Get Mystery Box with random crypto!

در میانۀ انقلاب گفت و گو کنیم. این روزها: همفکری، همدلی خ | دکتر سرگلزایی drsargolzaei

در میانۀ انقلاب گفت و گو کنیم.
این روزها: همفکری، همدلی
خانم زهره: سلام و احترام آقای دکتر، این دلنوشته ای است از یک دهه شصتی به مبحث حجاب.
نه الکل مصرف کرده ام نه سیگار! اما موادی در سر داشتم که از هر نیکوتین و ماده مخدری قوی تر ، ازهر الکل و متانولی مست کننده و مخرب تر بوده! موادی فلج کننده و قفل کننده مغز... که از هجده سالگی اگر مبنای شروع عقلی در نظر بگیریم تا سی سالگی ام در روح و روانم مستولی بوده و زندگی ام را تحت شعاع قرار داده و به گونه ای مسخ نموده که توان اندیشیدن را از من گرفته بود. حال که به آن روزها می نگرم خودم را سنگین و با چگالی بالا می بینم خبری از سیالیّت نبود هر چه بود سختی و سنگینی و عدم تحرک بود ، با آن همه وزن نمی شود تکان بخوری ، هیچ حرکتی و جنبشی در کار نبود. باورها عجیب وزن دارند! باور ها عجیب درونت رسوخ می کنند می‌روند آن پایین ها معادلات پایه ات را می سازند و یا به قول روان شناس ها طرح واره هایت را... آن وقت هر چقدر هم که زبل باشی و زرنگ سخت بتوانی کمی از وزنشان بکاهی، کمی از سکون و رخوت خارج شوی، کمی سیال شوی و رها! هر روز مراقب باشی تا حرکت و رفتارمحرکی نداشته باشی ( اصلا تعریف محرک چیست ؟! مراقب باشی تا تمام تن و جسمت را بپوشانی بجز صورت و دست که آنها هم خیلی محرک نباشند ( و باز محرک چیست ؟!) اصلاً خیلی و کم را چگونه تعریف کرده اند؟ چگونه حس مرا در جسم تقلیل داده اند؟
همین یک باور میخکوبت می کند ،چهار میخ به زمین می کوبدت ، این گونه وزن می گیری. هر روز به تو بگویند گوشه ای از تو اگر نمایان شود، جهان را به فساد خواهد کشید اما تو هنوز با خود آشنا نیستی وهنوز با خود از در دوستی وارد نشده وارد جنگ میشوی ، با تک تک اعضای بدنت خواهی جنگید. دوست داشتن خود را هرگز نیاموخته به دشمنی با خود می پردازی.
یادم می آید کلاس پنجم بودم؛ سینه هایم در حال جوانه زدن بودند، هنوز با خود جدیدم آشنا نشده بودم که فهمیدم باید هر چه میبینم را انکار کنم، بپوشانم، نبینم، گویا چیز بدی دیده ام تا جایی که می‌شود باید پنهان کرد و اگر آنقدر رشد کند که نشود پنهانش کرد چه؟! هیچ شفقتی با خود در حال پیدایشم نداشتم سرسختانه مبارزه می کردم با هر آنچه در حال پدبد آمدن بود ، نمی‌دانستم در دنیای زنانگی (آن زمان که زن مردی شوی) رشدش بعدها باعث مباهات خواهد بود، آرزو می کردم همینقدر ریز بماند تا از نظرها مخفی باشد، وقتی به آن دوران نگاه می کنم شرمی همیشگی از بودن همراه لحظه ها بوده، همان تله شرم و نقص!! البته این منحصر به من نبود و تمام دختران اطرافم این گونه در محیطی با این نوع نگاه رشد یافته بودند و فقط کمی غلظت ها متفاوت بود. پنهانش کن!!!! بپوشان !!!! هر آنچه هست باید مخفی بماند . این شعارها پس زمینۀ کارهایت را می ساخت. این شعارها در پس زمینه نواخته می‌شدند و حالا تو در خیابان راه می رفتی، سوار تاکسی میشدی، سوپر مارکت می‌رفتی، مدرسه می‌رفتی و بعد دانشگاه ، با این بک گراند! بزرگترین وسواس فکری را این باور در درونت نهادینه می کند این که مدام فکر کنی چیزی از تو نمایان هست که نباید باشد ، آن وقت هزار لا هم که بپوشی باز پیداست.... چگونه وارد این معادلات شدیم؟ چگونه حلشان کردیم ؟!

این روزها: همفکری، همدلی