Get Mystery Box with random crypto!

عروسکِ پشتِ پرده صادق هدایت تعطیلِ تابستان شروع شده بود | عیش مدام

عروسکِ پشتِ پرده

صادق هدایت






تعطیلِ تابستان شروع شده بود. در دالانِ لیسه پسرانه لوهاور شاگردان شبانه روزی چمدان به دست، سوت زنان و شادی کنان از مدرسه خارج می شدند. فقط مهرداد کلاهش را به دست گرفته و مانند تاجری که کشتیش غرق شده باشد به حالت غمزده بالای سر چمدانش ایستاده بود. ناظم مدرسه با سر کچل، شکم پیش آمده به او نزدیک شد و گفت:
– شما هم می‌روید؟
مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سرش را پایین انداخت، ناظم دوباره گفت:
– ما خیلی متأسفیم که سال دیگر شما در مدرسه‌ی ما نیستید. حقیقتا از حیثِ اخلاق و رفتار شما سرمشق شاگردان ما بودید، ولی از من به شما نصیحت، کمتر خجالت بکشید، کمی جرات داشته باشید، برای جوانی مثل شما عیب است.در زندگی باید جرات داشت!
مهرداد به جای جواب گفت :
– من هم متاسفم که مدرسه ی شما را ترک می‌کنم !
ناظم خندید، زد رویِ شانه اش، خدا نگهداری کرد، دستِ او را فشار داد و دور شد .دربانِ مدرسه چمدان مهرداد را برداشت و تا آخر خیابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در «تاکسی» گذاشت. مهرداد هم به او انعام داد و از هم خداحافظی کردند.
نه ماه بود که مهرداد در مدرسه لوهاور مشغول تکمیل زبان فرانسه بود. روزیکه در پاریس از رفقایش جدا شد مثل گوسفندی که به زحمت از میان گله جدا بکنند، مطیع و پخته به طرف لوهاور روانه گردید. طرز رفتار و اخلاق او در مدرسه طرف تمجید ناظم و مدیر مدرسه شد. فرمانبردار، افتاده و ساکت، در کار و درس دقیق و موافقِ نظامنامه‌ی مدرسه رفتار میکرد. ولی پیوسته غمگین و افسرده بود. به جز ادای تکالیف و حفظ کردنِ دروس و جان کندن چیزِ دیگری را نمی‌دانست. به نظر می‌آمد که او به دنیا آمده بود برای درس حاضر کردن، و فکرش از محیطِ درس و کتاب های مدرسه تجاوز نمی‌کرد. قیافه‌ی او معمولی،ر نگ زرد، قد بلند، لاغر، چشمهای گرد بی حالت، مژه های سیاه، بینی کوتاه و ریش کوسه داشت که سه روز یکمرتبه میتراشید. زندگی منظم و چاپی مدرسه، خوراک چاپی، دروس چاپی، خواب چاپی و بیدار شدن چاپی روح او را چاپی بار آورده بود. فقط گاهی مهرداد میان دیوارهای بلند و دودزده ی مدرسه و شاگردانی که افکارش با آنها جور نمی‌آمد، زبانی که درست نمی‌فهیمد، اخلاق و عاداتی که به آن آشنایی نداشت، خوراکهای جورِ دیگر، حس تنهایی و محرومی می نمود، مثل احساسی که یک نفر زندانی بکند. روزهای یکشنبه هم که چند ساعت اجازه می گرفت و به گردش می رفت، چون از تآتر و سینما خوشش نمی آمد، در باغ عمومی جلو بلدیه ساعتهای دراز روی نیمکت می نشست، دخترها و مردم را که در آمد و شد بودند ،زنها را که چیز می‌بافتند سیاحت می کرد و گنجشکها و کبوترهای چاهی را که آزاد روی چمن می خرامیدند تماشا می کرد.گاهی هم به تقلید دیگران یک تکه نان با خودش می‌برد، ریز می کرد و جلو گنجشکها می ریخت و یا اینکه کنار دریا بالای تپه ای که مشرف به فارها بود می نشست، به امواج آب و دورنمای شهر تماشا می‌کرد– چون شنیده بود لامارتین (شاعر) هم کنار دریاچه‌ی بورژه همین کار ر ا می کرده. و اگر هوا بد بود در یک کافه درسهای خودش را از بر می‌کرد. و از بس که گوشت تلخ بود دوست و هم مشرب نداشت و ایرانیِ دیگر را هم نمی شناخت که با او معاشرت بکند. مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که در ایران میان خانواد ه اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم اسم زن را که می شنید از پیشانی تا لاله های گوشش سرخ می شد. شاگردان فرانسوی او را مسخره می کردند و زمانی که از زن، از رقص، از تفریح، از ورزش، از عشقبازی خودشان نقل می کردند، مهرداد همیشه از لحاظ احترام حرفهای آنها را تصدیق میکرد، بدون اینکه بتواند از وقایع زندگی خودش به سرگذشتهای عاشقانه آنها چیزی بیفزاید، چون او بچه ننه، ترسو، غمناک و افسرده بار آمده بود، تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند. و بعد هم برای اینکه پسرشان از راه در نرود، دخترعمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند و شیرینی‌اش را خورده بودند – و این را آخرین مرحله فداکاری و منت بزرگی می دانستند که به سر پسرشان گذاشته بودند و به قول خودشان یک پسر عفیف و چشم و دل پاک و مجسمه اخلاق پرورانیده بودند که بدرد دوهزار سال پیش می خورد. مهرداد بیست و چهار سالش بود ولی هنوز به اندازه‌ی یک بچه‌ی چهارده ساله فرنگی جسارت، تجربه، تربیت، زرنگی و شجاعت در زندگی نداشت. همیشه غمناک و گرفته بود مثل اینکه منتظر بود یک روضه خوان بالای منبر برود و او گریه بکند. تنها یادگار عشقی او منحصر می شد به روزی که از تهران حرکت میکرد و درخشنده با چشم اشک آلود به مشایعت او آمده بود. ولی مهرداد لغتی پیدا نکرد که به او دلداری بدهد. یعنی خجالت مانع شد – هر چند او با دختر عمویش در یک خانه بزرگ شده و در بچگی همبازی یکدیگر بودند، تا زمانیکه کشتی کراسین از بندر پهلَوی جدا شد، آب دریا را شکافت و ساح