Get Mystery Box with random crypto!

سیگار روشن کردم. گفت منم میخوام. گفتم روشن کنم برات؟ نه، چنتا | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

سیگار روشن کردم. گفت منم میخوام. گفتم روشن کنم برات؟ نه، چنتا پک میزنم. گفتم دهنیه‌ها! گفت اشکالی نداره. پک اولو که زد شدیدا سرفه کرد و گفت «یاد میگیرم، اولین بارمه». گفتم «خب نکش، چه کاریه؟» گفت «همیشه سیگار میکشیدی دوست داشتم منم بکشم، اما روم نمیشد بگم بهت».
نزدیکای خانهٔ معلم (که دخترا پنجشنبه شب اونجا میموندن) نگه داشتم.
+ریحان
-جانم
+میخوام ببوسمت.
-اینجا؟ نمیشه که.
+چند ثانیه‌س، نمیخواهیم کار دیگه‌ای بکنیم که.
-شر نشه؟
+نه بابا، کسی نیست که این دور و بر.
دستشو گرفتم و سرمو به سمتش بردم. ریحانم خودشو کشید جلو. صورتمو نزدیک کردم به صورتش. چشماشو بست و لبشو آورد جلو. لبمو گذاشتم رو لباش و چند ثانیه لبامون قفل شدن رو همدیگه. لذتی وصف نشدنی تمام وجودمو فرا گرفت. لبامونو از هم جدا کردیم. تو چشمام نگاه کرد و گفت «دوسْت داشتم» گفتم «واقعاً؟» برام جالب بود که لذت بردنش از این بوسه رو بیان کرد. گفتم «یکی دیگه بریم؟» گفت «بریم». دوباره چند ثانیه لبامون روی هم قفل شد. از هم فاصله گرفتیم.
+بسه دیگه، فکر کنم ادامه بدیم کار به جاهای باریک برسه.
-بی‌تربیت نشو.
+بالاخره که کار به جاهای باریک میکشه!
-پررو! بریم تا دیرتر نشده من برسم پیش بچه‌ها. باید تا صبح بهشون جواب پس بدم.
چشمامو باز کردم و ساعت گوشیو چک کردم. دو ساعتی میشد که خوابیده بودم. نوتیفیکیشن تلگرام میگفت پیام دارم. گفتم لابد ریحانه‌س، ازم بیخبر مونده پیام داده ببینه در چه حالم؟ تلگرامو باز کردم. دیدم یه ربع پیش هانیه پیام داده «آفرین، خوشم اومد، ریحان فوق‌العاده‌س، یه خانم به تمام معناس، تبریک میگم بهت عزیزم» جواب دادم «تو رو قرآن بذارید نخود تو دهنتون خیس بخوره. شما دخترا چرا اینجوری هستین؟ بخدا اینجا هیچکدوم از پسرا یه کلمه کنجکاوی نکردن، شماها تا تهش رفتین؟» توی پیام بعدی نوشتم «بابت تبریکت ممنونم عزیزم، همچنین بابت اینکه باهاش حرف زده بودی که باهام بیاد» جواب داد «خواهش میکنم، کاری نکردم. جات اینجاس کامی »… 
جواب دادم «قربونت برم. راستی، با تمام جزییات تعریف میکنید واسه هم؟ یعنی الان کامل میدونی چه اتفاقاتی افتاده؟» جواب داد «نه به اون صورت، در همین حد که انگار خودمون تو ماشین بودیم و دوتا ماچ آخرتونم دیدیم »
جواب دادم «پس دیگه نمیتونم تو چشای تو و ندا نگاه کنم» جواب داد « نه عزیزم، راحت باش، تو پررو تر از این حرفایی»
رفتم تو ماشین و شماره ریحانه رو گرفتم، یه ساعتی باهم حرف زدیم. برای کلاس‌های فردا و دیدن ریحانه اشتیاق زیادی داشتم. توی دانشگاه دیدیم همدیگه رو. هانیه و ندا دهنمو سرویس کردن از بس بهم تیکه انداختن. در نهایت هم مجبورم کردن ظهر چهارتایی بریم باربد مهمون من.
چند ماه از شروع رابطه‌مون میگذشت و کماکان در اکثر مواقع چهارتایی با هم میرفتیم شمال و برمیگشتیم. مواردی هم پیش اومده بود که یکی یا بعضا دوتا از دخترا نبودن و دو یا سه نفره مسیرو میرفتیم. تهران که بودیم با ریحانه قرار میذاشتیم و می‌رفتیم گشت‌وگذار و کافه و … دیگه آمار بیشتر کافه‌های محدوده خودمون رو درآورده بودیم و هرکدوم مکانتر بودن رو در اولویت بالاتری قرار میدادیم تا بتونیم راحت باشیم.
خونه مون یه خونه قدیمی ویلایی توی پیروزی بود. چند سال پیش یه سازنده به ما و دوتا خونه ی کناریمون پیشنهاد داد که سه تا خونه رو با هم بکوبه و با توجه به متراژ زیاد خونه ها، یه بیست واحدی توی پنج طبقه بسازه. به هر کدوم از صاحبخانه ها چهار واحد و 5تا پارکینگ بده و 8 واحدم بمونه واسه خودش. بعد از کلی پرس و جو، با پیشنهادش موافقت کردن و بعد از دو