Get Mystery Box with random crypto!

به گردن جلو سد نشسته بودند، به نظر او مسخره بودند. درسهایی که | عیش مدام

به گردن جلو سد نشسته بودند، به نظر او مسخره بودند. درسهایی که خوانده بود، آن هیکل دودزده مدرسه،همه‌ی اینها به نظرش ساختگی، من در آری و بازیچه آمد. برای مهرداد تنها یک حقیقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شیشه‌ی مغازه بود .ناگهان برگشت، با گامهای مرتب از میان مردم گذشت و همین که جلو مغازه‌ی سیگران رسید ایستاد. دوباره نگاهی به مجسمه کرد، سر جای خودش بود، مثل اینکه اولین بار در زندگیش تصمیم گرفت. وارد مغازه شد. دختر خوشگلی با لباس سیاه و پیشبند سفید لبخند مصنوعی زد، جلو آمد و گفت :
-آقا چه فرمایشی داشتید؟
مهرداد با دست پشت شیشه را نشان داد و گفت :
– این مجسمه را .
– لباس مغز پسته ای را میخواستید؟ ما رنگهای دیگرش را هم داریم. اجازه بدهید. دو دقیقه صبر بکنید، بفرمایید الان کارگر ما می پوشد به تنش ببینید. لابد برای نامزد خودتان می خواهید همین رنگ مغز پسته ای را خواسته بودید؟
-ببخشید، مجسمه را میخواستم.
-مجسمه! چطور مجسمه؟ مقصودتان را نمیفهمم.
مهرداد ملتفت شد که پرسش بی جایی کرده ولی خودش را از تنگ و تا نینداخت، فورا مثل اینکه به او الهام شد گفت:
-بله، مجسمه را همینطور که هست با لباسش، چون من خارجی هستم و مغازه‌ی خیاطی دارم، این مجسمه را همینطور که هست میخواستم.
-آه! این مشکل است. باید از صاحب مغازه بپرسم، رویش را کرد بطرف زن دیگری و گفت: آهای سوزان، مسیو لئون را صدا بزن .
مهرداد به طرف مجسمه رفت، مسیو لئون با ریش خاکستری، قد کوتاه، بدنی چاق، لباس مشکی و زنجیر ساعت طلا بعد از مذاکره با آن دختر فروشنده به طرف مهرداد آمد و گفت :
– آقا شما مجسمه را خواسته بودید؟چون همکار هستیم به شما همینطور با لباسش دو هزار و دویست فرانک میدهم با تخفیفِ نهصد فرانک! چون برای خودمان این مجسمه دو هزار و هفتصد و پنجاه فرانک تمام شده. لباسش هم سیصد و پنجاه فرانک ارزش دارد.این قشنگترین مجسمه ای است که از چینی خالص ساخته شده، به شما تبریک میگویم، معلوم می‌شود شما هم خبره هستید. این کارِ آرتیست معروف « دوکرو » است. چون ما می خواستیم مجسمه هایی به طرز جدید بیاوریم اینست که به ضرر خودمان این مجمسه را می‌فروشیم، ولی بدانید بطور استثناء است، چون معمولا اثاثیه مغازه را ما به مشتری نمی فروشیم و ضمنا تذکر میدهم که می توانیم آنرا در صندوقی برای شما ببندیم .
مهرداد سرخ شده بود نمی دانست در مقابل نطق مفصل و مهربانِ صاحب مغازه چه بگوید. به عوض جواب دست کرد کیف بغلی خودش را درآورد، دو اسکناس هزار فرانکی و یک پانصد فرانکی به دست صاحب مغازه داد و سیصد فرانک پس گرفت. آیا با سیصد فرانک می توانست یک ماه زندگی بکند؟ چه اهمیتی داشت چون به منتها درجه‌ی آرزوی خودش رسیده بود !
پنج سال بعد از این پیش آمد مهرداد با سه چمدان که یکی از آنها خیلی بزرگ و مثل تابوت بود وارد تهران شد. ولی چیزی که اسبابِ تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خیلی رسمی برخورد کرد و حتی سوغات هم برای او نیاورد. روز سوم که گذشت مادرش او ر ا صدا زد و به او سرزنش کرد .مخصوصا گوشزد کرد در این مدت شش سال درخشنده به امید او در خانه مانده است. و چندین خواستگار را رد کرده و بالاخره او مجبور است درخشنده را بگیرد. اما این حرفها را مهرداد با خونسردی گوش کرد و آب پاکی را روی دست مادرش ریخت و جواب داد که من عقیده ام برگشته و تصمیم گرفته ام که هرگز زناشویی نکنم. مادرش متأثر شد و دانست که پسرش همان مهرداد محجوب فرمان بردار پیش نیست. این تغییر اخلاق را در اثر معاشرت با کفار و تزلزل در فکر و عقیده‌ی او دانست. اما بعد هم هر چه در اخلاق، رفتار و روش او دقت کردند چیزی که خلاف اظهار او را ثابت بکند ندیدند و نفهمیدند که بالاخره او در چه فرقه و خطی است. او همان مهردادِ ترسو و افتاده قدیم بود تنها طرز افکارش عوض شده بود، و اگر چه چندین نفر مواظب رفتار او شدند ولی از مناسبات عاشقانه اش چیزی استنباط نکردند.

اما چیزی که اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنین کرد این بود که او در اتاق شخصی خودش پشت درگاه مجسمه‌ی زنی را گذاشته بود که لباس مغزپسته ای دربرداشت، یک دستش را به کمرش زده بود و دست دیگرش به پهلویش افتاده بود و لبخند میزد، یک پرده‌ی قلمکار هم جلو آن آویزان بود، و شبها، وقت یکه مهرداد به خانه بر می‌گشت درها را می بست، صفحه‌ی گرامافون را می گذاشت، مشروب میخورد و پرده را از جلو مجسمه عقب میزد، بعد ساعتهای دراز روی نیمکت روبرو می نشست و محو جمال او می شد. گاهی که شراب او را میگرفت بلند میشد، جلو میرفت و روی زلفها و سینه‌ی آن را نوازش میکرد. تمام زندگی عشقی او به همین محدود میشد و این مجسمه برایش مظهر عشق، شهوت و آرزو بود.

پس از چندی خانواده اش و مخصوصا درخشنده که در این قسمت کنجکاو بود پی بردند که سِری در این مجسمه است. درخشنده به طعنه اسم این مجسمه را عروسکِ پشتِ پرده گذاشته بود. مادر مهرداد برای امتحان چندین بار به او تکلیف کرد که