Get Mystery Box with random crypto!

اواخر شهریور ماه بود؛ ترس همچو سلول های متعلق به تنم در دلم رخ | dlbredlboride

اواخر شهریور ماه بود؛
ترس همچو سلول های متعلق به تنم در دلم رخنه کرده بود نه که فکر کنی من آدم ترسویی بودم نه،دلبر بود دیگه ما سر دلبر هم ترسو بودیم هم ضعیف.
مردم میگفتن پاییز که میاد با هوا دل آدما هم سرد میشه،همونجوری که برگا رنگ عوض میکنن آدما هم رنگ عوض میکنن،آره خودمو گول میزدم میگفتم دلبر که آدم نیست دلبر دلبره چجوری بگم؟یه موجود فرازمینیِ.
خلاصه که گذشت و پاییز شد یه روز با دلبر زیر بارون قدم میزدیم گفتم دلبر اینا خیلی منو میترسونن از رفتنت دستمو محکم تر گرفت،گفتم هوم چیزی نمیخوای بگی؟گفت چی میتونه این دستا رو از دستام جدا کنه؟
اواسط آبان ماه اون پالتو سفیده که خیلی دوسش داشتُ پوشیدم اون عطری که میگفت میخواد توش غرق بشه رو زدم که برم غافلگیرش کنم؛پیاده از خیابونا رد میشدم یکیو دیدم شبیه دلبر بود دستای یکیو سفت چسبیده بود.
هی تو دلم میگفتم نه این دلبر نیست،اون میگفت دستای کسیو جای من نمیگیره،دست و پام میلرزید نه که فکر کنی ترسو بودم نه ولی گفتم که دلبر یه چیز دیگه بود؛رفتم جلو تر قلبم تند تر میزد با خودم گفتم این قلب فقط وقتی دلبرُ حس کنه اینجوری تند میزنه آشفته بودم دویدم جلوش وایسادم مِن و مِن میکرد میشناختمش دلبر بود دیگه همش توجیه میکرد چند ثانیه ای محو چشای مشکیش شدم گفتم:دیدی باید میترسیدم از پاییز؟