پاییز می گفت : چه قدر برای رفتن عجولی دختر جان ! صبر کن پایی | من و دل
پاییز
می گفت : چه قدر برای رفتن عجولی دختر جان ! صبر کن پاییز سر برود ؛ آن وقت هر جا که خواستی با هم میرویم . فعلا دست نگه دار ! این پاییز علاقه زیادی به قربانی کردن آدم های تنها دارد ...! میدانم تب رفتن اسیرت کرده دخترجان ! میروی ... آن وقت باید در به در دنبالت بگردم توی قربانگاه های پاییز ... خیابان خلوتی .. زیر بارانی .. چه میدانم در یک لحظه از غروب . باید تک تکشان را برای جسم نیمه جانت زیر و رو کنم ..! برای خودت میگویم بمان دختر جان ! که غروب ها ؛ وقتی دلتنگی نفست را می گیرد .. یک نفر باشد که دست و دلت برود و به او زنگ بزنی و برایش از حال غریبت بگویی ... برای خودت می گویم که شب ها کوچه را تنها قدم نزنی ... بمان دختر جان ! پاییز به قتل آدم های تنها علاقه دارد ...