2023-04-08 20:12:11
@eejaz786
#حکایت
حاکمی سگان درنده خویی تربیت کرده بود تا هرگاه از کسی خشم گرفت حسابش را برسند.
سگان تربيت شدهای که در زنجير بودند و هر يک به هيبت گرازی بود.
اگر کسی با اوامر شاه مخالفت میکرد مأموران شاه آن شخص را جلوی سگان میانداختند و سگ ها نيز او را در چشم بر هم زدنی پاره پاره میکردند.
يکی از نديمان شاه که خيلی زيرک بود با خود انديشيد که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت چه کند!؟
با اين فکر، وحشت سراپای وجودش را گرفت، پس از مدتی به اين فکر افتاد که اين سگان را دست آموز کند، از این رو با سگبانان طرح دوستی ریخت و به سگها نزدیک شد و هر روز گوسفندی میکشت و گوشت آن را با دست خود به سگان میداد و آنقدر اين کار را تکرار کرد که اگر يک روز غيبت میکرد روز بعد سگان با ديدن او به شدت دم تکان میدادند و منتظر نوازش او میشدند.
از قضا روزی پادشاه بر آن مرد خشم گرفت و دستور داد که او را جلوي سگان بيندازند، مأموران شاه آن مرد را دست بسته جلوی سگان انداختند اما سگها که منعم خود را میشناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دستها گذاشتند و خوابيدند و تا يک شبانه روز به همين منوال گذشت.
فردای آن روز شاه از کرده پشیمان شد و به حال جوان دل سوزاند و گفت:
حیف از آن جوان خوش رو و خوش خو....ای کاش این چنین نمیکردم!
رئيس مأموران که از پشيمانی شاه آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و به شاه گفتند که این جوان محبوب یک فرشته واقعی است، بیا و ببین که سگها چگونه با ترس و احترام دورش حلقه زدهاند.
پادشاه با شتاب آمد تا آن صحنه را ببيند و سپس گريان از آن مرد عذر خواست و گفت:
تو چه کردی که سگان تو را نخوردند؟
مرد گفت:
ده سال نوکری تو را کردم اين شد عاقبتم اما چند بار به اين سگان خدمت کردم و به آنها غذا دادم و آنها مرا ندريدند ...
1.5K views17:12