Get Mystery Box with random crypto!

عرفان نظرآهاری

لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری ع
لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری
آدرس کانال: @erfannazarahari
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.24K
توضیحات از کانال

زندگی معنوی به سمت حکمت از مسیر ادبیات ، همه ماجرای من این است...من شعر را زندگی می کنم و از هر روزم قصه ای می آفرینم. شغل من انسانیت است.

Ratings & Reviews

4.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2023-07-16 17:07:44 ‍ ‍ از قیل و قال مدرسه بگریز

از قیل و قال مدرسه گریختم، از ترش رویی تخته سیاه و از تلخ وشی درس هایی که به کار نمی آمد.
اوراق را به آب شستم: برگه های امتحانی را، مدرک های تحصیلی را، نامه های اداری را و بخشنامه های دفتری را…
حالا کلاسی دارم کنار رودخانه، زیر درخت گردو, رو به روی کوه، حالا بر نیمکتی می نشینم که تنش، تنه درخت گیلاس است و جانش از چهل بهار و تابستان.

من آن آموزگارم که از خلاف آمدِ عادت، کام می طلبم و از زلف های پریشان، کسب جمعیت می کنم.
حالا من دانش آموزانی دارم که همه تن چشم اند و سرانگشت هایشان قلم و سرتاسر زمین دفتر مشقشان.
آنها بر آب می ‌نویسند و با خون خویش.
آنها فرسنگ فرسنگ از بیابان می گذرند تا به مشتی آب برسند، همان ها که شبان روزان در راهند تا یک گام، فقط یک گام جلوتر بروند…

ما از قفس تنگ چهار جوابی ها بیرون آمدیم تا به جواب مفصل و تشریحی چزندگی برسیم.
ما درسی جز زیستن نمی خوانیم…

#عرفان_نظرآهاری
#مدرسه_نورونار
@erfannazatahari
4.8K views14:07
باز کردن / نظر دهید
2023-07-11 18:57:29 «هنوز تشنه ام»
شعر و صدا: احمدرضا احمدی





آب اگرچه بی صداترین ترانه بود؛
تشنگی بهانه بود
من به خواب های کوچک تو اعتماد داشتم
چشم های عاشق تو را به یاد داشتم
می وزید عطر سیب سمت خواب های ساده و نجیب
من به جستجوی تو
در هوای عطر و بوی تو
رفت وآمد کبود گاهواره ها ٬زیر چتر روشن ستاره ها

تا هنوز عاشقم،تا هنوز صبر می کنم
ابر می رسد،باد مویه می کند،
چکه چکه از گلوی ناودان یاس تازه می دود
تا هنوز تشنه ام
تا هنوز تشنگی بهانه است
آب بی صداترین ترانه است
تا هنوز عاشقم
تا هنوز صبر می کنم

@erfannazatahari

احمد رضا احمدی درگذشت
6.3K views15:57
باز کردن / نظر دهید
2023-07-02 20:25:12 ‍ روایت گدایان

از کوچه های خردلی و دیوارهای پیچ در پیچ اُخرایی که می گذشتم، صدایی شنیدم موزون و‌ مقفی و‌ محزون که دیواره های گلی و آجرهای ریخته را مَسح می کشید و ترجیع بندش طنین ممتد ضربه عصایی بود که بر زمین می خورد. از درازنای کوچه ای که بلندایش سقف آسمان را می سایید بیرون آمدم، روبه روی حجره هایی که درهایشان بسته بود و پایین پله هایی سنگی که به خانه ای چوبینه می رسید، مردی را دیدم که مرا نمی دید. نابینا گدایی بود عصا زنان با عرقچینی سفید بر سر و همیانی خالی بر دوش که آواز می خواند و کوچه به کوچه می رفت. من گدای آوازه خوان کوچه گرد ندیده بودم. هر چه گدا دیده بودم، نشسته بودند با دست‌هایی ملتمس پیش روی رهگذران. اما این مرد در تاریکنای دهلیزی بی انتها کوی به کوی کجا می رفت؟ همه عمر در این تاریکی چه چیز را می جست؟ اگر تقدیرش به دنیا نیامدن در اینجا و به دنیا آمدن در جایی دیگر بود، شاید جهانش این همه تاریک نمی ماند.
او نابینا بود و‌ مردمان را نمی دید، مردمان بینا بودند اما باز هم او را نمی دیدند.
من به دنبال صدای سائل رفتم، دنبال کلماتی که مُسجّع بود، دنبال موسیقایی که زیر و‌ بمش زخمه می زد به تار و پود خاک و خاطره. من رفتم و از کوچه به کتاب رسیدم و دیدم که من رهگذر کتابی هستم که روزی مردی از بصره آن را نوشته است. اسم من حارث بن همام شد و اسم این درویشِ حاجتمند که شعر می خواند و از تمنا ‌و تقاضایش بلاغت و فصاحت می ریخت، ابو زید سروجی بود. من دیگر در کوچه های فاس کهن نبودم. من لابه لای خطوط کتاب مقامات حریری بودم، مرا علی بن عثمان حریری داشت می نوشت. من کوچه به کوچه نمی رفتم، من مقامه به مقامه روایت می شدم، بیرون از این کوچه ها سال ۲۰۲۳ میلادی بود اما آنجا که من بودم، سال چهار صد و‌ نود و پنج هجری بود و حریری مردی چهل و نه ساله که از زیبایی چهره بهره ای نداشت، من اما دوستش داشتم که هم ادیب بود و‌ هم سخندان و هم زیرک و هم آداب گدایی را نیک می دانست و کیست که قهرمان کتابش گدایی باشد به هزار فن آراسته!
من که دیگر عرفان نبودم، قهرمان_ راوی کتاب مقامات حریری بودم و شهر به شهر می رفتم و همیشه و همه جا به ابوزید می رسیدم به گدایی که نزار بود و به خواهش و دریوزه روزگار می گذراند اما بدیع و کلام و‌ لغت و‌ متل می دانست، به مفلسی رسیدم که چراغ غریبان بود و تاج ادیبان.
به ابوزید گفتم: منم عرفان، چگونه است حال تو؟
گفت: می گردم در دو‌ حال تنگی و‌ فراخی و می گردم با دو باد سخت و نرم.
دیدم راست می گوید: ما همه همینیم در دو حال تنگی و فراخی می گردیم و می چرخیم با دو باد سخت و‌ نرم.
گفت: روزگار را ببین که چگونه بکاست و ظلم را ببین که چگونه بسیار شد!
روزگار را نگاه کردم دیدم که کاسته است و ظلم را هم تماشا کردم که بسیار شده بود.
گفت: اندک بضاعتم و تُنُک توبره. سر چوب بر زمین می زنم، گرسنه و میان تهی ام، جرعه جرعه خورنده غصه هایم، عجبا که می خواهم از خواری به برخورداری برسم!
دیدم من هم چنینم او سر چوب بر زمین می زند و‌ من سر قلم بر کاغذ.
به گدای فاسی گفتم: من از باب سوم گلستان می آیم، از فضیلت قناعت، از اولین حکایتش، از آنجا که سعدی می فرماید: خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان بر خاستی.
به او گفتم: هرگز باورم نمی شد که قرن ها بعد به چشم خود در کوچه های فاس خواهنده مغربی ببینم.
گفت: اما به سعدی بگو، رسم سؤال از جهان بر نخواهد خاست و بگو که خدای تو، چشم را از من دریغ کرد و من تا ابد در کوچه های جهان می گردم و می پرسم چرا چرا چرا؟
و هزاران چرا پیچید در کوچه های فاس قدیم از قرن هفتم تا به امروز…
من باید از فاس قدیم و مقامات حریری و حارثی که در من بود و ابوزیدی که او بود جدا می شدم، گفتم: خداحافظ ای خواهنده مغربی که برابرم از تاریخ و طومار در آمدی، خداحافظ…
او می رفت و می خواند:
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

#عرفان_نظرآهاری
#تاریخ_و_طومار_در_کوچه_های_فاس
#مراکش
@erfannazarahari
3.0K views17:25
باز کردن / نظر دهید
2023-07-02 20:20:22 ‍ روایت گدایان

از کوچه های خردلی و دیوارهای پیچ در پیچ اُخرایی که می گذشتم، صدایی شنیدم موزون و‌ مقفی و‌ محزون که دیواره های گلی و آجرهای ریخته را مَسح می کشید و ترجیع بندش طنین ممتد ضربه عصایی بود که بر زمین می خورد. از درازنای کوچه ای که بلندایش سقف آسمان را می سایید بیرون آمدم، روبه روی حجره هایی که درهایشان بسته بود و پایین پله هایی سنگی که به خانه ای چوبینه می رسید، مردی را دیدم که مرا نمی دید. نابینا گدایی بود عصا زنان با عرقچینی سفید بر سر و همیانی خالی بر دوش که آواز می خواند و کوچه به کوچه می رفت. من گدای آوازه خوان کوچه گرد ندیده بودم. هر چه گدا دیده بودم، نشسته بودند با دست‌هایی ملتمس پیش روی رهگذران. اما این مرد در تاریکنای دهلیزی بی انتها کوی به کوی کجا می رفت؟ همه عمر در این تاریکی چه چیز را می جست؟ اگر تقدیرش به دنیا نیامدن در اینجا و به دنیا آمدن در جایی دیگر بود، شاید جهانش این همه تاریک نمی ماند.
او نابینا بود و‌ مردمان را نمی دید، مردمان بینا بودند اما باز هم او را نمی دیدند.
من به دنبال صدای سائل رفتم، دنبال کلماتی که مُسجّع بود، دنبال موسیقایی که زیر و‌ بمش زخمه می زد به تار و پود خاک و خاطره. من رفتم و از کوچه به کتاب رسیدم و دیدم که من رهگذر کتابی هستم که روزی مردی از بصره آن را نوشته است. اسم من حارث بن همام شد و اسم این درویشِ حاجتمند که شعر می خواند و از تمنا ‌و تقاضایش بلاغت و فصاحت می ریخت، ابو زید سروجی بود. من دیگر در کوچه های فاس کهن نبودم. من لابه لای خطوط کتاب مقامات حریری بودم، مرا علی بن عثمان حریری داشت می نوشت. من کوچه به کوچه نمی رفتم، من مقامه به مقامه روایت می شدم، بیرون از این کوچه ها سال ۲۰۲۳ میلادی بود اما آنجا که من بودم، سال چهار صد و‌ نود و پنج هجری بود و حریری مردی چهل و نه ساله که از زیبایی چهره بهره ای نداشت، من اما دوستش داشتم که هم ادیب بود و‌ هم سخندان و هم زیرک و هم آداب گدایی را نیک می دانست و کیست که قهرمان کتابش گدایی باشد به هزار فن آراسته!
من که دیگر عرفان نبودم، قهرمان_ راوی کتاب مقامات حریری بودم و شهر به شهر می رفتم و همیشه و همه جا به ابوزید می رسیدم به گدایی که نزار بود و به خواهش و دریوزه روزگار می گذراند اما بدیع و کلام و‌ لغت و‌ متل می دانست، به مفلسی رسیدم که چراغ غریبان بود و تاج ادیبان.
به ابوزید گفتم: منم عرفان، چگونه است حال تو؟
گفت: می گردم در دو‌ حال تنگی و‌ فراخی و می گردم با دو باد سخت و نرم.
دیدم راست می گوید: ما همه همینیم در دو حال تنگی و فراخی می گردیم و می چرخیم با دو باد سخت و‌ نرم.
گفت: روزگار را ببین که چگونه بکاست و ظلم را ببین که چگونه بسیار شد!
روزگار را نگاه کردم دیدم که کاسته است و ظلم را هم تماشا کردم که بسیار شده بود.
گفت: اندک بضاعتم و تُنُک توبره. سر چوب بر زمین می زنم، گرسنه و میان تهی ام، جرعه جرعه خورنده غصه هایم، عجبا که می خواهم از خواری به برخورداری برسم!
دیدم من هم چنینم او سر چوب بر زمین می زند و‌ من سر قلم بر کاغذ.
به گدای فاسی گفتم: من از باب سوم گلستان می آیم، از فضیلت قناعت، از اولین حکایتش، از آنجا که سعدی می فرماید: خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان بر خاستی.
به او گفتم: هرگز باورم نمی شد که قرن ها بعد به چشم خود در کوچه های فاس خواهنده مغربی ببینم.
گفت: اما به سعدی بگو، رسم سؤال از جهان بر نخواهد خاست و بگو که خدای تو، چشم را از من دریغ کرد و من تا ابد در کوچه های جهان می گردم و می پرسم چرا چرا چرا؟
و هزاران چرا پیچید در کوچه های فاس قدیم از قرن هفتم تا به امروز…
من باید از فاس قدیم و مقامات حریری و حارثی که در من بود و ابوزیدی که او بود جدا می شدم، گفتم: خداحافظ ای خواهنده مغربی که برابرم از تاریخ و طومار در آمدی، خداحافظ…
او می رفت و می خواند:
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

#عرفان_نظرآهاری
#تاریخ_و_طومار_در_کوچه_های_فاس
#مراکش
@erfannazarahari
3.0K views17:20
باز کردن / نظر دهید
2023-06-30 23:29:48 ‌‌ روایت در

گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری

من اما سال هاست که بیش از سه بار دری را نمی کوبم. من از در کوبیدن های بسیار بیزارم، از انتظارهای بیهوده و آرزوهای عبث و از دل بستن به اینکه روزی قرار است سری عاقبت از دری به در آید.
من عاقبت را در آینه اینک تماشا می کنم.
چاره گری را دوستتر می دارم تا چشم انتظاری را.
کلید ساختن برایم زیباتر است تا کوبیدن در.
اگر دری بسته است. اگر قفل است و کلیدی هم نیست، می روم تا دری دیگر و شاید درهایی دورتر.
و اگر هیچ دری نبود و همه جا دیوار بود، روی دیوارها روزن می سازم. من از رخنه کردن روی سختی و سیاهی دیوارها خوش‌تر می شوم تا در کوفتن های بی عاقبت.

دل کندن از سری که پشت در است، نخستین معجزه گشایش است. آزادی از همین دریچه می وزد از اینکه چشمت به سری که پشت دری است، نباشد؛ آن هنگام که دل کندی، دست‌هایت به غیر از کوبیدن در، کاری دیگر خواهد کرد.

به جای چشم دوختن به سری که پشت در است، دست بر گردن خویش بگذار و ببین آیا سری بر آن هست یا نه؟ اگر سری بود شادمان باش که همین برایت کافی است تا بتوانی درها را بگشایی و اگر سری نداشتی بدان که هیچ سر دیگری پشت هیچ در دیگری ، بی سری تو را جبران نمی کند، بیهوده برای سری دری را مکوب.

دست بردار از در کوفتن، دیگر چشم انتظار سری مباش، خودسر باش.

#عرفان_نظرآهاری
#دست_بکش_از_در_کوفتن_های_بیهوده
#مراکش_شفشاون

@erfannazarahari
6.1K views20:29
باز کردن / نظر دهید
2023-06-28 11:03:01 ‌‌ روایت اسب

آزادی اسبی سرکش بود که من بر آن سوار شدم. در زمانه ای که نا اهل بود و با سرنوشتی که چموش بود.
این اسب پیش از آنکه نامش آزادی باشد، اندوهی سیاه بود که اهلی نمی شد و افسارش را به دست کس نمی داد و چهار نعل می تازید تا دره های تباهی و گودال های گمراهی.

من بانوی اسارت بودم، زاده اقلیم های کنیز پرور ‌و خاکی که از آن غل و زنجیر می رویید.
اکنون اما اسبی دارم با زینی زربفت و گردن آویزی طلا.
اسبم سیاه چون شب است اما پیمودن روز را بلد است.
در روزگار صرع سرعت و سرگیجه شتابزدگی، در عصر هواپیمایی که از آن اوج هزاران پایی خاک از شیشه آن پیداست، در قرنی که همه سوار قطارند همان قطاری که سیاست می بَرَد و چه خالی می رود، من سوار بر اسب آهستگی ام در رویایی ناپیدا.
آنکه مقیم لامکان است، از بی جا به بی جا می رود، او مقصدی جز رفتن ندارد.

مرا از نرسیدن نترسانبد، من از هر طرف که بروم نخواهم‌ رسید. من اما به آیین آهستگی ایمان دارم و به بهشت اکنون. من روی اینک اتراق می کنم و‌ چادرم را روی یک وجب زمین امروز برپا می کنم. من هر شب زیر نور ماه و روی مخمل مهتاب می خوابم.

این اسب که من دارم به دویدن در مسابقه این و آن تن در نمی دهد، زیرا لذتی که در جا ماندن است در برندگی نیست.
من پیروز میدان استغنای خویشم…

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#پاره_نخست_از_روایت_اسب
#آزادی_اسبی_سرکش_بود
#زندگی_در_مراکش
6.6K views08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-06-19 13:03:00
نیلوفرانه زندگی کن

دستهایت سبز شد و تنت نیلوفر.
با اینکه همه چیز مرداب بود، تو زنده آبش کردی.
انگار قصه همین بود که سرت را از گنداب بیرون بیاوری; و چنان زشتی را به زیبایی بدل کنی و لجن زار را به گلزار که پلشتی شرمنده شود.

هر نیلوفری به من می گوید: حتی اگر همه جهان زشت است، تو زیبای خودت باش.


#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
10.3K viewsedited  10:03
باز کردن / نظر دهید
2023-06-17 13:56:41
برنامهٔ گفتگومحور مِهستان
ایران به روایت عرفان نظرآهاری
(گزيدهٔ برنامه: حسنک، نام تک‌تک شماست!)


مجموعهٔ ايران پایدار، روز شنبه ۱۵ بهمن‌ماه در یکی دیگر از برنامه‌های گفتگومحور مِهستان، میزبان «عرفان نظرآهاری»، از بانوان برجستهٔ ایرانی در حوزهٔ شعر و ادبیات بود.  در این بخش از برنامه نظرآهاری، از منظری ادبی، ایران را توصیف می‌کند؛ که زنی خردمند و دردمند است.

گزيدهٔ برنامه

نسخهٔ صوتی کامل برنامه در تلگرام

نسخهٔ تصویری در یوتیوب و آپارات ايران پایدار

نسخهٔ صوتی در کست‌باکس ایران پایدار

#ایران_پایدار
#روایت_ایران
#مهستان
#عرفان_نظرآهاری 

ایرانِ پایدار بستری برای ایران‌شناسی و ایران‌شناسی بنیانی برای پایداری ایران.

https://t.me/iranepaydar_official
7.4K views10:56
باز کردن / نظر دهید
2023-06-14 21:48:59
از مشاوره تا زندگی بهتر

از مشاوره تا زندگی بهتر، از مرهم ادبیات تا جادوی نوشتن؛ زیرا برای هر بن بستی هزار و یک در وجود دارد و برای هر دری هزار و یک کلید و اگر نبود من به تو تیشه ای می دهم برای سوراخ کردن دیوارهایت.

در هر کجای جهان که هستید، جاده ای برای به هم رسیدن وجود دارد.


@erfannazarahari

برای ثبت نام به این سایت مراجعه کنید:

عزیزانی که ساکن هلند هستند می توانند نشانی خود وارد کنند اما کسانی که خارج از هلندند ناگزیرند نشانی موسسه را بنویسند تا فرآیند ثبت نامشان توسط سیستم پذیرفته شود.

https://coursespots.nl/nl/aanbieder/erfan-1026?fbclid=PAAaY4YSUKJ-5TNPROt31__PsubxOfMYxruN3rEdQqaGQ8fsrwRPOoLbAZcto_aem_th_AX6ysAcCgzX1o2vGApXuiNQsRfdXibWILbOLwIz80EsuSvihfaAKHUof0WEcz-f8BVo

#عرفان_نظرآهاری
#مشاوره_کارگاه_نویسندگی_مرهم_ادبیات_سفر_درمانی
@erfannazarahari
6.9K views18:48
باز کردن / نظر دهید
2023-06-14 21:40:44 هزار ‌و یک چراغ

هزار و یک قصه ی ننوشته داری. هزار و یک روایتِ در گلو مانده، هزار یک غصه ی بر زبان نیامده داری و هزار یک حرف هرگز نگفته…
هزار و یک راه نرفته و هزار و یک رویا که حتی جرأت اندیشیدن به آن را نداری.
در وطن که هستی هزار و یک ماجرا داری، بیرون از آنجا هم هزار و یک ماجرای دیگر.
انسان بودن یک ماجرای مدام است. جغرافیا جنس ماجراها را عوض می کند اما ماجراها را هرگز نمی توان از زندگی زدود. انسان هیچ کجای جهان بدون ماجرا نخواهد بود.

قرار است در این دوره من به ایرانیان خارج از ایران کمک کنم.
به غم غربت و بیگانگی و تنهایی، به اندوه دوری و زخم فاصله و جراحت جدایی، به تغییر و تحول و تلاش…
فرد به فرد و جان به جان.
کارگاه جمعی نیست، در تنهایی ات آینه ای می آورم برای تماشای خودت، در تاریکی ات چراغی می آورم، برای روشن شدن پیش پایت. فرصت فهمیدن خودت را فراهم می کنم. جرأت پیدا کردن خویش را به تو ‌می دهم. ایمان تازه ای برایت می آورم، سجاده ای برایت می گسترم‌ تا فُرادی به نماز خویش بایستی.


دوره هر کس متناسب با او تعریف می شود. تقویم و ساعت و تاریخ با هماهنگی است.
از مشاوره تا زندگی بهتر، از دوای ادبیات و جادوی نوشتن تا یوگای باغبانی و سفر درمانی. زیرا برای هر بن بستی هزار و یک در وجود دارد و هزار و یک کلید و اگر نبود من به تو تیشه ای می دهم برای سوراخ کردن دیوارهایت.

در هر کجای جهان که هستید، جاده ای برای به هم رسیدن وجود دارد.
کارگاه ها در اروپا می تواند حضوری باشد در مابقی جهان آنلاین.

@erfannazarahari

برای ثبت نام به این سایت مراجعه کنید:

عزیزانی که ساکن هلند هستند می توانند نشانی خود وارد کنند اما کسانی که خارج از هلندند ناگزیرند نشانی موسسه را بنویسند تا فرآیند ثبت نامشان توسط سیستم پذیرفته شود.

https://coursespots.nl/nl/aanbieder/erfan-1026?fbclid=PAAaY4YSUKJ-5TNPROt31__PsubxOfMYxruN3rEdQqaGQ8fsrwRPOoLbAZcto_aem_th_AX6ysAcCgzX1o2vGApXuiNQsRfdXibWILbOLwIz80EsuSvihfaAKHUof0WEcz-f8BVo

#عرفان_نظرآهاری
#مشاوره_کارگاه_نویسندگی_مرهم_ادبیات_سفر_درمانی
@erfannazarahari
5.6K views18:40
باز کردن / نظر دهید