع «عزیزم» گفتنت، احساس کردم اینبار با دفعات قبل فرق داره.
+خب، فرق داره. این عزیزم با اون عزیزم‌ها فرق داره. اونا واسه قبل از این بود که بهت بگم دوست دارم، این یکی واسه بعدش بود.
داشتم ریسک میکردم که انقدر واضح و صادقانه حرف دلمو بهش میزدم. شاید اگر هانیه طرف مقابلم بود انقدر صادقانه و رُک حرفمو بهش نمیگفتم. یا حتی ندا هم با اینکه از نظر شخصیتی بیشتر بهم شبیه بود (با اینکه حسی بهش نداشتم) بازم نمیتونست باعث بشه انقدر ریسک کنم و حرفمو صاف و پوست‌کنده بهش بگم.
-کجایی؟ غرق نشی؟
به خودم اومدم و گفتم «داشتم غرق میشدما، خوب شد نجاتم دادی». خندیدیم.
گارسون اومد و سفارشمونو گرفت.
-داشتی یه چی فکر میکردی؟
+کِی؟
-همین الان که از غرق شدن نجاتت دادم.
+هیچی.
-بگو دیگه.
+داشتم به این فکر میکردم که بهت گفتم دوستت دارم، رُک و راست احساسی که بهت دارمو گفتم و تو به‌جز تعجب کردن هیچ عکس‌العملی نشون ندادی. اینکه ممکنه به من حسی نداشته باشی و ابراز علاقهٔ من باعث بشه معذب شی و حتی با همدیگه رفتن و اومدنمونم کنسل کنی و شاید بدتر از اون منو دست بگیری و با هانیه و ندا سوژه‌م کنید و کلا از این لحظه تا آخرین روزی که دانشگاهیم و درسمون تموم میشه اوضاعم بگایی بشه.
-اینهمه احساسی حرف زدی، این «بگایی» چی بود آخرش؟
+تیکه کلاممه دیگه، ۲۰۰ بار تاحالا پیشتون گفتمش.
-بله میدونم، منظورم این بود که ریدی تو بار احساسی حرفات.
گفتم «خیلی بی‌ادبی! باید تجدید نظر کنم توی تصمیمم» و دوتایی خندیدیم. ناهارمونو آوردن. سفره یکبار مصرفو که پهن کرد مجبور شدیم جابجا شیم و زاویه نشستنمون رو تغییر بدیم. توی دوتا ضلع مجاور سفر نشستیم. ریحانه قاشق اولو خورد. من همینجوری نشسته بودم. قاشق دوم و سومشم خورد و متوجه شد که من نمیخورم. نگاهم کرد و دید زل زدم بهش.
-چرا نمیخوری؟
+میل ندارم.
-پس چرا گفتی ناهار بریم بیرون؟
+ریحانه خنگی یا ادای خنگارو درمیاری؟ من آوردمت بیرون که باهات حرفامو بزنم. حرفامم زدم و تو دایورتشون کردی رو کیــ…ــفت و یه کلمه حرف نزدی. الانم من میرم تو ماشین، تو هم ناهارتو خوردی بیا.
نیم‌خیز شدم که بلند شم، دستمو گرفت. چشماشو تنگ کرد و با دلبری گفت «عه! مگه نگفتم منم دوست دارم؟!» نشستم سرجام، دستمو ول کرد! سریع با خوشحالی خودمو کشیدم کنارش، دستمو انداختم دورش و بغلش کردم، موهاشو بوسیدم و گفتم «خیلی بیشعوری!» برگشتم سر جام و گفتم «حالا میل دارم»
+موهات خیلی خوشگلن. دوستشون دارم. چند وقته میخواستم بهت بگم.
-ممنونم عزیزم. چشمات خوشگل میبینن.
کلا فاز حرف زدنمون تغییر کرده بود. راحت احساسمون رو میتونستیم به هم بگیم و با محبت باهم صحبت کنیم.
اونروز بیخیال ادامهٔ کلاس شدیم و تا عصر وقتمونو باهم گذروندیم. داشتم میبردمش سمت اقامتگاهشون. یه