Get Mystery Box with random crypto!

🍃مردمك🍃

لوگوی کانال تلگرام drnkargar — 🍃مردمك🍃 م
لوگوی کانال تلگرام drnkargar — 🍃مردمك🍃
آدرس کانال: @drnkargar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 1.35K
توضیحات از کانال

دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2021-10-24 16:53:49 گفت: " خانم دکتر، دستم به دامنتون. تو رو خدا هرجوری هست من رو از شر پف پلکهام خلاص کنین. دیگه حتی نمی‌تونم توی آینه به خودم نگاه کنم. از چشمام متنفرم."
زل زدم توی چشمهاش با آن مژه‌های بلند برجسته، و‌ پلکهای کمی پف‌آلود، که هنوز درشت بودند و جوان و زیبا، اما اندوهگین. گفتم:" اوضاع اونقدرا هم که میگی بد نیست‌ها. فقط یه کوچولو چربی و پوست اضافی داره پلکت، که اونم اصلا به چشم نمیاد."
گفت:" آخه شما نمی‌دونین. من یه زمانی چشمای خیلی قشنگی داشتم. از بس گریه کردم به این حال و روز افتادن."
در طی سالهای طبابتم، فهمیده‌ام که اینجور وقت‌ها، آدم بهتر است دست از تلاش برای توضیح این حقیقت بردارد که هیچ توجیه علمی و آکادمیکی درباره‌ی ارتباط میزان گریه کردن با اندازه‌ی چربی پشت پلک وجود ندارد، و دهانش را ببندد و اطلاعات کوفتی‌اش را نگهدارد برای خودش. چرا که تنها، آنکه صورتش شبها و روزها، از رد رودخانه‌های مذاب اشک سوخته است می‌داند که این چیزها را توی هیچ کتابی ننوشته‌اند و مثلا هیچ دانشگاهی تا بحال نیامده‌ است روی پنجاه تا آدم تنهای در هم شکسته‌ی به حال خود رها شده، تحقیق کند تا ببیند به لحاظ آماری، بعد از آن شبهایی که تمامش را در پناهگاه مقدس گریه به صبح رسانده‌اند، رد چند چروک تازه پای چشم‌های خیسشان نشسته است.
نگاهم کرد، بعد انگار که خواب خاطره‌ای دور را دیده باشد، آرام گفت:" ما عاشق هم بودیم، خیلی زیاد. توی تموم اون ده سالی که با هم زندگی کردیم، حتی یه شبم بالشمون دوتا نشد. دوستش داشتم، دوستم داشت، این رو همه‌ی دنیا می‌دونستن. همه چی خوب بود جز اینکه بچه‌مون نمی‌شد. هرکاری کردیم، به هر دری زدیم، پیش هر دکتری رفتیم، نشد که نشد. من عاشقش بودم. بچه می‌خواستم چکار. اما شوهرم_یعنی شوهر سابقم_، تک پسر بود. مادرش ازمون بچه می‌خواست. مجبورش کرد طلاقم بده. خیال می‌کرد عیب از منه. اما خانم دکتر، خود خدا شاهده، من اونقدر دوسش داشتم که حتی وقتی جدا شدیم، به مادرش نگفتم مشکل از پسر خودته. زنش دادن. نابود شدم خانم دکتر، سه سال آزگار، روز و شب اشک ریختم از درد دوریش. بعد یه مدت، کم کم سر و کله‌ی خواستگارام پیدا شد. خانواده ام مجبورم کردن ازدواج کنم. از درد حرف مردم. در و همسایه، زخم زبونشون می‌زدن. شده بودم مایه عذاب. قبول کردم. نه با دل، که دلی نمونده بود دیگه. دو ماه بعدش هم باردار شدم. الان پسرم شش سالشه. راستش، من داشتم عادت می‌کردم خانم دکتر. داشتم به همه چی کم کم عادت می‌کردم تا اینکه شوهر سابقم، دوتا خونه اون‌ورتر از خونه‌ی ما رو خرید، بعدم دست زنش رو گرفت، اومدن شدن همسایه‌ی ما. واقعیتش، گاهی وقتا همدیگه رو می‌بینیم. زنش ده سال از من جوون‌تره. وقتی با هم حرف می‌زنیم و بهم نگاه می‌کنه، از خودم متنفر می‌شم که انقدر چشمام پیر و زشت شدن. دلم ‌می‌خواد منم مثل زنش جوون باشم، با همون چشمای قشنگ مثل قدیما. نه اینجوری پف کرده و بی‌ریخت."
بعد، نگاه شرمگینش را از من دزدید. بغض از توی گلوش سررفت، صداش لرزید. بریده بریده در آمد که: " همسرم مرد خوبیه. خیلی هوای من و پسرم رو داره. عکس شما رو بهش نشون دادم، گفتم میخوام برم پیش این خانم دکتر چشمم رو عمل کنم. بهم گفت اگه فکر می‌کنی حالت رو بهتر می‌کنه، من حرفی ندارم. برو . می‌دونین؟ من آدم بدی نیستم خانم دکتر، بخدا نیستم. ولی دلم...با دلم چکار کنم آخه.."

سردم شد. جوری که انگار، تمام ابرهای اندوهگین جهان، داشتند بیصدا توی دلم گریه می‌‌کردند. دلم می‌خواست مثل مادربزرگ فیلم هامون، دستش را بگیرم و بگویم: "آی آی آی! قلبت شیکسته!". که شکسته بود هم، و گیج و سرگردان و بیقرار، آونگ در رفت و آمدی بیهوده میان گذشته و اکنون. چیزی نگفتم اما. لال شدم شبیه تخته‌سنگی منجمد در دور دست، سرد و خالی و سخت و بی‌روح. گذاشتم تا اشک‌هاش، بی‌محابا فرو بریزند بی آنکه حتی بو ببرد دارم خرد می‌شوم و زورم به باری که روی دوشم گذاشته است نمی‌رسد. تنها، وقتی که رفت، فکر کردم به تمام قصه‌هایی که پشت پلک‌های پف‌کرده‌ی مردم این شهر پنهان شده‌اند. به پلک‌هام فکر کردم، که این روزها، پف‌آلوده ترند از همیشه. که لابد رازهای بزرگ غم‌انگیزی را توی دلشان قایم کرده‌اند. صدای مادربزرگ فیلم هامون پیچید توی سرم: "تنها موندی؟غمخواری نداری؟" پنجره را بستم. باید به خانه برمی‌گشتم. زشت بود در درمانگاه بمیرم...




https://t.me/drnkargar
4.9K viewsN KaRgAr, 13:53
باز کردن / نظر دهید
2021-10-01 17:00:06 دو ساعت است دارم توی نت، دنبال یک ویدئوی حال خوب کن‌ می‌گردم که بگذارم استوری اینستاگرام. مثلا چهارتا دار و درخت، که باد پیچیده است لابلای برگ و بارشان، با یک موسیقی ملایم در پس زمینه، از اینهایی که توی سالن‌های اسپا می‌گذارند تا به آدم احساس آرامش بدهد و زیرش هم بنویسم: "پادشاه فصل‌ها پاییز". با یکی دو تا استیکر قلب و لبخند و برگ زرد، جوری که همه چیز طوری بنظر برسد که انگار دنیا دارد شلنگ و تخته اندازان بر مدار مراد من می‌رقصد، و کسی حتی شک هم نکند که چهار پنج هفته است یک گله اسب وحشی دارند شبانه روز، توی سرم یورتمه می‌روند و درد، درد نانجیب بی‌رحم، ریشه دوانده توی تک تک سلولهام. و سگ سیاه افسردگی، وفادارترین رفیقی‌ست که در تمامی این سالها برایم باقی مانده است. چرا که دروغ‌های قشنگ، همیشه از زشتی هراسناک حقیقت، خواستنی‌ترند و آدم‌ها ترجیح می‌دهند دنبال کسی باشند که نشانشان ندهد کثافتی را که دارند در آن دست و پا می‌زنند، و بجای نوشتن از این شب سیاه منحوس بی‌پایان، برایشان از چراغ و دلخوشی‌های کوچک و نارنگی و ناخن‌های لاک زده‌‌ و بافتن شال برای یار نیامده تعریف کند و با ماگ یک میلیون و هفتصد هزار تومانی، قهوه‌ی عصرگاهی‌اش را استوری کند و در حالی که توی صندلی راحتی تراس خانه‌شان، با ویوی قله‌ی دماوند ولو شده است، برایشان بگوید که خدای من، خدای ناممکن‌هاست!!
من اما دروغگوی خوبی نیستم. نبوده‌ام هرگز. بلد نیستم با اندوهی که دارد از سینه‌ام سر می‌رود، از آفتاب و امید و لبخند بنویسم. بلد نیستم پشت ماشین آخرین مدل هرگز نداشته‌ام، ژست‌های دلبرانه‌ی مکش مرگ‌ما بگیرم و روی آهنگهای شاد و شنگول شش و هشتی، لب بزنم که دیگران مرا بپسندند و برایم بوس و قلب و گل سرخ بفرستند. می‌گویند زیادی تلخ می‌نویسی. حتی به گوشم رسیده است که خیلی‌ها، همین‌ صفحه را ترک کرده‌اند چون ترسیده‌اند که مرض لاعلاج افسردگی من، به واسطه‌ی چند هفته یکبار خواندن همین کلمات مفلوک، خدای ناکرده به جانشان بیفتد و خاطر عیش شبان و روزان سر‌به‌سر شعف و خوشبختی‌شان را مکدر کند. حق هم دارند لابد. فی‌الواقع، رفتن حق مسلم همه‌ی آدمهاست، حتی خیلی بیشتر از انرژی هسته‌ای. رفتن بی‌دلیل، رفتن در سکوت، رفتن بی‌هیچ بهانه‌ی روشنی حتی. رفتن از خانه، از یاد، از شهر. رفتن از میان شماره‌های مخاطبین گوشی همراه، از صفحه‌ی تلگرام، از صداهای ضبط شده بر پیغام‌گیر تلفن، رفتن از دل...از دل...از دل. خیالی نیست. به دیده هم منت. من اما برای خندیدن، جوانه زدن، نگاه کردن و امیدوار بودن به فرداهای نیامده‌ی آفتابی، برای سرپا ماندن و نبریدن، برای بلغور کردن جملات انگیزشی و سرنوشت ساز، سالهاست که نه بهانه‌ای دارم، و نه توانی. و خوب می‌دانم نهنگ پیر به گل نشسته‌ای که در ساحلی دور، خودش را به خواب زده است، دیگر هرگز به رویای اقیانوس برنخواهد گشت...

https://t.me/drnkargar
5.1K viewsN KaRgAr, 14:00
باز کردن / نظر دهید
2021-09-17 19:20:18 بشنوید تازه ترین اثر رستاک نازنین رو
1.9K viewsN KaRgAr, edited  16:20
باز کردن / نظر دهید
2021-09-15 11:02:10 چند روز قبل که زنگ‌ زده بودم با همسر برادرم صحبت کنم، لابلای حرفهاش اشاره کرد که پسرک شش ساله‌اش دلش گرفته و دارد گریه می‌کند. بعد هم گوشی را گذاشت روی اسپیکر تا به بهانه‌ی دلتنگی‌‌ دوسال در آغوش نگرفتنش، بغضی تا سر حد خفگی چنگ بیندازد بیخ گلوم، و از پشت تلفن، دلم هزار تکه بشود از شنیدن لحن دلبرانه‌ی بانمکش به وقت ادای کلمات.
گفتم: "سلام عمه، خوبی؟ چی شده دورت بگردم؟"
با صدای قشنگش، وسط گریه گفت:" سلام. خوب نیستم. چون الان دلم میخواد گریه کنم."
پرسیدم: " آخه چرا عزیزدلم؟"
و باز هم میان هق هق جواب داد:" چون چیزای ناراحت کننده خیلی زیادن..."
و من چطور می‌توانستم بگویم که حق با او نیست؟ که دقیقا همین کلمات روشن ساده، تاریک‌ترین و غم‌انگیزترین حقیقت تمام زندگی‌ آدمی‌اند، و آنها که روزی می‌گفته‌اند:"دلخوشی ها کم نیست"، در زمانه‌ی مهربانتری سر می‌کرده‌اند لابد.
گفتم:" تو درست می‌گی عمه. اما، میشه من ازت خواهش کنم سعی کنی ناراحت نباشی؟ یا به‌ یه خاطره‌ی خوب فکر کنی تا گریه‌ت تموم شه؟"
و آن‌وقت، شازده‌ کوچولوی قشنگ من، بی‌آنکه بخواهد لحظه‌ای حتی به حرفهام فکر کند، فی‌الفور در جواب درآمد که: "نه، نمی‌تونم به هیچ اتفاق خوبی فکر کنم چون‌که... چون‌که ناراحت بودن از خوشحال بودن راحت‌تره."
نمی‌دانم تا بحال برایتان پیش‌ آمد کرده که در برابر نیم‌وجب بچه، زبانتان بند بیاید و به کل آچمز بشوید و‌ سیستم مغزتان طوری هنگ کند که برای لحظاتی، تمامی کلمات دنیا را از یاد ببرید یا نه. اما، لابد می‌توانید حدس بزنید که گیر افتادن توی چنین شرایط غیرمنتظره‌ای چقدر دشوار می‌تواند باشد، علی‌الخصوص که آن فیلسوف پدرسوخته، دم دستت نباشد که بتوانی همان لحظه، محکم بغلش کنی و یک جوری میان آغوشت فشارش بدهی که فریاد اعتراضش بلند شود، و موهای فرفری قشنگش را ببوسی و قربان صدقه‌ی سرتاپاش بروی و توی قلبت، هزار ستاره‌ی کوچک روشن، شروع کنند به رقصیدن.
میان بحبوحه‌ی بهت و دلتنگی و لال‌شدگی من، با صدای گرفته‌اش پرسید:" عمه ندا، شما چشم پزشکی؟"
گفتم:"بله دورت بگرده عمه.."
و بعد، ناگهان، گویی که راز مهمی را کشف کرده باشد، صداش پر شد از هیجان: " آخ جون! پس میتونین یه کاری کنین که من دیگه گریه نکنم؟".

یک چیزی توی دلم رها شد انگار. مثل یک کاسه‌ی چینی قدیمی گلدار.که هزار تکه شود به وقت افتادن. و من، فکر کردم به اشک، که آخرین شفای آدمی‌ست شاید در هجوم بی‌امان اندوه. به یافتن نشانه‌هایی غریب در هرچیز برای گریه، به عطش بی‌رحمانه برای گریستن وسط سرخوشانه‌ترین میهمانی‌ها. فکر کردم به شادمانی، که شبیه آن درشت‌ترین و رسیده‌ترین سیب سرخ، بر بلندای دورترین شاخه نشسته است. به لذت غریب اندوهگین بودن، که ساده‌ترین راه گریز است از جنون. که به قول برادرزاده‌ام، ناراحت بودن از خوشحال بودن آسان‌تر است، درست به همین سادگی. فکر کردم به رنج، که پناهگاه آدمی‌ست برای پنهان شدن از چشم‌ تمامی دنیا. به فیلسوف کوچکی که می‌خواست شادمانی را انتخاب کند، راه سخت‌تر را، به قیمت گذشتن از اشک. به جسارت هرگز نداشته‌ام فکر کردم برای برگزیدن آن ساده‌ترین و مسموم‌ترین مسیر در دوراهی ‌های نفسگیر زندگی. حالا، می‌خواهم بگویم که مرا ببخش پسر قشنگم. ببخش که عمه‌ی چهل ساله‌ات، هنوز آنقدر بزرگ نشده که بتواند مثل تو، قلعه‌ی تاریک اندوههای هزارساله اش را، به امید پیدا کردن لبخند رها کند. من باخته‌ام عزیزکم، و این را تنها برای تو می‌گویم. برای تو که وقتی بعدترها، دشواری شادمان بودن را به جان خریدی، بیاد بیاوری که به غم باختن، اعتراف ساده‌ای نبوده‌است جان شیرینم..هرگز اعتراف ساده‌ای نبوده است...


https://t.me/drnkargar
2.8K viewsN KaRgAr, 08:02
باز کردن / نظر دهید
2021-09-05 23:58:31 تو هرگز لحظه‌ی کمرنگ شدن آفتاب را دیده‌ای؟ همه‌چیز در یک آن اتفاق می‌افتد گویی. یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی که دیگر عبور ذرات نور از شیشه‌ی ماشین، صورتت را نمی‌سوزاند. انگار از قلقلک گرمای خورشید، کیف عمیقی می‌دود زیر پوست تنت، خوابت می‌گیرد درست مثل آن‌وقتها که مادربزرگ، دستهای زبرش را نرم‌نرم می‌کشید روی مهره‌های کمرت، و راهت می‌داد میان آغوشش تا پلک‌هات سنگین بشوند آرام آرام. حس می‌کنی که انگار، دیگر لباسهات، خیس عرق خودشان را نمی‌چسبانند به تنت. بی‌آنکه بدانی، درجه‌ی کولر را آورده‌ای پایینتر، و با وجودی‌ که ساعت چهار بعدازظهر است، از گرما له‌له نمی‌زنی و توی دلت به عالم و آدم لعنت نمی‌فرستی. بعد، چشمت می‌خورد به لباس‌فروشی بزرگ سر کوچه‌تان که با حروف درشت روی شیشه‌اش نوشته: حراج پایان فصل! و آن‌وقت، تازه دوزاری‌ات می‌افتد که پس اینطور! تابستان است که دارد گورش را گم می‌کند و سایه‌ی عقیم بدبو و سنگینش را از روی سر شهر می‌کشد کنار. تابستان بی‌حوصله‌ی کش‌دار غمگین‌تر از همیشه. بعد، یک لحظه خشکت می‌زند انگار. به جهنمی که گذشت فکر می‌کنی. به شنیدن مکرر عبارت"گرمای بی‌سابقه در تابستان پیش‌ رو". به راهروهای دم‌کرده‌ی پر ویروس و بویناک. به سرسره بازی وقت و بی‌وقت قطرات درشت عرق بر مهره‌های‌کمرت. به تجربه‌ی نزدیک خفگی از پشت ماسکهای چندلایه. فکر می‌کنی به تاریکی، به عذاب گرمای لاعلاج در بی‌برقی‌های طولانی، به قطع هم‌زمان باریکه‌ی آب در جهنم بدون کولر بعدازظهرهای سگی. به اخبار هزارباره‌ی مرگ، به واکسن‌های چینی و روسی، به قبرهای نقدی، به وعده‌ دادن زندگی‌های نسیه‌ای. فکر می‌کنی به آرزوی سفر، به حسرت بوسیدن خواهرت در فرودگاه، به آخرین آغوش، به وحشت شنیدن سرفه‌های برادرت از آنسوی گوشی. به حمله‌ی سویه های وحشی جدید و انبوه لباسهای سیاه و کفن‌های سپید. فکر می‌کنی به اندوه زن پوست کلفت میانسالی که تویی، و با خودت می‌گویی دیدی؟ هرطور بود، این تابستان را هم از سر گذراندی کرگدن زخمی عبوس سمج! بعد، بوی غمگین پاییز نیامده را با بغض، فرو می‌دهی و به افتخار هنوز نمردنت، فنجان چای تلخ را لاجرعه سر می‌کشی که نوش! نوش! با اینکه خوب می‌دانی این‌بار هم، ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود...


https://t.me/drnkargar
5.4K viewsN KaRgAr, 20:58
باز کردن / نظر دهید
2021-08-23 09:31:47
دیر است دیگر، توی تب می‌سوزی و انگار
از هیچکس کاری برایت برنمی‌آید
هی سرفه، سرفه، با گلویی خشک در بستر
جان می‌کنی اما صدایت در نمی‌آید

روی تنت یک جای سالم نیست، می‌بینی؟
می‌لرزی از سرما میان ظل تابستان
با دست خالی، بی‌سرم، بی‌تخت، بی‌دارو
از من چه کاری برمی‌آید طفلک بی‌جان؟

از هر رگت، هرکس رسیده، برده خونت را
آماس کرده بر تنت رد کبودی‌ها
حالا کسی گردن نمی گیرد گناهش را
پشت نقاب "من نبودم"ها، "تو بودی"ها

من حتم دارم رنگ فردا را نمی‌بینی
هی سرفه پشت سرفه بی‌کپسول اکسیژن
دیگر برای زندگی کردن هوا هم نیست
اصلا حواست هست؟ مرد ظاهرا مومن؟؟

سردارهای بی‌سرانجامت کجا رفتند؟
اصلا کجا هستند پفیوزان پوشالی؟
آنها که می‌گفتند بهتر می‌شود اوضاع؟
با دست و جیب و مغزهای کاملا خالی؟

ای خاکِ خشکِ زخمیِ از اصل افتاده
جان می‌کنی، اما صدایت در نمی‌آید
دیر است دیگر، توی تب می‌سوزی و اینبار
از هیچکس کاری برایت بر نمی‌آید...



روز پزشک مبارک

دکتر ندا کارگر


https://t.me/drnkargar
7.5K viewsN KaRgAr, edited  06:31
باز کردن / نظر دهید
2021-08-19 19:09:04
میگه حاجت روا بشی دختر..
روضه خون داره شروه میخونه
یکی دمام میزنه تو سرم
این شبا نَقله گریه آسونه..

شمعا رو دونه دونه روشن کن!

دشتی میخونه روضه خون انگار
تو‌ صداش، سوز نینوا داره
تکیه خلوت میشه یهو، اما
روضه خون دست برنمیداره

شام میدن تو هیات بغلی...

تو‌ دلم سنج میزنه یه کسی
روضه خون باز شروه میخونه
قد صدسال بغضه توی گلوم
میگن امشب، شب غریبونه

بوی قیمه تو کوچه پیچیده..


https://t.me/drnkargar
1.7K viewsN KaRgAr, 16:09
باز کردن / نظر دهید
2021-08-16 17:47:44 ایرادی ندارد. شما بروید زیر بیرق امام حسین و ابوالفضل، دور هم، چای زعفرانی با نبات نذری بنوشید توی استکانهای کمرباریک، و برای آرام شدن دلتان عزاداری کنید تا همسایه‌ی دوتا کوچه پایینترتان، نتواند برای پدر یا مادر یا فرزند تازه از دست‌رفته‌اش، مجلس ترحیم بگیرد.که خودش در سکوت و بی‌کسی، تن بی‌جان عزیزش را بگذارد زیر خروارها خاک، و هیچکس نباشد که در این گرما، یک بطری آب‌معدنی بدهد دستش، و سرش را بگیرد به سینه تا یک دل سیر گریه کند. مساله‌ای نیست. شما عروسی‌های مجلل برگزار کنید مبادا یک وقت حرف و حدیثی پشت‌سرتان دربیاید که عزیزتان را مثل بچه‌ یتیم‌ها فرستاده‌اید خانه‌ی بخت، تا یک عده راستی راستی یتیم شوند و یک عده‌ی دیگر، هرگز نتوانند پاره‌ی جگرشان را توی رخت عروسی و دامادی ببینند. شما اصلا نگرانی به دلتان راه ندهید، بروید سفر چرا که از بس نشسته‌اید کنج خانه و به در و دیوار نگاه کرده‌اید، دلتان پوسیده و طاقتتان طاق شده و افسردگی فوق حاد گرفته‌اید. بروید دسته‌جمعی، جوجه و کوبیده سیخ بگیرید و برای رفع دلتنگی، دور آتش‌ بزنید و برقصید و آواز بخوانید و بگویید گور پدر دنیا تا پرستارها و دکترها و بیماربرها و خدمه‌های بیمارستان سر خیابانتان، دلشان از غصه بترکد کنج آی سی یو و بخشها و راهروهای متعفن و دم کرده‌ی مریضخانه، و یکی بعد از دیگری توی گور بخوابند، با آرزوی هزار سفر نرفته در سینه. شما تمام مناسبت‌های آمده و نیامده‌تان را جشن بگیرید، از تولد و ختنه‌سوران و سالگرد ازدواج و حنابندان، تا افتتاح مزون و آرایشگاه و کلینیک و فروشگاه جدیدتان، که ریشه‌ی عزا در این خاک نخشکد، و غمتان نباشد که هر روز، تفت‌های سیاه مثل قارچ، سر کوچه‌ها سبز بشوند و روی پارچه‌ی مشکی بالای سر دوتا دکان آن‌طرفترتان بنویسند به علت درگذشت فلانی، مغازه تا اطلاع ثانوی تعطیل است. شما راحت باشید و خیال کنید که این روزها هم می‌گذرد و همین‌که خودتان هنوز مبتلا نشده‌اید کافی‌ست و اوضاع دیگران هم به خودشان مربوط است لابد. ما، سالهاست توی چرخه‌ی این خودخواهی بی‌رحمانه گیر افتاده‌ایم عزیز من! و هنوز هم که هنوز است، منتظریم کسی از راه برسد با عصای معجزه‌ای در دست. کسی که که برایمان لبخند بیاورد و آفتاب، و توی جیب‌هاش، پر از واکسن باشد و رمدسیویر، و به یک چشم به‌هم زدن، آی سی یوها را از بیمار خالی کند تا پرستارها بروند مرخصی و بچه‌ها برگردند پشت نیمکت مدرسه‌هاشان، و وردی بخواند که ماسک ها کز کنند کنج گنجه، و دیگر کسی از بغل کردن کسی نترسد و تب نباشد و سرفه نباشد و آدم‌ها مثل قبل، بزنند توی صف اتوبوس و مترو و کنسرت و سینما، و از سر‌‌و‌کول هم بالا بروند و هی از گرانی و گرما و هرج و مرج بنالند و باز، ته دلشان منتظر باشند کسی از راه برسد با عصای معجزه‌ای در دست که برایشان قانون بیاورد و نظم و عدالت و برابری و این داستان، هیچ‌وقت تمام نمی‌شود عزیزکم!. تنها، ماییم که دارد یکی‌یکی قصه‌مان به سر می‌رسد بی‌آنکه بدانیم نجات‌دهنده‌ها، سالهاست که در گور خفته‌اند...سالهاست...



https://t.me/drnkargar
7.5K viewsN KaRgAr, 14:47
باز کردن / نظر دهید
2021-08-07 19:10:52 در روند بیماری کرونا، یک مرحله‌ای هست بنام هیپوکسی خوشحال. آن‌جایی که ریه‌ها، از فرط گرفتاری، جوری می‌افتند به روغن سوزی که دیگر نمی‌توانند اکسیژن خون را در حد درست و درمانی، بالا نگه دارند. در چنین شرایطی، درست مثل ساختمانهایی که با حس کردن کوچکترین بوی دود در هوا، سنسور هشدارشان بکار می‌افتد و شروع می‌کند به آژیر کشیدن، بدن هم باید سیستم آلارم کاهش اکسیژنش فعال بشود تا مثلا آدم احساس تنگی نفس کند، تنش خیس بشود از عرق، به سرفه بیفتد، سرش گیج برود، لبهاش کبود بشوند، قلبش تند تند بزند و سینه‌اش خس خس کند تا بتواند بفهمد انگار یک جای کار توی بدنش می‌لنگد و بالاخره خودش را به مریضخانه‌ای، جایی برساند و برود پی دوا دکتر. در کرونا اما، داستان اینجوری است که اگر چه ریه تا خرخره فرو رفته توی التهاب، و ویروس پدر جد تمام سلولهاش را درآورده، اما سنسورهای عصبی ریه به مغز پیام نمی‌فرستند که اوضاع حسابی خراب است و ما اینجا گیر افتاده‌ایم و دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید و سر جدت آژیر خطر را بگیران تا یکی پیدا شود که به داد ما برسد.اینها را نمی‌گویند و هی اکسیژن خون کمتر و کمتر می‌شود و نه از سرفه خبری هست، نه از تنگی نفس، نه از سرگیجه و کبودی لبها و انگشتها. یعنی طرف سرحال و خوشحال نشسته است و دارد توی اینستاگرام برای خودش خوش‌خوشک می‌چرخد، در حالی که سطح اکسیژن خونش رسیده است به پنجاه درصد میزان طبیعی، -که این دقیقا می‌شود معنای همان هیپوکسی خوشحال- و زمانی متوجه وخامت اوضاع می‌شود که دیگر کار از کار گذشته و بسیاری از اندام‌های مهم بدن بخاطر نرسیدن اکسیژن، دچار اختلال عملکرد شده و قسمت زیادی از ریه‌ها هم از دست رفته اند. و این" سِر شدگی" یکی از هزار جور بلای وهم انگیزی‌ست که این ویروس بر سر انسان می‌آورد. چرا که درد، قوی‌ترین ابزار آدمی‌ست برای نجات از رنج، و آنجا که درد، از شدت سهمگینی به نابودی خودش برمی‌خیزد و آنقدر عمیق می‌شود که کارش به حاشا می‌کشد، دیگر امیدبستن به معجزه‌ی هر شفایی بیهوده است. درست مثل حال همین روزهای ما، که تیغ را فرو کرده‌اند تا مغز استخوانمان و دارند هی می‌چرخانند، می‌چرخانند و باز هم صدایمان درنمی‌آید. که نان و آب و هوا و آزادی و سلامتی و لبخندمان را برده‌اند، که سرمان را کرده‌اند توی فاضلاب گرانی و ویروس و ریزگرد و بیکاری و ناامیدی و دلشوره و نداری و با اینهمه، خفه‌خوان دسته جمعی گرفته‌ایم انگار. نه جای سالم روی تنمان مانده که دردش، آژیر خطر را به صدا دربیاورد، و نه فریادمان به جایی می‌رسد اصلا. کرخت شده‌ایم عزیزکم، و‌ خفقان خوشحال گرفته‌ایم از شدت بی‌دردی. و لشکر موریانه‌ها، به ریشه‌هامان رسیده‌اند دیگر. اما تو طاقت بیار جانکم. تا لحظه‌ی خلاصی افتادن و دیگر هرگز برنخاستنمان، چیز زیادی نمانده است. طاقت بیار..


https://t.me/drnkargar
3.7K viewsN KaRgAr, edited  16:10
باز کردن / نظر دهید
2021-07-26 14:57:24 به دیدن حشره‌ها حساسیت دارم. فرقی هم ندارد مورچه باشد یا سوسک یا پشه یا هزارپا یا هر کوفت دیگری. همین که چشمم بیفتد به یک مورچه‌ی بخت برگشته که دارد آن‌طرف اتاق وسط گلهای قالی، خوش‌خوشک برای خودش قدم می‌زند، ناگهان تمام تنم شروع می‌کند به خاریدن. انگار یک لشکر مورچه‌ی تا دندان مسلح گرسنه، راه افتاده باشند روی بدنم به قصد یک شکم سیر از عزا درآوردن. وسط موهام، آن ته سوراخهای بینی که می‌رسد به عمق جمجمه، چشم‌هام، کمرم، ساق پام، یک‌جور خنده‌داری با هم می‌افتند روی دور رقابت برای هرچه بیشتر خاریدن. دست خودم هم نیست. یکهو به خودم می‌آیم و می‌بینم که انگشتهام از پس خاراندن تنم برنمی‌آیند. خلاصه که وضعیت خنده‌دار و رقت‌انگیز توامان پیچیده و صد البته ناخوشایندی‌ست که خدا نصیب گرگ‌ بیابان نکند. روی همین حساب هم هست که نام حشره، با آن پاهای چسبناک و شاخه‌دار، برای من معادل هجوم ناگزیر خارش است، از دورترین فاصله حتی. می‌دانی چه می‌گویم؟ درست همانطور که تماشای تصویر گوجه سبز و لواشک و تمبرهندی_گیرم بر صفحه‌ی نمایش تلویزیون_، یک جایی توی مغزم را وامی‌دارد به ایجاد آب افتادگی‌ دهان، و آرواره‌هایم را از تصور آن حجم از ترش‌مزگی دردناک می‌کند، دو پدیده‌ی مستقل حشره و خارش هم بی‌شک، یک گوشه‌ای کنج سرم مسیرشان باهم باید یکی شده باشد لابد. تمام این قصه‌ها را سرهم کردم تا بگویم که شنیدن هر "دوستت دارم" تازه، درست مانند تداعی حس خارش با نام حشره، به گوش من، صدایی دارد شبیه کشیدن ناخن بر تخته‌سیاه. ناموزون و دلخراش و مغشوش، که می‌رماندم بی‌اختیار. مانند مادیانی وحشت‌زده‌ از شنفتن شلیک تیری در فاصله‌ای نزدیک. گس می‌شود دهانم از طعم بوسه‌های نارس بی‌ریشه. گویی خرمالوی کالی ماسیده بر ته حلق که دل آدم را بهم بزند و رهایش نکند از سر قصد. که انگار مسیر هر سلام نوبرانه، بجای خارش و انتشار درد در امتداد دندانهای بالا، یک جایی توی قلبم می‌رسد به منطقه‌ی دورافتاده‌ی بی‌عابری در قطب شمال. سرد و ساکت و یخ‌زده و مهجور. من از شنیدن هر لحن نوظهوری از تظاهر به علاقه، سردم می‌شود. یخ می‌زند خون‌ توی رگهام. قندیل می‌بندند تمام واژه‌های نیمه‌جانم انگار. من از احتمال هر آشنایی قریب‌الوقوع، از آغاز تمام مکالماتی که جز کلماتی اندک، هیچ چیز مشترک دیگری ندارند، لرزه به جانم می‌افتد. انگشتهام کرخت می‌شوند و بیاد می‌آورم که باید بی‌اعتنا باشم به هر سلام تازه و پناه بگیرم پشت دیوار سکوت، در تمرین مستمر بی‌حرفی و لال‌شدگی. غرق در ندیدن، ندانستن، نخواستن، خواسته نشدن. و نگاه کنم به تنهایی‌ام که قد کشیده‌است و دارد بزرگتر می‌شود هرروز. که اعتماد نکنم به انگشتهای آغشته به نیش و نوازش رهگذران، و در اجابت هر کس که به درودی گرم در کنارم می‌ایستد، تنها دستهام را به نشانه‌ی وداع تکان بدهم. تمام این قصه‌ها را برای همین بافتم عزیز من. می‌دانی چه می‌گویم؟



https://t.me/drnkargar
3.9K viewsN KaRgAr, 11:57
باز کردن / نظر دهید