Get Mystery Box with random crypto!

‍ روایت کاروانسرا پاس یکم ما خانه ای نداشتیم، مادرم مرا در ی | عرفان نظرآهاری

روایت کاروانسرا
پاس یکم

ما خانه ای نداشتیم، مادرم مرا در یک کاروانسرا به دنیا آورده بود. مادرم می گفت: اینجا که ماییم هیچکس خانه ای ندارد همه کاروانسرا نشینند.
پدرم مرا در همان کاروانسرا به مدرسه فرستاد و من از این حجره به آن حجره الفبا آموختم.
من هر چه که آموختم آیین کاروانی بود. هر صبح کسی بر پشت بام کاروانسرا بالا می رفت و به آوازی محزون می خواند:
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست

کاروانسرا نشینان اما صدای آن آواز هر روزه بر پشت بام کاروانسرا را خوب نمی شنیدند. صدا می پیچید زیر سقف آسمان و می خورد به کوه کهکشان و هزاران بار بر می گشت اما باز هم کسی آن انعکاس هزاران باره را نمی شنید.
***
پیش از سفر مراکش هتل ها را بالا و پایین می کردم، پدرم می گفت: هتل بگیر هر چه باشد، هزینه اش از هتل های اروپایی پایین تر است.
دوستی گفت: وحیده سال پیش به یک کاروانسرا در فاس قدیم رفته است، عکس هایش را برایت می فرستم اگر خوشت آمد همانجا را برایت اندوخته می کنم. عکس ها را فرستاد، حس غریبی داشت، داوری نکردم، پسندم آمد و اندک هزینه اش را پیشاپیش پرداختم.
***
هر چند من همه عمر در یک کاروانسرای بزرگ زیسته بودم، در کهنه رباطی که عالم نام داشت همان رباطی که هزاران هزاران قرن هر صبح اسبی سفید و هر شب اسبی سیاه از روبه روی درش می گذشت، اما من هرگز همزمان در کاروانسرایی واقعی نزیسته بودم مگر در کاروانسراهایی که در جاده های ادبیات بود و مگر در رباطی که در مسیر حکایات بنا شده بود .

یکبار در خانه ابراهیم ادهم بودم همان زمان که هنوز او پادشاه بلخ بود، همان روزگاری که عالمی زیر فرمان داشت و چهل شمشیر زرین و‌ چهل گرز سیمین در پیش و پس او می بردند. یک روز در میانه بار عام، مردی مهیب از در درآمد، هیچکس جرأت نکرد که از او‌ بپرسد تو کیستی.
همچنان تا تخت ابراهیم رفت.
ابراهیم گفت: چه می خواهی؟
مرد گفت: در این رباط فرو نمی آیم
ابراهیم گفت: این رباط نیست، سرای من است، تو دیوانه ای!
مرد پرسید: این سرای پیش از این از آن که بود؟
گفت: از آن پدرم
پرسید: پیش از آن؟
گفت: از آن پدر پدرم
پرسید: پیش از آن؟
گفت: از آنِ فلان کس
پرسید: پیش از آن
گفت: از آن پدر فلان کس
پرسید: همه کجا شدند؟
گفت: برفتند و بمردند
مرد در آخر گفت: پس نه رباط این باشد که یکی می آید و یکی می گذرد؟
و
رفت..
از آن روز تا به امروز قرن ها گذشته است، اما من هر جا که بودم و هر جا که باشم در هر اتاقی طنین این جمله در هوای سرم می پیچد: پس نه این رباط باشد که یکی می آید و یکی می گذرد؟

اما این رباط که من به آن رفتم، نه رباطی نمادین که مهمان سرایی کهن و حقیقی بود در کوچه های فاس قدیم. سمت راست کاروانسرا روی دیوار اخرایی نقش دو‌ شتر بود که دو مرد بر آن سوار بودند، یکی از مردان با دستاری سیاه، صورتش را پوشانده بود و آن دیگری، فقط سر و‌ گردنش را.
سمت دیگر کاروانسرا روی دیوار کوچه ای که پله داشت و به پایین می رفت، نقش دختری بود با چشم هایی هراسان که شالی سرخ بر سر داشت، شال را با دست‌هایش بالا آورده بود و دست هایش را بر دهانش گذاشته بود.
فاصله مردان شتر نشین و‌ دختر هراسان شال پوش دری بود، دری بزرگ و سنگین و چوبی و‌ با گل میخ های درشت. در را که باز می کردی صدایی مخوف و ممتد و مغموم می آمد، انگار فاصله چهار چوب و در به جای لولا، گلویی بود که در هر باز و بسته شدن می نالید، جنجره ای مومیایی که پر از خون و‌ خفقان بود، حنجره مردان و زنانی که به رباط عالم آمده بودند و نزیسته رفته بودند. در را که باز می کردی صدای ضجه آرزوهای بر باد رفته می آمد، صدای هجران عاشقی که طاقتش از دست رفته بود…

قصه کاروانسرا ادامه دارد…

#عرفان_نظرآهاری
#دل_ای_رفیق_در_این_کاروانسرای_مبند
#زندگی_در_مراکش
@erfannazarahari