Get Mystery Box with random crypto!

ل ایران سبز و نمناک، آهسته پشت مه و تاریکی ناپدید گردید هنوز ب | عیش مدام

ل ایران سبز و نمناک، آهسته پشت مه و تاریکی ناپدید گردید هنوز به یاد درخشنده بود. چند ماه اول هم در فرنگ اغلب او را بیاد می آورد ولی بعد کم کم درخشنده را فراموش کرد .

در مدت تحصیلِ مهرداد، چندین تعطیل در مدرسه شد، ولی تمام این تعطیل ها را او در مدرسه ماند و مشغول خواندن درسهایش بود، و همیشه به خودش وعده میداد که تلافی آنرا برای سه ماه تعطیل تابستان در بیاورد، حالا که با رضایتنامه‌ی بلند بالا از مدرسه خارج شد و در خیابان آناتول فرانس به هیکل دود زده مدرسه آخرین نگاه را کرد و پیش خودش از آن خداحافظی کرد، یکسر رفت در پانسیونی که قبلا دیده بود. یک اتاق گرفت و همان شبِ اول از بس که سرگذشتهای عاشقانه و کِیفهای همشاگردیهایش را از تعریف گران تاورن، کازینو، دانسینگ روایال و غیره شنیده بود، در همان شب هفتصد فرانک پس انداز خودش را با هزار و هشت صد فرانک ماهیانه اش را در کیف بغلش گذاشت و تصمیم گرفت که برای اولین بار به کازینو برود.سر شب ریشش را تراشید،شامش را خورد و پیش از اینکه به کازینو برود، چون هنوز زود بود، به قصد گردش به سوی کوچه پاریس رفت که کوچه‌ی پر جمعیت و شلوغِ لوهاور بود و به بندر منتهی می‌شد. مهرداد آهسته راه میرفت و از روی تفنن اطراف خودش را نگاه میکرد، پشت شیشه مغازه ها را دقت میکرد - او پول داشت، آزاد بود، سه ماه وقت در پیش داشت و امشب هم می‌خواست از این آزادی خودش استفاده بکند و به کازینو برود. این بنای قشنگی که آنقدر از جلوی آن گذشته بود و هیچوقت جرات نمیکرد که در آن داخل بشود، حالا امشب به آنجا خواهد رفت و شاید، کی میداند چند دختر هم عاشقِ دلخسته‌ی چشم و ابروی سیاه او بشوند! همینطور که با تفنن میگذشت، پشت شیشه‌ی مغازه بزرگی ایستاد و نگاه کرد. چشمش افتاد به مجسمه‌ی زنی با موی بور که سرش را کج گرفته بود و لبخند می زد. مژه های بلند، چشمهای درشت، گلوی سفید داشت و یک دستش را به کمرش زده بود. لباس مغز پسته ای او زیر پرتو کبود رنگ نورافکن این مجسمه را به طرز غریبی در نظر او جلوه داد. به طوری که بی اختیار ایستاد، خشکش زد و مات و مبهوت به بحر آن فرو رفت! این مجسمه نبود، یک زن، نه بهتر از زن یک فرشته بود که به او لبخند می زد. آن چشمهای کبود تیره، لبخند نجیب دلربا، لبخندی که تصورش را نمیتوانست بکند، اندام باریک ظریف و متناسب، همه آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبای او بود. به اضافه این دختر با او حرف نمی‌زد، مجبور نبود با او به حیله و دروغ اظهارِ عشق و علاقه بکند، مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد، همیشه خاموش، همیشه به یک حالت قشنگ، منتهای فکر و آمال او را مجسم می کرد. نه خوراک میخواست و نه پوشاک، نه بهانه میگرفت و نه ناخوش میشد و نه خرج داشت. همیشه راضی، همیشه خندان، ولی از همه اینها مهمتر این بود که حرف نمیزد، اظهار عقیده نمیکرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید. صورتی که هیچوقت چین نمیخورد. متغیر نمیشد. شکمش بالا نمی آید، از ترکیب نمی افتاد. آنوقت سرد هم بود. همه‌ی این افکار از نظرش گذشت. آیا می توانست، آیا ممکن بود آن را بدست بیاورد، ببوید، بلیسد، عطری که دوست داشت به آن بزند، و دیگر از این زن خجالت هم نمی کشید. چون هیچوقت او را لو نمیداد و پهلویش رو در بایستی هم نداشت و او همیشه همان مهرداد عفیف و چشم و دل پاک میماند. اما این مجسمه را کجا بگذارد؟ نه، هیچکدام از زنهایی که تا کنون دیده بود به پای این مجسمه نمی‌رسیدند. آیا ممکن بود بپای آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او به طرز غریبی این مجسمه را با یک روح غیر طبیعی به نظر او جان داده بود. همه‌ی این خطها، رنگها و تناسبی که او از ز یبایی می‌توانست فرض بکند این مجسمه به بهترین طرز برایش مجسم میکرد. و چیزیکه بیشتر باعث تعجب او شد این بود که صورت آن روی هم رفته بی شباهت به یک حالتهای مخصوص صورت درخشنده نبود. فقط چشمهای او میشی بود در صورتیکه مجسمه بور بود. اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود، در صورتی که لبخند این مجسمه تولید شادی می کرد و هزار جور احساسات برای مهرداد بر می‌انگیخت .
یک ورقه مقوایی پایین پای مجسمه گذاشته بودند، رویش نوشته بود ۳۵۰ فرانک. آیا ممکن بود این مجسمه را به سیصد و پنجاه فرانک به او بدهند؟ او حاضر بود هر چه دارد بدهد، لباسهایش را هم به صاحب مغازه بدهد و این مجسمه مال او بشود، مدتی خیره نگاه کرد، ناگهان این فکر برایش آمد که ممکن است او را مسخره بکنند ولی نمیتوانست از این تماشا دل بکند، دست خودش نبود، از خیال رفتن به کازینو به کلی چشم پوشیده و به نظرش آمد که بدون این مجسمه زندگی او بیهوده بود و تنها این مجسمه نتیجه زندگی او را تجسم میداد. اگر این مجسمه مال او بود، اگر همیشه می توانست به آن نگاه بکند! یک مرتبه ملتفت شد که پشت شیشه همه‌اش لباس زنانه گذاشته بودند و ایستادن او در آنجا چندان تناسب نداشت و پیش خودش گمان کرد همه مردم متوجه او هستند، ولی