مجسمه را بفروشد و یا لباسش را بجای سوغات به درخشنده بدهد. ولی | عیش مدام
مجسمه را بفروشد و یا لباسش را بجای سوغات به درخشنده بدهد. ولی همیشه مهرداد خواهش او را رد میکرد. از طرف دیگر درخشنده برای اینکه دل مهرداد را به دست بیاورد، سلیقه و ذوق او را از این مجسمه دریافت. موی سرش را مثل مجسمه داد زدند و چین دادند، لباس مغزپسته ای به همان شکلِ مجسمه دوخت، حتا مد کفش خودش را از روی مجسمه برداشت و روزها که مهرداد از خانه میرفت، کار درخشنده این بود که می آمد در اتاق مهرداد، جلو آینه تقلید مجسمه را میکرد. یک دستش را به کمرش میزد، مثل مجسمه گردنش را کج می گرفت و لبخند میزد، و مخصوصا آن حالت چشمها، حالت دلربا که در عین حال به صورت انسان نگاه میکرد و مثل این بود که در فضای تهی نگاه میکند، میخواست اصلا روح این مجسمه را تقلید بکند. شباهت کمی که با مجسمه داشت اینکار را تا اندازه ای آسان کرد. درخشنده ساعتهای دراز همهی جزییات تن خود را با مجسمه مقایسه میکرد و کوشش مینمود که خودش را به شکل و حالت او را درآورد و زمانی که مهرداد وارد خانه میشد، به شیوه های گوناگون و با زرنگی مخصوصی خودش را به مهرداد نشان میداد. در ابتدا زحماتش به هدر میرفت و مهرداد به او محل نمی گذاشت. این مساله سبب شد که بیشتر او را به این کار ترغیب و تهییج بکند و به این وسیله کم کم طرف توجه مهرداد شد. و جنگ درونی، جنگ قلبی در او تولید گردید. مهرداد فکر میکرد از کدام یک دست بکشد؟ از انتظار و پافشاریِ دخترعمویش حسِ تحسین و کینه در دلِ او تولید شده بود. از یک طرف این مجسمهیِ سردِ رنگ پاک شده با لباسِ رنگ پریده که تجزیهی جوانی و عشق، و نمایندهی بدبختیِ او بود و پنج سال بود که با این هیکلِ موهومِ بیچاره احساسات و میلهایش را گول زده بود، از طرفِ دیگر دخترعمویش که زجر کشیده، صبرکرده، خودش را مطابقِ ذوق و سلیقهی او درآورده بود. از کدام یک میتوانست چشم بپوشد؟ ولی حس کرد که به این آسانی نمیتواند از این مجسمه که مظهرِ عشقِ او بود صرفِ نظر بکند. آیا وی یک زندگیذ به خصوص، یک مکان و محلِ جداگانه در قلبِ او نداشت؟ چقدر او را گول زده بود، چقدر با فکرش تفریح کرده بود، برای او خوشی تولید شده بود و در مخیلهی او این مجسمه نبود که با یکمشت گِل و مویِ مصنوعی درست شده باشد، بلکه یک آدمِ زنده بود که از آدمهایِ زنده بیشتر برای او وجودِ حقیقی داشت. آیا میتوانست آنرا رویِ خاکروبه بیندازد یا به کسِ دیگر بدهد. پشتِ شیشهی مغازه بگذارد و نگاهِ هر بیگانهای به اسرارِ خوشگلیِ او کنجکاو بشود و با نگاهشان او را نوازش بکنند و یا آنرا بشکنند. این لبهایی که آنقدر رویِ آنها را بوسیده بود، این گردنی که آنقدر روی آنرا نوازش کرده بود؟هرگز! باید با او قهر بکند و او را بکُشد. همانطوریکه یکنفر آدمِ زنده را می کشند، به دست خودش آن را بکشد. برای این مقصود مهرداد یک رولورِ کوچک خرید. ولی هر دفعه که میخواست فکرش را عملی بکند تردید داشت.
یکشب که مهرداد مست و لایعقل، دیرتر از معمول واردِ اطاقش شد، چراغ را روشن کرد. بعد مطابقِ پرُگرام (برنامهی) معمولیِ خودش پرده را پس زد، شیشهی مشروبی از گنجه درآورد. گرامافون را کوک کرد یک صفحه گذاشت و دو گیلاس مشروب پشت هم نوشید. بعد رفت و روی نیمکت جلوِ مجسمه نشست و به او نگاه کرد.
مدتها بود که مهرداد صورت مجسمه را نگاه میکرد ولی آن را نمیدید، چون خود به خود در مغزِ او شکلش نقش میبست. فقط این کار را به طورِ عادت میکرد چون سالها بود که کارش همین بود. بعد از آنکه مدتی خیره نگاه کرد، آهسته بلند شده و نزدیکِ مجسمه رفت، دست کشید روی زلفش بعد دستش را برد تا پشتِ گردن و روی سینهاش ولی یکمرتبه مثل اینکه دستش را با آهن گداخته زده باشد، دستش را عقب کشید و پس پس رفت. آیا راست بود؟ آیا ممکن بود؟ این حرارتِ سوزانی که حس کرد. نه جایِ شک نبود. آیاخواب نمیدید، آیا کابوس نبود؟ در اثرِ مستی نبود؟ با آستین چشمش را پاک کرد و رویِ نیمکت افتاد تا افکارش را جمع آوری بکند. ناگاه همین وقت دید مجسمه با گامهای شمرده که یکدستش را به کمرش زده بود میخندید و به او نزدیک میشد. مهرداد مانندِ دیوانهها حرکتی کرد که فرار بکند، ولی در اینوقت فکری به نظرش رسید بی اراده دست کرد در جیبِ شلوارش رولور را بیرون کشید و سه تیر به طرف مجسمه پشتِ هم خالی کرد. ناگهان صدای نالهای شنید و مجسمه به زمین خورد. مهرداد هراسان خم شد و سرِ آن را بلند کرد. اما این مجسمه نبود. درخشنده بود که در خون غوطه میخورد!
http://t.me/eishemodam