#انشا در مورد : صبح سرد و برفی زمستان آسمان شب گ | کانال انشا
#انشا در مورد : صبح سرد و برفی زمستان
آسمان شب گذشته احساس سنگینی داشت و سرما امانش را بریده بود حالش کاملاً متفاوت بود و حال باریدن به خود گرفته بود گویی قرار بود هدیهای برای زمین بفرستد هدیهای مانند چادری سفید که خودش را با آن بپوشاند. امروز همه چیز خیلی عجیب بود حتی چشم باز کردن من اول صبح. نسیم سردی در حال وزیدن بود به طوری که پردههای اتاقم را همراه خود میرقصاند و دستی به گونههایم میکشید و زلفانم را آشفتههتر میکرد. به سمت پنجره رفتم تا جویای احوال امروز آسمان باشم میدانید چه دیدم مرواریدهای سفیدی که بالاخره خانه آسمانی خود را ترک کرده بودند و به دیدن اهل زمین آمده بودند و آنها را در آغوش گرفته بودند. درختان به احترامشان سر تعظیم خم کرده بودند و آنها را روی سر خود جای داده بودند کلاغ سیاه و پرندگان دیگر در میان آن مرواریدهای سفید بالا و پایین میپریدند و به نحوی شادمانی خود را ابراز میکردند. اما به نظر میرسید او بیشتر دلتنگ باشد . میدانید چرا؟زیرا رد پای هر جانداری را در دل خود حک کرده بود تا مرحمی بر دل بیقرارش باشد. دلم نمیخواست چشم از این منظره زیبا بردارم اما یک چیز توانم را بریده بود. بله،همان رفتار سرد و خشن زمستان که دیگر به استخوانم نیز نفوذ پیدا کرده بود. با عجله لباس گرم پوشیدم و خود را با یک فنجان چای،در حیاط مهمان کردم. خورشید خانم ابرها را با دستان گرمش کنار میزند و رخسار زیبایش را نمایان میکند. با ورودش مرواریدهای خفته بر روی زمین شروع به درخشیدن میکنند. از سوی دیگر هیاهوی بچهها در اطراف پیچیده است و این پیام آور این بود که قرار است به دیدار دوست صمیمی شان یعنی آدم برفی بروند. اگرچه برف یک رنگ و دل سردی دارد؛اما هیچ از زیبایی اش کاسته نمیشود.