Get Mystery Box with random crypto!

❀ °ڪافہ دڪلمہ°❀   # داستان_هفته دخترهدهادبن شراحیل #پارت | کافه دکلمه

❀ °ڪافہ دڪلمہ°❀  

# داستان_هفته

دخترهدهادبن شراحیل

#پارت4


سلیمان: خداوند همانیست ڪه تقدیر او بر تقریر ما درین ضیافت سایه افڪنده است، حاضر آمدن ملڪه و غایب شدن تخت او در سبا، به حتم از پیش دربارگه او نوشته شده است. هیچ تقدیر نانوشته ای در انسان نباشد مگر آنڪه او مقدر نفرموده باشد.
بلقیس: آیا هیچ از او خواسته ای خویش را به تو بنمایاند؟
سلیمان: آری
بلقیس[زیرڪانه]: می شود دیگر بار تمنایش ڪنی؟
سلیمان[با تبسم]: او اڪنون پیش ماست.
بلقیس[باتعجب]: پیش ما؟ ... آیا این هم از عجایب ملک و قصر توست؟
سلیمان[نگاهش را به سمت پنجره تالار تغییر می دهد]: آیا ملڪه دوست دارند چیزی را به ایشان نشان دهم؟
بلقیس: آری
سلیمان: پس برخیزید تا پاسخ تان را بدهم.
هردو در ڪنار پنجره حاضرمی شوند و همراهان آن دو را نظاره می کنند.
سلیمان: اڪنون بیرون را بنگرید، آیا هوای مطبوع و آفتابی را احساس می نمایید؟
بلقیس: آری
سلیمان: حال به درختان بیرون از قصر تا کنار تالار بنگرید.[سلیمان چشمهایش را می بندد و به آرامی زمزمه می ڪند]: ای خدای مهربان، ای قدرت لایزال، ای معبود بر حق، ڪسی را جز تو لایق ستایش نیست ... از تو میخواهم چون گذشته، باد را در پیش من آوری. تا بنده ای از بندگان تو بر حقانیتت اطمینان یابد.
[ناگهان باد با سرعت سرسام آوری در جهت قصر یکباره شروع به وزیدن می ڪند به گونه ای ڪه  درختان بیرون از قصر در اثر سرعت وزش باد، بکلی خم شده و چترشان برخاڪ می مالد و باد در برابر پنجره حاضر می شود بی آنڪه ذره ای درهای آن بجنبند اما بیرون از دیوار قصر طوفانی بپاست].
[بلقیس و همراهان با تعجب به این صحنه می نگرند]


#صدرا_بحــــــــــــــری

داستان نویسی

    باتشکر
       مدیریت آکادمی کافه دکلمه
   »»————-❁ - ❁————-««
    ❀°
@ejazeseda°❀
   »»————-❁ - ❁ ————-««