Get Mystery Box with random crypto!

‍ روایت گدایان از کوچه های خردلی و دیوارهای پیچ در پیچ اُخرا | عرفان نظرآهاری

‍ روایت گدایان

از کوچه های خردلی و دیوارهای پیچ در پیچ اُخرایی که می گذشتم، صدایی شنیدم موزون و‌ مقفی و‌ محزون که دیواره های گلی و آجرهای ریخته را مَسح می کشید و ترجیع بندش طنین ممتد ضربه عصایی بود که بر زمین می خورد. از درازنای کوچه ای که بلندایش سقف آسمان را می سایید بیرون آمدم، روبه روی حجره هایی که درهایشان بسته بود و پایین پله هایی سنگی که به خانه ای چوبینه می رسید، مردی را دیدم که مرا نمی دید. نابینا گدایی بود عصا زنان با عرقچینی سفید بر سر و همیانی خالی بر دوش که آواز می خواند و کوچه به کوچه می رفت. من گدای آوازه خوان کوچه گرد ندیده بودم. هر چه گدا دیده بودم، نشسته بودند با دست‌هایی ملتمس پیش روی رهگذران. اما این مرد در تاریکنای دهلیزی بی انتها کوی به کوی کجا می رفت؟ همه عمر در این تاریکی چه چیز را می جست؟ اگر تقدیرش به دنیا نیامدن در اینجا و به دنیا آمدن در جایی دیگر بود، شاید جهانش این همه تاریک نمی ماند.
او نابینا بود و‌ مردمان را نمی دید، مردمان بینا بودند اما باز هم او را نمی دیدند.
من به دنبال صدای سائل رفتم، دنبال کلماتی که مُسجّع بود، دنبال موسیقایی که زیر و‌ بمش زخمه می زد به تار و پود خاک و خاطره. من رفتم و از کوچه به کتاب رسیدم و دیدم که من رهگذر کتابی هستم که روزی مردی از بصره آن را نوشته است. اسم من حارث بن همام شد و اسم این درویشِ حاجتمند که شعر می خواند و از تمنا ‌و تقاضایش بلاغت و فصاحت می ریخت، ابو زید سروجی بود. من دیگر در کوچه های فاس کهن نبودم. من لابه لای خطوط کتاب مقامات حریری بودم، مرا علی بن عثمان حریری داشت می نوشت. من کوچه به کوچه نمی رفتم، من مقامه به مقامه روایت می شدم، بیرون از این کوچه ها سال ۲۰۲۳ میلادی بود اما آنجا که من بودم، سال چهار صد و‌ نود و پنج هجری بود و حریری مردی چهل و نه ساله که از زیبایی چهره بهره ای نداشت، من اما دوستش داشتم که هم ادیب بود و‌ هم سخندان و هم زیرک و هم آداب گدایی را نیک می دانست و کیست که قهرمان کتابش گدایی باشد به هزار فن آراسته!
من که دیگر عرفان نبودم، قهرمان_ راوی کتاب مقامات حریری بودم و شهر به شهر می رفتم و همیشه و همه جا به ابوزید می رسیدم به گدایی که نزار بود و به خواهش و دریوزه روزگار می گذراند اما بدیع و کلام و‌ لغت و‌ متل می دانست، به مفلسی رسیدم که چراغ غریبان بود و تاج ادیبان.
به ابوزید گفتم: منم عرفان، چگونه است حال تو؟
گفت: می گردم در دو‌ حال تنگی و‌ فراخی و می گردم با دو باد سخت و نرم.
دیدم راست می گوید: ما همه همینیم در دو حال تنگی و فراخی می گردیم و می چرخیم با دو باد سخت و‌ نرم.
گفت: روزگار را ببین که چگونه بکاست و ظلم را ببین که چگونه بسیار شد!
روزگار را نگاه کردم دیدم که کاسته است و ظلم را هم تماشا کردم که بسیار شده بود.
گفت: اندک بضاعتم و تُنُک توبره. سر چوب بر زمین می زنم، گرسنه و میان تهی ام، جرعه جرعه خورنده غصه هایم، عجبا که می خواهم از خواری به برخورداری برسم!
دیدم من هم چنینم او سر چوب بر زمین می زند و‌ من سر قلم بر کاغذ.
به گدای فاسی گفتم: من از باب سوم گلستان می آیم، از فضیلت قناعت، از اولین حکایتش، از آنجا که سعدی می فرماید: خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان بر خاستی.
به او گفتم: هرگز باورم نمی شد که قرن ها بعد به چشم خود در کوچه های فاس خواهنده مغربی ببینم.
گفت: اما به سعدی بگو، رسم سؤال از جهان بر نخواهد خاست و بگو که خدای تو، چشم را از من دریغ کرد و من تا ابد در کوچه های جهان می گردم و می پرسم چرا چرا چرا؟
و هزاران چرا پیچید در کوچه های فاس قدیم از قرن هفتم تا به امروز…
من باید از فاس قدیم و مقامات حریری و حارثی که در من بود و ابوزیدی که او بود جدا می شدم، گفتم: خداحافظ ای خواهنده مغربی که برابرم از تاریخ و طومار در آمدی، خداحافظ…
او می رفت و می خواند:
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

#عرفان_نظرآهاری
#تاریخ_و_طومار_در_کوچه_های_فاس
#مراکش
@erfannazarahari