اینطرفیها! آنطرفیها! خانم سارا: من فرزند سوم از پنج فرز | دکتر سرگلزایی drsargolzaei
اینطرفیها! آنطرفیها!
خانم سارا: من فرزند سوم از پنج فرزند یه بابای سپاهیام که هشت سال عمرش رو جبهه بود و بعدم توی سپاه بود تا بازنشستگی. وقتی امروز به گذشته نگاه میکنم میبینم دقیقا ما یه جمهوری اسلامی در خونه داشتیم که چون جامعهی خانوادهی ما خیلی کوچکتر بود، فشار و کنترل در این جامعه کوچک به مراتب بیشتر از فشاریست که مردم عادی در جامعهی بزرگ ایران تجربه کردن. پدر کنترلگر مذهبیای که اگر دستوراتش انجام نمیشد با شدت عمل فراوان و کتک مجبورم میکرد به اجرای قانونهاش. برای نماز با شدت عمل زیاد باهام برخورد میکرد و من که در درونم توضیحی برای خوندن نماز نداشتم از زیرش در میرفتم و این باعث میشد با شدت عملش مواجه بشم و خیلی سر این موضوع تنبیه بشم و کتک بخورم، مثلا صبح که بهزور بلندمون میکرد که نماز بخونیم میرفتم توی دستشویی و شیر آب رو الکی باز میکردم که فک کنه دارم وضو میگیرم. هر قدر بیشتر شدت عمل به خرج میداد من کمتر دلم میخواست دستوراتش رو انجام بدم، ولی فضا، فضای جبر بود و حداقل باید اداشو در میآوردم و این موضوع خیلی من میرنجوند. بعد هم سر حجاب خیلی کتک خوردم. یه بار که کلاس پنجم بودم و برای پیکنیک رفته بودیم فشم در یک لحظه غافلگیرم کرد و چنان ضربهای زد تو سرم که سرم محکم خورد توی ماشینی که کنارش ایستاده بودم و گفت که این رو زدم تا یادت بمونه که دیگه روسریت رو باز نگذاری. بزرگتر هم که شدم یک بار جلوی چتری موهام رو قیچی کرد چون از روسری بیرون بود. نوجوان که بودم، اجبار برای چادر شروع شد و ما از تو خونه چادر سر میکردیم و سر کوچه در میآوردی. چادر رو دوست نداشتم و خجالت میکشیدم از اینکه چادر سرم کنم. توی مدرسه که کیف ها رو میگشتن من خیلی میترسیدم ک کسی چادرم رو ببینه و آبروم بره. بعدها چون ۳ تا دختر بودیم تونستیم متقاعدش کنیم که چادر رو بزاریم کنار ولی اجازه نمیداد لباسهایی که دوست داریم رو بپوشیم و من و خواهرهام مانتوهایی که دوست داشتیم و از نظر اون غیر قابل قبول بود رو پایین توی حیاط میپوشیدیم ک اون نبینه و اینجوری چیزی که دوست داشتیم رو تنمون میکردیم. اگر توی خیابون یکی شبیه بابام رو میدیدم چنان رعشه و ترسی رو تجربه میکردم که انگار جلاد رو دیدم چون اگر منو با اون لباسها میدید معلوم نبود چه بلایی ب سرمون بیاره. یک بار مانتو رو توی تنم پاره کرد چون به نظرش تنگ بود و من نباید اونو میپوشیدم و یک بار مانتویی که دوخته بودم رو بهدلیل اینکه طرح پارچهاش براش قابل قبول نبود مصادره کرد. بیرون رفتن با دوستان یک رؤیای دور بود ولی چون مأموریت میرفت ما هر از گاهی این رؤیا رو تجربه میکردیم. سالها گذشت و من وارد جامعه شدم. از من حقیقیام خیلی دور بودم چون نتونسته بودم خود واقعیام رو زندگی کنم و اونی هم که اون خواسته بود نشده بودم. بیهویت بدون اینکه بدونم کیام و چی میخوام از زندگیم، همرنگ جماعت میشدم و بسیار آسیب دیدم. چند سال روی خودم کار کردم تا بالاخره تونستم بفهمم کی هستم و چی میخوام و هویتی که قلبم باهاش در آرامشه رو پیدا کردم، و بعد با اتکا به هویت مستقلی که ساخته بودم جلوش ایستادم و انقلاب کردم و گفتم من میخوام خودم باشم. خیلی سعی کرد تخریبم کنه و بر من سلطه پیدا کنه ولی من دیگه اون آدم ترسو و بیهویت قبلی نبودم و بهمرور تونستم بهش بفهمونم که دیگه اجازه نمیدم در مسائل من دخالت کنه و من مستقل تصمیم میگیرم و زندگی میکنم. بهاش این شد که پدر من هیچ رفاقتی با من نداره و احساسش اینه که من جزو عذابهای زندگیشم ولی امروز اینطور فکر میکنم که احساسات اون به من ربطی نداره چون من سالها تلاش کردم که باهاش رفیق باشم و اون منو همینجور که هستم بپذیره ولی اون انتخابش این نیست و من مسئول انتخاب پدرم نیستم. از اينکه مهر و عاطفهاش رو توی زندگیم ندارم و به من اجازه نمیده که بهش محبت کنم بسیار حسرت میخورم. پدرم هنوز ذوب در ولایته و در شلوغیهای روزهای آخر مهر با بحث مفصلی که باهاش کردم ازم خواست خونه رو ترک کنم و من بیشتر از یک ماه به خونه نرفتم ولی پای عقایدم ایستادم و سر خم نکردم تا اینکه خودش تماس گرفت و گفت برگرد خونه و من توی عصبانیت یه حرفی زدم. من به خودم و هویتی که دارم و آزادی اندیشهام چه خوب و چه بد، افتخار میکنم. مهم برام اینه که اونجوری که دوست دارم زندگی میکنم و تا اونجایی که به حریم خصوصی کسی تجاوز نشه برام تفاوتی نداره که این آزادی من از نظر دیگران چگونه معنی میشه.