Get Mystery Box with random crypto!

جرات نمیکرد که وارد مغازه بشود و معامله را قطع بکند. اگر ممکن | عیش مدام

جرات نمیکرد که وارد مغازه بشود و معامله را قطع بکند. اگر ممکن بود کسی مخفیانه می آمد و این مجسمه را به او می فروخت و پولش را از او می گرفت تا مجبور نمی شد که جلو چشم مردم اینکار را بکند، آنوقت دستهای آن شخص را می بوسید و تا زنده بود خودش را رهین منت او می دانست. از پشت شیشه دقت کرد، در مغازه دو نفر زن با هم حرف می زدند و یکی از آنها او را با دستش نشان داد. تمام صورت مهرداد مثل شعله سرخ شد بالای، مغازه را نگاه کرد دید نوشته: «مغازه سیگران نمره‌ی ۱۰۲» خودش را آهسته کنار کشید، چند قدم دور شد .
بدون اراده راه افتاد، قلبش می تپید، جلو خودش را درست نمی دید. مجسمه با لبخند افسونگرش از جلو او رد نمی شد و می ترسید مبادا کسی پیشدستی بکند و آنرا بخرد. در تعجب بود چرا مردمان دیگر آنقدر بی اعتنا به این مجسمه نگاه می کردند. شاید برای این بود که او را گول بزنند، چون خودش می دانست که این میل طبیعی نیست!

یادش افتاد که سرتاسر زندگی او در سایه و در تاریکی گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت. فقط از ناچاری ، از رودربایستی مادرش به او اظهار علاقه میکرد. با زنهای فرنگی هم می دانست که به این آسانی نمی تواند رابطه پیدا بکند، چون از رقص، صحبت، مجلس آرائی، دوندگی، پوشیدن لباس شیک، چاپلوسی و همة کارهایی که لازمه‌ی آن بود گریزان بود. به علاوه خجالت مانع میشد و جربزه‌اش را در خود نمی‌دید. ولی این مجسمه مثل چراغی بود که سرتاسر زندگی او را روشن می‌کرد – مثل همان چراغ کنار دریا که آنقدر کنار آن نشسته بود و شبها نور قوسی شکل روی آب دریا می انداخت. آیا او آنقدر ساده بود، آیا نمی دانست که این میل مخالف میل عموم است و او را مسخره خواهند کرد؟ آیا نمی دانست که این مجسمه از یک مشت مقوا و چینی و ر نگ و موی مصنوعی درست شده مانند یک عروسک که به دست بچه می دهند. نه می تواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه صورتش تغییر می کند؟ ولی همین صفات بود که مهرداد را دلباخته‌ی آن مجسمه کرد. او از آدم زنده که حرف بزند، که تنش گرم باشد، که موافق یا مخالف میل او رفتار بکند، که حسادتش را تحریک بکند می ترسید و واهمه داشت. نه، این مجسمه را برای زندگیش لازم داشت و نمی توانست از این به بعد بدون آن کار بکند و به زندگی ادامه بدهد. آیا ممکن بود همه‌ی اینها را با سیصد و پنجاه فرانک بدست بیاورد؟

مهرداد از میان مردم دستپاچه که در آمد و شد بودند با فکر مغشوش می گذشت، بی آنکه کسی را در راه ببیند و یا متوجه چیزی بشود. مثل یک آدم مقوایی، مثل مجسمه‌ی بی روح و بی اراده راه میرفت، مثل آدمی که شیطان روحش را تسخیر کرده باشد. همینطور که می گذشت زنی را دید که رو دوشیِ سبز داشت و صورتش غرق بزک بود، بی مقصد و اراده دنبال آن زن افتاد.او از کنار کلیسا در کوچه‌ی سن ژاک پیچید که کوچه‌ی باریک و ترسناکی بود با ساختمانهای دود زده و تاریک. آن زن در خانه ای داخل شد که از پنجره باز آن آهنگ رقص فکس تروت که در گرامافون میزدند شنیده می شد، که فاصله به فاصله با آواز سوزناک انگلیسی همان آهنگ را تکرار می کرد. او مدتی ایستاد تا صفحه تمام شد ولی هیچ به کیفیت این ساز نمی توانست پی ببرد. این زن کی بود و چرا آنچا رفت؟ چرا دنبالش آمده بود؟ دوباره به راه افتاد. چراغهای سرخ میکده های پست، مردهای قاچاق، صورتهای عجیب و غریب، قهوه خانه های کوچک و مرمومز که به فراخور این اشخاص درست شده بود یکی بعد از دیگری از جلو چشمش می گذشت. جلو بندر نسیم نمناک و خنکی می وزید که آغشته به بوی پرک، بوی قطران و روغن ماهی بود. چراغهای رنگین، سر دیرکهای آهنگ چشمک می زدند. در میان همهمه و جنجال کشتیهای بزرگ و کوچک، قایق و کرجی بادبان دار، یک دسته کارگر، دزد و پاچه ورمالیده همه جور نمونه نژاد آدم دیده می شد، از آن دزدهای قهار که سورمه را از چشم می دزدند، مهرداد بی اراده تکمه های کت خودش را انداخت و سینه اش را صاف کرد بعد با قدمهای تندتر به طرف شوسه‌ی اتازونی رفت که سدی از سمتِ جلوِ آن ساخته شده بود. کشتی بزرگی کنار دریا لنگر انداخته بود و چراغهای آن ردیف از دور روشن شده بود. از آن کشتیهایی که مانند دنیاهای کوچک، مثل شهر سیار آب دریا را می شکافت و با خودش یک دسته مردمان با روحیه و قیافه و زبانهای عجیب و غریب از ممالک دوردست به بندر وارد میکرد و بعد خرده خرده آنها جذب و هضم می شدند. این مردمان غریب، این زندگیهای عجیب را یکی یکی از جلو چشمش می گذرانید، صورت بزک کرده‌ی زنها را دقت میکرد. آیا اینها بودند که مردها را فریفته و دیوانه خودشان کرده بودند؟ آیا اینها هر کدام مجسمه ای به مراتب پست تر از آن مجسمه پشت شیشه‌ی مغازه نبودند؟ سرتاسر زندگی به نظرش ساختگی، موهوم و بیهوده جلوه کرد. مثل این بود که در این ساعت او در ماده‌ی غلیظ و چسبنده ای دست و پا می‌زد و نمی توانست خودش را از دست آن برهاند. همه چیز به نظرش مسخره بود؛همچنین آن پسر و دختر جوانی که دست