#پارت307 غم چشمهای کیان حتی دل مستانه رو هم برای لحظه ای میس | دکتر انوشه(خیال تو)
#پارت307
غم چشمهای کیان حتی دل مستانه رو هم برای لحظه ای میسوزونه .سرشو میچرخونه و برای بار هزارم به اون اسم نگاه میکنه ، خیره به اون پرچم سیاه خطاب به اون دونفر میگه :ترمه زن من بود ، پاره ی تنم بود چطور ازم میخواین تنهاش بذارم ؟ مستانه با عصبانیت میگه : -پاره ی تنت بود که اونطوری جزوندیش ؟ کیان : مستانه تو چیزی نمیدونی ، نمیدونی موندن بین دوراهی چه درد بدیه ، حالا از قضا تو راه اشتباهو رفتی و تهش به یه باتلاق ختم شد ، راه برگشتی نداری چون توی اون باتلاق فرو رفتی ، کسی نمیتونه نجاتت بده مطمئن باش الان زندگی من فرقی با باتلاق نداره به خدا قسم زخم زبونای تو دردیو دوا نمیکنه ، من عزیزترینمو از دست دادم میفهمی؟ همه ی دنیامو ، اما شما حتی اجازه نمیدین من این موضوعو هضم کنم ، انگار اصلا نمیبینی تو چه حالیم ، مستانه خیلی دوستش داشتم ، نمیخواستم اینطوری بشه .دستی که روی بازوش میشینه صحبت هاشو قطع میکنه اما اشک هاشو نه ، برمیگرده و به فرزاد نگاه میکنه ، فرزادی که تو تمام مدت دوستیشون ندیده بود کیان حتی یک بار اشک بریزه و از چیزی گلایه کنه اما الان به اسفناک ترین وضع ممکن صورتش از اشک خیس شده . بازوشو میکشه و میگه : کیان بهتره ما بریم ، حرف حقو میزنه ، نباید اجازه بدی حالا که ترمه دستش از دنیا کوتاست بی آبرو بشه ، بیا بریم از دور خاک سپاریشو نگاه کن ، جمعیت که رفتن برو سر مزارش .
دوستان رمان خیال تو خیلی طولانیه هرکی رمان کامل خیال تو میخاد پیام بده بگه رمان خیال تو میخام