گفتم نمیتونم راحت بخوابم. مغزم بیداره تا صبح. انگار کشیک داخل | 🍃مردمك🍃
گفتم نمیتونم راحت بخوابم. مغزم بیداره تا صبح. انگار کشیک داخلی باشی هرشب، دراز به دراز، ولو روی طبقه دوم یکی از تختهای پاویون الزهرا، با گوشای چسبیده به تلفن دیواری، تو هول و ولای اینکه مبادا زنگ بزنن از بخش، خواب نصفه نیمهی باقیِ جماعتِ از خستگی بیهوش توی اتاق رو بپرونن. گفتم سرم راستهی بازار مسگراست، دلم رختشورخونهی عباسی، که توش صدتا زن پسر مرده، صب تا شب، با انگشتای استخونی، تنکه و تنبون تازهعروسهای شاه رو چنگ میزنن. گفتم واهمه دارم از همه چی، به کوچکترین صدایی میپرم از جا، عین اسپند رو آتیش. انگار که هر لحظه منتظرم دوباره بابا زنگ بزنه و با صدای بغض آلودش از اون ور خط بگه: مامان بزرگ رفت. گفتم آشوبه دلم، شیهه میکشن انگار یه گله مادیون وحشت زدهی رم کرده وسط دشت سینهام. نگام کرد. خندید. بعد پرسید: " بچه داری؟" گفتم نه. گفت همین دیگه. اگه بچه داشتی، اصلا وقت نمیکردی به این چیزا فک کنی. همه زندگیت میشد بچه. بهتم زد. حرفام ماسید ته حلقم. دهنم مزهی زهرمار گرفت. مثل برقگرفتهها، هاج و واج زل زدم بهش. میخواستم بگم بچه آوردن چه دردی میتونه از من دوا کنه، جز اینکه به نگرانیها و شببیداریها و وحشت از فرداهای نیومدهم، دلواپسی رخت و لباس و پوشک و شیرخشک و مدرسهی غیرانتفاعی و واکسن و کلاس تنیس و زبان و موسیقی و قحطی آب و آلودگی هوا و فرونشست زمینم اضافه شه؟ چی غیر اینکه وقتی چشماشو به این دنیای کوفتی باز کرد، فقط بتونم بهش بگم به جهنمیترین نقطهی زمین خوش اومدی عزیزدلم؟ میخواستم خیلی چیزا بگم، هیچی نگفتم اما. یه لبخند خرکی زدم، مثل همیشه. مثل تموم وقتایی که جای داد زدن، لالمونی گرفتم و خلق الله وهم برشون داشت که لابد این سکوت از سر رضاست. گفت راستی، موهای خودت اینجوری فره؟ گفتم آره. گفت چه قشنگه. من عاشق موی فرم. چرا یه دختر موفرفری مثل خودت نمیاری؟ حیف نیس؟ حس کردم گر گرفت همهی تنم. انگار که بو برده باشم یکی از پشت پنجره، داره با چشای وق زده اتاق خوابم رو دید میزنه. همونقدر عصبانی، همونقدر کلافه، همونقدر مستأصل. جوری که معلوم نشه چقد صدام میلرزه گفتم از کجا معلوم؟ مگه سفارش کارخونهست؟ ماشینم به کمپانی سفارش میدی، تهش اون چیزی درنمیاد که میخواستی. چه برسه به بچه. دستام عینهو شاخهای که یه پرنده به شتاب ازش پر زده باشه، تکون تکون میخورد. صدای ضربان شقیقههام رو میشنیدم تو سرم. چشمامو بستم. بیتاب، مرتعش، پریشون. غم، مث یه بادکنک سیاه، درست وسط سینهام داشت باد میشد انگار. بزرگ و بزرگ و بزرگتر. با خودم فکر کردم اونی که قدیمیا بهش میگفتن غمباد، یه چیزی شبیه همین نبوده یعنی؟ که باد کنه اونقدری که نفست رو بند بیاره از شدت سنگینی؟ دوباره گفت منم موهام خیلی میریخت مثل تو. هر چی ویتامین خوردم، محلول زدم، آزمایش دادم، فایده نداشت که نداشت. اما حامله که شدم خوب شد خودش. به خدا..جدی میگم، حامله بشی ریزش موهات هم قطع میشه. نفهمیده بودم از کی، داشتم با دم تنک موهام بازی میکردم، که فوج فوج، مث برگ درختای ناژوون تو پاییز، پایین میاومدن به کوچکترین اشارهای. به حجم موهای گلوله شده تو دستم نگا کردم. بلند شدم. موهای گوریدهی گره خورده به هم رو انداختم توی سطل زباله. کیفم رو برداشتم، بی هیچ کلمهای. از در که میزدم بیرون، شنیدم که داشت به بغل دستیش میگفت بنظرت ناراحت شد از حرفام؟؟ من که چیز بدی نگفتم.. باد خنک عصر آبان، خورد توی صورتم. برگا و موها و خاطرهها، دسته دسته شروع کردن به ریختن...