«نصر من الله و فتح قریب!» شعاری بود که هر روز میدیدمش روی سر | دکتر سرگلزایی drsargolzaei
«نصر من الله و فتح قریب!» شعاری بود که هر روز میدیدمش روی سر در مدرسهمون! از مدرسههای سرشناس مشهد بود. ملت سر و دست میشکوندن که بچههاشون رو بپذیره. مدیرش از اون آدمهایی بود که از یک کیلومتری بوی عطر مذهبی میداد و تو هر جملهای که میگفت سه تا تیکهی مذهبی میکرد تو مخت. دیشب بخاطر یه بحثی یاد اون موقعها افتادم و مخصوصا یاد معلم زبان اون مدرسه! آقای اخوان یا آقای اخوین. درست یادم نیست. حتی وقتی به آقای معلم فکر میکنم کف دستام گز گز میکنه! من و این آقای معلم با هم یه بازی داشتیم که معمولا اون برنده میشد. بازیمون این بود که هر وقت وارد کلاس میشد اول میومد و کنار نیمکت من وایمیستاد و میگفت:«کف دستت رو بذار رو نیمکت!» یه خط کش فلزی داشت و با خودش قرار کرده بود اینقدر من رو با این خط کش بزنه که دیگه نخندم! من هم از بچگی یه کرمی تو جونم بود که وقتی خیلی میترسیدم یا خیلی مضطرب بودم، میخندیدم! من میخندیدم و آقای معلم محکمتر میزد! هر دوشنبه و هر چهار شنبه! دوشنبه زنگ دوم و چهارشنبه زنگ آخر. زد و زد و زد تا اینکه یک بار به جای سر خط کش ، ته خط کش رو زد و دستم برید و خون اومد. خندهی عصبیم بند اومد. جدی شدم و بهش گفتم:«حالت رو میگیرم.» و زدم از کلاس بیرون. رفتم دم دفتر که به آقای مدیر بگم که معلمش چه بازیه زشتی با من داره اما فکر کردم خود آقای مدیر ممکنه بدتر کتکمون بزنه، اخراجمون کنه یا به خانواده زنگ بزنه و حق رو به دبیرش بده. بی سر و صدا دستم رو شستم و رفتم تو نمازخونه نشستم! چند روز بعدش آقای مدیر داشت از حضرت محمد سر صف میگفت:«حضرت محمد عاشق بازی با بچهها بود و بچهها میرفتن روی دوشش و به بچهها سواری میداد!» وقتی این روایت رو تعریف میکرد اگر صدا از گلوی کسی در میومد سیاه و کبود میشد! قصه تموم شد و ما فریاد زدیم:«نصر من الله و فتح قریب!» سهیل سرگلزایی صالح سرگلزایی @szcafe https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA