Get Mystery Box with random crypto!

دانشجومعلمان عدالتخواه کرمان

لوگوی کانال تلگرام edalat_khah — دانشجومعلمان عدالتخواه کرمان د
لوگوی کانال تلگرام edalat_khah — دانشجومعلمان عدالتخواه کرمان
آدرس کانال: @edalat_khah
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 206
توضیحات از کانال

🔹اطلاع رسانی برنامه ها و فعالیت های تشکل
🔸اخبار و تحولات آموزش و پرورش و دانشگاه
🔹نشریه «فریاد»
🔸عدالت آموزشی
🔹مطالب عمومی
ارتباط با دبیر تشکل:
🆔 @mhsn_faryabi
📷 instagram.com/_u/edalatkhahi.kerman
🆔 https://eitaa.com/edalat_khah

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-05-21 13:18:19 و از همه پر رنگ تر ،نجات سکان داران کشتی بقا که ناجی نطفه پاک و الهی خود در صف آرایی سیراب موانع و حوادث خواهند بود.

نویسنده: پریسا گیلانی

#مسابقه_نویسندگی
#قلم_برتر
29 views10:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 13:18:19 "مسابقه نویسندگی قلم برتر"

شرکت کننده شماره:

بسم الرحمن الرحمن الرحیم
انا الی الله الراغبون

نثر انتقادی
 
عنوان :رفتار انسان با محیط زیست 

    طبیعت ،اولین و آخرین پناهگاه زمینی مخلوقات ، شناسنامه هویت حقیقتی بشر و عکاس وقایعی که قلم بر دفتر تاریخ ثبت نخواهد کرد؛ اما رد قدم های جوامع بر کالبد او ،مسیر رقص مرگ آدمی یا سلوک ملوکانه اش را بر سر در سازه ی جهان معلوم می کند؛ و در صفحات تیره ی این روزهای محیط زیست ،احوال جهانیان این چنین به یاد خواهد ماند  :
    اقیانوس ،قلب تنفس جهان که در آغوش پسماندها شب را به صبح می رساند و تصویر طلوع چراغ آسمان که پشت زره دودآلود آلاینده ها به سرزمین خیال تبعید خواهد شد.
 ترکش خونین جنگ بر کالبد سبز محیط زیست ،که آرمان جهان آرام را چون فرزندی از آغوش مادر خود می ستاند و تیر ربار خیانت که چون بومرنگ کائنات بر آتیه این بوم پرتاب می کند .
جنگل ها ، این جامه نباتی ومادر ریشه های جهان، که آدمی با سلاخی تن درختانش، با دست خود ،ستون حیات را بر سرنحیف خود آوار می کند  ،
زایش حرارت هرز بر پیکر بمباران شده قطب شمال ، که سیلی باران اسیدی بر اقیانوس وجودش می زند و حیات اهالی اش را چون آوارگان سرزمین ناکجا آباد به سخره می گیرد و چه دردناک که خرس های قطبی و هم زیستاتش توان پناهنده شدن به خاک یک مرز جانکاه دیگر را ندارند و تنها م یتواند با دست پر از هیچ بجنگند و بجنگند و از بین بروند؛ و تسیبح زیستگاه جهان را بدون حضور سودمندشان یک قدم تا نابودی نزدیک کنند .
 و در باور کدام تکه دور افتاده از تاریخ می گنجید که این قاب وقاحت و بی رحمی زاده ی دست حیوان ناطقی است که او را اشرف مخلوف می نامند  ؟؛
 همان آدمک آزمندی که طراوت و تنفس زمین ها را خوراک حرص می کند و زیر سایه سنگین این سیاره ی ماشینی ،یک ماکت توخالی از زندگی صمیمی قبلی تحویل اجتماع می دهد و در میدان رقص ثروت ، یاد م یگیرد مژگان انسانیت را بر چنگال خونین صنعت که حلق آویز گلوی سلاخی شده ی طبیعت شده، بببند و چشم باطل بین را بر سکوی پرتابی که برای انسان ماشینی خلق کرده و سقوط آزاد معنویت و شرافت آدمیزاد حقیقی خواهد بود ،تیز کند و خالق خانه ای باشد ، که ستون هایش بجای همدلی و امید ،از پلاستیک و پس مانده و معاملات کثیف پشت پرده تشکیل شده و سودای ناکام خاکستری را بر سر بوم روشنای فردا خراب می کند  ؛
آری ما همان طراحان چین و چروک بر صورت لطیف مادر زمین بودیم که اینک آبستن اخم قهر آلود کائنات هستیم ؛ اما مگر ما ،برای پاشیدن رنگ واقعیت بر رسالت انسانی خود در این خاک گام ننهادیم ؟پس چرا اینک در ازای یک اسکانس تانخورده ی بیشتر ،کمر زیستگاه خود را خم می کنیم و با دندان دردنده ی قدرت، بر روح ماوای زمینی ،زندگی نیاکان امروز و نسل فردا را به کام مرگ می بریم؟.
و چه دردناک که از ساعت تیره و تار زان برد ناجوانمردانه در جنگ نابرابر منفعت و حقیقت ،خود را نه امانت دار زمین که فرمانرواییش تصور کردیم و و با خوی مستکبران دیرینه ، واگن های انسانیت ها را از ریل حقیقت خارج کردیم  و امروز زمانش رسیده تا دین دیرینه خود را بر این گوهر امانت الهی ادا کنیم.
به امید روزی که بجای خفقان دود ،طراوت پاکیزگی را بر رگ های کره ی زمین تزریق کنیم، به جای زایش گرمایش هرز بر خنکای قطب شمال ، جامع آبگین اقیانوس را به دور از دود و زباله به او و اهالی اش باز گردانیم .
به جای سازه های آهنین حیات وحش که حریم زندگی حیوانات را محکوم به پوچی می کند ،بالی برای رهایی و ماوایی در خور حضورشان خلق کنیم ، افتخارمان بجای قاب زخمی آسمان و زمین از تیغ تیز آسمان خراش ها به کره ای هر چند خالی از سازه هایی پر زرق و برق ،اما زیستگاهی سالم و سبز برای فرزندان امروز و فردا باشد.
 و بدانیم حیات زمین حیات ماست و ضربه به پیکره ای او ،مسموم کردن نطفه ی آدمی برای ادامه دادن ؛و مخلوقات معصوم دیگر ،شریک ما در این خوان نعمات الهی هستند نه برده های ما برای لمس هر لذت شومی ؛که بدانیم ما تنها طلیعه داران حق حیات نیستیم ، و زنجیره ی بقا به تک تک پیچ و مهره های خود نیاز دارد و و نه به دستان کثیف قدرت که تا ابد بر تندیس تقلبی فرمانروایی چنبره نخواهند       زد؛
که زمین هویت شید خود را از دستان کوچک آدمی باز می ستاند واین ما هستیم که در تاریخ کوتاه زندگی خود اینجاییم تاشکرگزار این موهبت الهی باشیم نه دشمن صف اول زادگاه خود.
امروز هنوز زمانی هست برای تنفس دوباره ،برای نگاه بدیع ،برای اهدای حیات به قلب جنگل های در کام نابودی ،برای برگشت لطافت رود بر تن ترک خورده ی کویر ،برای تولد یک انقلاب در مرداب انزلی و انزلی های دور افتاده از وطن آبی خود ،برای پایان دادن به شروع یک نابودی و ایستادن در برابر تمامی نفس های هدر رفته ماهی کشته شده با شمشیر نامرئی پلاستیک و احیای اقتدار وجود در صیانت از گونه های در حال انقراض
27 views10:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 13:17:11 مدیر که تا آن لحظه قصد داشت با ساواک تماس بگیرد تلفن سبز رنگِ دستش را سرجایش گذاشت و به انتخاب درست و معلم دیلاقش بالید صدایش را بلند کرد و گفت: جناب ساوه درست می گویند .
قهرمان خشکش زده بود دستی جایِ خالی محاسن از ریشه ترشیده اش کشید و دفتر را ترک کرد. ناظم دستی داخل کرباتش که هر گاه عصبانی می شد انگار قصد داشت گردنش را بگیرد و خفه اش کند ، برد ، آزادش کرد و به دنبال قهرمان دوید.
مرتضی به سمت کلاس راه افتاد و گفت: هر وقت بارون بیاد که حتما خیس نمی شی.
دلم می خواست ذوق بزنم مثل آبجی سوگلم وقتی از ته دل ذوق می زند، حواسش از همه چیز پرت می شود، حتی آب دهانش که می ری

زد.
دوشنبه باز از راه رسید ساوه کمی خود را جمع کرده بود یا از نگاه من جمع و جورتر شده بود. قهرمان مثل بازنده ها ته کلاس نشست و خودش را به هاشم چسباند. تمام صنعت چاپ کوتنبرگ و ساخت گودزمینی و نارنجک را از حفظ کرده بود . ساوه نگاهش هم نمی کرد. بچه های جزیره بای کدش کرده بودند اگر از کلاس هم بیرون می رفت جز هاشم کس دیگری نمی گفت، کجا می روی ؟
خون از جریان دستش افتاد از بس که برای جواب سوال ها دست بلند کرده بود و ساوه نگاهش نکرده بود . بغض کرده بود پدرش آبرو داشت و باید بیست می گرفت؛ اما انگار نامش از دفتر ساوه حذف شده بود.
زنگ تفریح اطراف هاشم کُرک خلوت شده بود. قهرمان تک و تنها داخل حیاط پرسه می زد. دوشنبه ی سختی را می گذراند از نگاهش پیدا بود که آرزو می کرد دوشنبه ها از ایام هفته حذف شوند . یا دوشنبه ها بشوند جمعه و برود با پدرش و ماشین جکِ سفیدش خوش باشد.
آنقدر برایش سخت شد که این بار با پدر قهرمانش آمد پشت در کلاس، اما این بار بی سر و صدا. تنها کفش های چرم و برق خورده اش می گفت این قهرمان همان قهرمان است.
شده بود عین ساوه سرش را به پایین خم کرده بود و صدایش به سختی بالا می آمد: حالا بچگی کرده، شما ببخشید ، قول می ده دیگه تکرار نشه .
مشتی پشت گوش پسرش خواباند و گفت: اخبار کلاس را که نباید هر جا رسوند، پسره ی نفهم.
  
نویسنده: رحیمه ملازاده
#مسابقه_نویسندگی
#قلم_برتر
27 views10:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 13:17:11 ناظم پیدا بود ساعت هاست به انتظار ساوه نشسته همین که من و مرتضی را با او دید، دستهایش را داخل جیب های کت خاکستری رنگش فرو برد و جلو آمد: رسیدن به خیر .
ساوه دیلاق تر شد و سلام کرد .
-جناب ساوه این بچه ها با شما چه کار می کنند؟ خیلی وقت هست در برای دانش آموزان بسته شده ؟
-مرتضی با من همسایه اند، پدر مرتضی برده بودشون نانوایی برای خمیر و چونه گیری. دیر که شد اورده شون در خونه ی من که پیش شما ضمانتشون کنم .


مرتضی راست می گفت قرار نیست هر وقت بارون بیاد خیس بشی، ما هم چتر داشتیم .
ناظم خودش را کنار کشید که من و ساوه و مرتضی رد شویم. احساس غرور می کردم انگار مسابقه ی دو، جز سه نفر اول بودم که جمعیت هورا می کشیدند. صدای داور تو گوشم بود :اولین نفر ساووه ...بله؛ نفر دوم مرتضی و سومین نفر با صدایی کشیده می گفت:کااظم...آفرین.
روی نیمکت نشستیم. ساوه با همان صدای به زیر کشیده که بچه ها را کنجکاو می کرد که چه می خواهد بگوید. به مرتضی اشاره کرد و گفت: پرده را بالا بزن نور بیاد داخل .
جلسه ی قبل از ساخت گودزمینی و نارنجک صحبت کردیم . امروز می خواهم از روش های قدیمی صنعت چاپ برایتان بگویم از چاپِ بلوک چوبی گفتیم وبعد رسیدیم به چاپِ باسمه ای. امروز می خواهم از اروپا بگویم که درگیر یک انقلاب شد، انقلاب صنعتی و همین عامل باعث رونق گرفتن صنعت چاپ در این کشور شد . نام گوتنبرگ سالهاست با اختراع ماشین چاپ گره خورده است .
مرتضی صدایش را بلند کرد:آقا اجازه ؟
ساوه صدایش بوی شناختی از مرتضی می داد که تنها من حسش می کردم: بله جانم
-انقلاب یعنی چه؟
-یعنی دگرگونی، تحول
هاشم نوک پایش دارکوب شده بود و روی زمین نوک می زد. قهرمان تند تند یادداشت برداری می کرد . پدرش آبرو داشت و نباید نمره اش از بیست کمتر می شد. گوتنبرگ آمده بود چتری شود برای چاپ و انقلاب.
ساخت گودزمینی و نارنجک و خطراتش، یک درصد شیمی بود و بی ربط به فعالیت جزیره ای ها نبود . اما صنعت چاپ کجای شیمی بود؟ را کسی نمی دانست.
گروه جزیره داشت قوت می گرفت و بچه های هاشم برای نجات از برهوت نیاز به کمک داشتند و هاشم کاری از دستش ساخته نبود و آتویی وسط کلاس نبود که بردارد. پایش را به ساق پای قهرمان کوبید و گفت : بیچاره چی می نویسی؟
-مودب باش هاشم .یادت نره من کی ام؟
-آخه نادون، داره چی یاد بچه ها می ده؟ تو چرا همچین تند می نویسی؟ کاش جای این همه درسخون باشی یه کم سیاست از پدرت به ارث می بردی؟ آخه کجای انقلابِ چاپ ؛ لوله آزمایشگاهی هست ؟ فردا پدرت بگو بیا این بازی را تموم کنه.
قهرمان با دهان بازساوه را نگاه می کرد. هاشم ادامه داد: نمی دونم چی می گه که جزیره را ماتِ خودش کرده
فردای آن روز پدر قهرمان به مدرسه آمد. بوق که زد اصغر آقا شلوارش را بالا کشید و شتابان در را باز کرد. جک سفید پدر قهرمان وارد مدرسه شد. بچه های قد و نیم قد به دیوار چسبیده بودند که قهرمان رد شود .ماشین مکعبی شکل مثال قوطی کبرینی می ماند و سر بابای قهرمان گوگردهای سر یک شاخ کبریت که نیاز بود فقط از ماشین پیاده شود و ساوه را آتش بزند.
مرتضی خونسرد بود. از بس انگشت هایم را از زیر شکسته بودم دیگه رمق دستانم رفته بود . یک نگاه به پنجره ی دفتر می انداختم و یک نگاه به ساوه که داشت، می ریخت و از در مدرسه داخل می شد .
-مرتضی بی چاره شدیم ...ساوه را خواستن...قهرمان انبار باروتِ
خودم را پشت هیکل درشت مرتضی پنهان کردم و تا نزدیکی دفتر مدرسه با او همراه شدم. دفتر مشقِ قهرمان دست پدرش بود. لوله اش می کرد و بازش می کرد . ساوه وارد دفتر شد و سلام کرد. کسی جوابش را نداد. ناظم که مدتی کدهایش با کدهای ساوه یک مسیر را می رفتند و بی نتیجه برمی گشتند چون اژده هایی که از بینی اش آتش بیرون می زد؛ مقابل ساوه ایستاد و گفت: خوب جناب ساوه ...اینجا دیگه کوچه های تنگ نیست که غیبتان بزند. (دفتر را محکم داخل سینه ی ساوه کوباند) لطفا توضیح بدین.
ساوه برگه های نامرتبش را روی میز ریخت، سرش را کمی پایین کشید و چشمان درشتش را روی دستخط قهرمان ریز کرد و گفت: آفرین چه دانش آموز دقیقی نکته به نکته ی درس دیروز را نوشته.
من و مرتضی داشتیم اتشی را که از بینی ناظم بیرون می زد را می دیدیم صدایش را بلند کرد و گفت: لوله آزمایشگاهی کوتنبرگ را جا گذاشتید آقای ساوه...اینها کجای درس شماست ؟
ساوه مرموزانه یک قدم خود را به مدیر نزدیک تر کرد گفت: جناب مدیر دنیا روی آبِ، خدا می داند در این پستوهای شهر چه خبرِ؟ ما سرمان را کردیم زیر برف و از هیچی خبر نداریم.
نگاهش دیلاق تر شد و صدایش آرام تر، ادامه داد:بچه ها باید بداند خرابکارها چه کارها می کنند ؟ تا نداند که نمی تواند جلوی خرابکاری ها را بگیرند.
24 views10:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 13:17:11 قهرمان، شاگرد درسخوان کلاس با قیافه مرتب و اتوکشیده از پشت عینک های با فرم مشکی و ته استکانی اش، داخل کلمات و پاراگراف های ساوه دنبال شیمی و لوله آزمایشگاهی می گشت و پیدا نمی کرد . ساعتی که ساوه کنار تخته ایستاده بود و با وُل

وم پایین از دستگاه چاپ و تکثیر می گفت، آنقدر جذاب بود که آمار رفت و آمدهای ناظم و مدیر و معلم های کد دار، از دست مرتضی رفت.
زنگ خانه به صدا در آمد. ساوه تلاشی برای مرتب کردن برگ هایش نداشت. با همان حالِ زار و برگه های آشفته از کلاس بیرون رفت. مرتضی باز آمد زیر گوشم: حالا تو را باید داربست بزنن نریزی یا ساوه رو؟
-خوب که چی؟
-میگم بچه ای نگو نه...خلوتگاه رو خوب اومد.
-هاشم را دیدی، رفته بود تو دهن ساوه. قهرمان هم پیِ نمره بیست می دوید ولی همه اش سراب بود.
-قهرمان از هرچی بیست بگیره،شیمی را می افته
-پدرش مدرسه را روی سرِ ساوه خراب می کنه
-باد که بیاد ابرها می آن، ابرها که بیان بارون می باره اما بارون که بیاد حتما تو خیس نمی شی مگه اینکه چتر نداشته باشی، ساوه چتر داره.
معلم ها برای گرفتن کلاس های بیشتر سر و دست می شکستند.به جز ساوه که دوشنبه ها برای چند تا کلاس می امد و بی سر و صدا می رفت و حتی تا چند متری مدرسه هم دیده نمی شد. ماشینی برای پنچری نداشت و ظاهرا جانی هم برای کل کل کردن.
مرتضی هر روز کدهای جلوی ساوه را بیشتر می کرد. ماری از اعداد که برایم واضح تر از معلم های کد دار دیگر بود.کدهایی که رفت و امد منظمی از ساوه را نشان می داد. رقم ها و کدهای مرتضی وانمود می کردند که ساوه با گروه جزیره است یا جزیره همان اصول ساوه است.
پشت پنجره نشسته بودیم که مرتضی متوجه ی خروج ساوه و به دنبالش ناظم مدرسه شد. از جا پرید :کاظم بدو، ناظم رفت پی ساوه.
-وای اگر امشب دیر برسم خونه، تکه بزرگم گوشمه
با شتاب کشِ کتاب هایم را دورشان حصار کردم و دنبال مرتضی دویدم. حدسش درست بود باد آمده بود ابرها جمع شده بودند و باران گرفته بود اما ساوه چتر داشت. کوچه های تنگ و باریک، ساوه را در خود جا می داد اما ماشین ناظم مدرسه را نه .
ناظم از ماشین پیاده شد و روی کاپوت کوبید و مسیر کوتاهی را که از مدرسه دور شده بود را برگشت به من گفت: برو که دیر نرسی والا بابات در خونه ما سبز میشه من حوصله ی پدر بازی های سلیمان را ندارم.
بی پدری برای همه سخت بود اما مرتضی از نبودش خوب بهره می برد. ظتاهرات و راهپیمایی های مردمی رو هیچ کس جز کاظم نمی توانست شرکت کند. به سمت خانه راه افتادم . تمام فکرم را کدهای روی دفتر مرتضی که هیچ وقت کنجکاوم نکرده بودند، گرفته بود .
از یک جا عددهای ناظم راه کج کرده بودند و پی عددهای ساوه می دویدند. آفرین مرتضی..افرین؛ بهت امیدوار شدم.یعنی ناظم هر روز ساوه رو تعقیب می کنه همون که مرتضی می دونه و من نمی دونم.
خروس نخوانده از جا پریدم. برنامه روز دوشنبه را بین کش های چهار جهتی های کتاب هایم تاباندم و ناشتا راه افتادم. می دانستم مرتضی را خم کوچه ای که ساوه ناپدید شده بود، پیدا می کنم. حدسم درست بود. با سنگ ریزی ور می رفت. دست هایم داخل جیبم بود و کتاب ها زیر بغلم پرس شده بود. شانه به شانه ی مرتضی کوبیدم و گفتم : برو من هستم
مرتضی سنگ ریزِ بازی اش را شوت کرد و داخل خم کوچه ناپدید شد. از دور اصغر آقا را می دیدم که کلاه سیاه روی سرش را ته کله اش محکم کرد و بیژامه اش را نزدیک های گردنش کشیده بود، درِ مدرسه را بست.
دلم هری ریخت :پس مرتضی، کجایی پسر؟
از کرده ام پشیمان شدم. هیچ صدایی از خم کوچه نمی آمد. کلافه شده بودم به مرتضی قول داده بودم می مانم تا برگردد، واِلا می رفتم. عجب غلطی کردم من را چه به مرتضی؟ داشتم فکر می کردم که از بالای در خودم را داخل حیاط مدرسه پرت کنم و با یه بهونه ای اصغر آقا را راضی کنم که به مدیر چیزی نگه، که مرتضی و آقای ساوه از خم کوچه ظهور کردند. باوردیدنشان همینقدر برایم سخت بود که ساوه نیاز به داربست ندارد و من بیشتر از او احتمال ریختنم وجود دارد.
سلام کردم. ساوه جوابم را داد. مرتضی بازویم را گرفت و گفت: کاظم؛ رفیقم
-خوبی کاظم ؟
نگاه کردم توی چشمانش : بله آقا
راست می گفت مرتضی توی چشمانش خبری از دیلاقی نبود
کد معلم ها توی دست ساوه بود. دبیرشیمی آمده بود وسط جزیره. ذوق کردم و سرعتم را به سمت مدرسه بیشتر کردم. چه خیال مزخرفی بود که می خواستم از دیوار خودم را پایین پرت کنم و گوشم توی دست های کرخ و ترک خورده ی اصغر آقا چند بار تابیده شود، وقتی می توانستم با آقای ساوه دبیر شیمی با احترام وارد مدرسه شوم و اصغر آقا در را برایمان باز کند و پشت سرمان ببندد. این یعنی انداختن اصغر آقا داخل لوله ی آزمایشگاهی.
23 views10:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 13:17:11 "مسابقه نویسندگی قلم برتر"
شرکت کننده شماره:
چتری برای جزیره
دست مرتضی رو گرفتم و از تو جمعیت کشیدم بیرون: بیا پسر تو اینجا چکار می کنی؟ ناظم ببینتت حسابت با کرام الکاتبینِ
صداش چسبید ته دیافراگم شنوایی ام: مرگ بر شاه..مرگ بر شاه
-آروم باش پسر گوشم رو کر کردی.همون تو مدرسه انقلاب کن اینجا رو بسپار دست بزرگون
...
هاشم کرُک، بچه ها را طوری ترسانده بود که بچه های خنثای کلاس یک قدمی ما رد نمی شدند. زنگ تفریح کارشون شده بود آب آوردن و ماساژدادن پای بچه های هاشم. کلاس برای خودش منطقه ی جغرافیایی بود با آب و هوای متفاوت. هر ردیف اصول و اعتقادات خاص خودش را داشت. نیمکت ها در سه ردیف چیده شده بودند. من و مرتضی اولین ردیف بودیم وسردسته ی گروه جزیره.
جای همیشگی مان سمت پنجره و ته کلاس بود. از هفت سالگی با مرتضی قد کشیدم و از یک جایی او قدش از من جلو زد. تو خونه صدام می زنند کاظمِ مرتضی.
هر جلسه معلم جغرافیا سعی داشت او را ردیف اول بنشاند تا در تیررس نگاهش باشد و بتواند مدیریتش کند اما موفق نبود. سرش را پایین می انداخت و ردیف اول می نشست، معلم که گچ را روی تخته سیاه برقرار می کرد همان سرِ پایین رفته را با فشار بالا می کشید و شانه هایش را از هم باز می کرد و جلوی دید بچه های ریز و میزه ی عقب را می گرفت و صدای شکایت بچه ها که بلند می شد، دوباره قوز می شد، تا بالاخره به آخر کلاس، کنار خودم هدایت می شد.
ازپنجره ی خاک گرفته ی کلاس، حیاط مدرسه زیر نظرِ مرتضی بود و خبر از ورود و خروج آقای ناظم و مدیر را داخل دفترش با اسم رمز می نوشت. هر زنگ تفریح بحث سررنگ کروات معلم ها بودکه از چشم مرتضی نمی افتاد.
نقشه های من و مرتضی در حد پچ پچ هایی آخر کلاس مانده بود تا اینکه یک روز دبیر شیمی بعد از چند ماه تاخیر از فصل مهرماه، وارد کلاس شد . آقای ساوه قد بلند و تنه ی باریکش سوژه ای شده بود برای دانش آموزان. آنقدر بلند بود که انگار بالا دیگر برایش فضا نداشت و سرش به پایین خم مانده بود . لب های بزرگ و شتری و گونه های فرو رفته و بدون مو در کنار چشمان درشت و کشیده ناهمخوانی عجیبی در او ایجاد کرده بود. صدایش از قدش خجالت کشیده بود و برای رساندن مطلب به بچه ها خودش را پایین می کشید و کنترل دانش آموزان را از دست می داد؛ مدیر فکر می کرد که ساوه به تنهایی نمی تواند کلاس را مدیریت کند که هرزگاهی در را باز می کرد و اخطار می داد که آرام باشید.
حالات آقای ساوه برای شناساندن او به عنوان دبیر بی عرضه در هفته ی اول ورودش برای دانش آموزان و دبیران تصمیم سختی نبود. مرتضی از حالات و حرکات تمام کادر مدرسه فیلم کوتاهی در ذهنش داشت و چند کد هم توی دفترش. دهانش را زیر گوشم برد و گفت: ساوه را ببین، چندان هم ناراضی به نظر نمیاد؟
-چرا ناراضی باشه..کجا راهش می دادند که با این قیافه ، کیف موزیِ رنگ و رو رفته را بگیره دستش و بیاد درس بده.
-هنوز بچه ای.
-تو که بزرگی بگو.
-حالا زوده میگم برات
زنگ کلاس خورد. ساوه بعد از ورود دانش آموزان وارد کلاس شد. نمی دانم این همه برگه و دفتر زیر بغلش چه می کرد؟! دسته ی کیفش پاره شده بود و مانند برگه های آچهار زده بودش زیر بغل. پاهای باریک و بلندش ختم می شدند به کفش های فوتبالی که پیدا بود از ناعلاجی و نبود کفش مناسب برای سایز پایش آنها را پوشیده است. با خودم فکر می کردم کلا در فضا رها بوده که پاها و قدش برای ابراز وجود تمام تلاش خود را کرده بودند.
با قیافه ی بی ابهت روی صندلی ریخت. مرتضی باز آمد زیر گوشم: ته نگاهش خبری از دیلاقی نیست.
برگشتم و با تعجب نگاهش کردم: دست بردار از این کارگاه بازی هات..نگاش کن باید داربست بزنی واِلا می ریزه پایین.
مرتضی دفترش را باز کرد و یک کد نیمه تمام را مقابل حرف سین گذاشت. باز مدیر طبق معمول درِ کلاس ایستاد، هشداری داد و رفت. ساوه بلند شد و در را بست. این عملکردش توجه همه را به خود جلب کرد. هاشم کُرک صدایش را بلند کرد: بر جمال محمد صلوات
همه بلند صلوات فرستادند. یک آن کلاس بمبی شد برای انفجار. ساوه بدون اینکه بخواهد به نشقه ی هاشم جان دهد کنار تخته ایستاد و گفت: بچه ها این روزها خیلی ها تو خونه خلوتگاهی دارن... نمی دونم چند تا خرابکار دور و بر خودتون می شناسید که دستگاه چاپ و تکثیر دارند ؟ نمی دانم چه انگیزه ای برای این کارهاشون دارند ؟!
کلاس شیمی بود و حرفی از لوله چند سانتی آزمایشگاهی نبود.گروه جزیره با تمام وجود گوش شدند و انهایی که خنثی بودند هاج و واج هاشم را نگاه می کردند . هاشم دنبال آتو می گشت اما هر بار ناامید ته کلامِ ساوه به دیوار کوبیده می شد و بر می گشت.
23 views10:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-21 13:16:47 "مسابقه نویسندگی قلم برتر"

شرکت کننده شماره:

                       بِسمِ الرَّبِ الَمَهدی   
      
 عنوان شعر: کلاس مجازی 
  
 بِسِمِ رََب،اَلطُلّابُ الجاهِدََه  
نَحنُ مجُاهِِد فِِی الدُرُوسِ الباقِیَه

شد دوباره اول ترم و بشد راز بقا 
شد دوباره دستمان،محتاج به دست کرونا

 گفتیم که باید بشود حاضر،تا شویم بخوان
گفتند که بخوان،تا شوی بِِلا فغان

 گفتیم که باید بنویسید، تا شویم بخوان          
گفتند کرونا در کمین است،هان نشی نهان

 هی بگفتند که بگو با داد و هو 
  آن سوی پرچین ما بُُدیم زیر پتو

 هی بگفتند که نویس بابا و نان 
ما بگفتیم آخَرََش خسته نباشی پهلوان

 شد دوباره موسم گرد و غبار 
باید بیاریم جاعلان را تا نگردد شََر هََوار

 مینشستیم دور هم چون  اُدََبا  دیپلماتیک    
 میزدیم ما با دَغََل شربت خوران در حلقه تیک

 شد تمام این ترم به شکر خدا      
  کاش بیاد ترم دیگه باز کرونا
  
نویسنده: امیرمهدی زارعی

#مسابقه_نویسندگی
#قلم_برتر
25 views10:16
باز کردن / نظر دهید