Get Mystery Box with random crypto!

گوشه‌ی امنِ امید داشتیم با علی و افسانه و امید و دیگر اراذل ق | سخن

گوشه‌ی امنِ امید

داشتیم با علی و افسانه و امید و دیگر اراذل قایم‌موشک بازی می‌کردیم. بازی‌مان طوری جدی بود که اگر ما را برای حفاظت از کیان مملکت می‌فرستادند طرفی، روسفید برمی‌گشتیم.

 
بازی که شروع می‌شد هرکسی گوشۀ امنی پیدا می‌کرد و پناه می‌گرفت. علی معمولاً تا آخر بازی پیدا نمی‌شد چون می‌رفت بالای درخت زردآلو و آن بالا میوه می‌چید و می‌خورد و به ریش بقیه می‌خندید.

افسانه برعکس، حس مدیریت و مسئولیت‌پذیری بی‌موقعش گل می‌کرد و یکهو می‌آمد بیرون و وسط حیاط به شرایط بازی اعتراض می‌کرد. همان موقع هم می‌سوخت.
 

حالا که عکس‌العمل مردم را در شرایط (استثنائا) نابسامان این روزها می‌بینم، یاد آن بازی می‌افتم. خیلی‌ها مثل افسانه که تا دیروز ازشان خبری نبود و صدایی نداشتند، یکهو با شلوغیِ اوضاع می‌پرند وسط و به‌اندازۀ وسع خودشان فحش می‌دهند و اعتراض می‌کنند. بعضی‌ها هم همچنان در گوشۀ امنِ امیدشان مانده‌اند.


هرکدام از ما دایره‌ای نامرئی به دور خود داریم به نام دایرۀ کنترل. چیزهایی که در حد این دایره است را می‌توانیم کنترل کنیم اما برای بیرون از این دایره کاری از دستمان برنمی‌آید. در بیرون از دایره، حداقل کاری که می‌توانیم برای شرایط نابسامان بکنیم این است که به ناامیدی بقیه دامن نزنیم.


چه اشکالی دارد هنوز ادای آدم‌های زنده را دربیاوریم؟

 
چه اشکالی دارد با امید دادن، حتی برای چند ثانیه، ذهن آدم‌ها را از کثافتِ ناامیدی و بدبختی بیرون بکشیم؟

 
ناامید بودن و ناامید کردن هزینه ندارد. همین کافیست که مثل گلوله برفی بیفتی وسط روزمرگی و ناله کنی و هر روز حجم ناامیدی‌ات بزرگ‌تر شود. خراب کردن همیشه ساده‌تر است. ساختن است که سخت است.

اما امید داشتن و امید دادن هزینه دارد. باید برایش آستین بالا بزنی و کاری کنی.

 
خیلی از ما به عینک نیاز داریم؛ عینکی دوربین تا قدری آن‌طرف‌تر از پاهای خودمان را ببینیم. متأسفانه عینک ما برای بقیه کار نمی‌کند و باید هرکسی خودش به این نتیجه برسند که ناامیدی چه سمّ مهلکی است.

یکجایی درون همۀ ما هست که می‌شود رفت توش نشست و مثل علیِ بالای درخت زردآلو، پلان دنیا را ازآنجا تماشا کرد و به ریشِ سختی‌ها خندید.

کافیست به امیدی که در درونمان روشن است، مثل یک زردآلوی بزرگ گاز بزنیم و هوس کنیم تا هسته‌اش را در خاک بیندازیم.
 
هستۀ میوه‌ای که می‌افتد درون باغچه و بی‌اینکه بدانیم سبز و به درختی تبدیل می‌شود. امید هم همین است. کافیست به آن زردآلوی لعنتی گاز بزنیم. شاید بدون اینکه بدانیم، آدمی به‌واسطۀ شادی ما، امید به زندگی پیدا کند و قلبش مثل آن درخت سبز شود.
 

یادم هست که من و شیوا قایم شده بودیم و بلند می‌خندیدم و همیشه با خنده‌هایمان لو می‌رفتیم و پیدایمان می‌کردند. به نظرم می‌سوختیم اما نمی‌باختیم چون تا لحظۀ آخر خندیده بودیم.
کاش بلد باشیم‌ تا لحظه آخر بخندیم و امید را از دست ندهیم.

کاش هنوز علی بلد باشد برود جایی پلان دنیا را تماشا کند و به زردآلوی امید، هرروز گاز بزند.
.......
به کانال تلگرامی سخن بپیوندید
https://telegram.me/joinchat/BiAxST6z_-IPT5i82zA7Kw