Get Mystery Box with random crypto!

عرفان نظرآهاری

لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری ع
لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری
آدرس کانال: @erfannazarahari
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.24K
توضیحات از کانال

زندگی معنوی به سمت حکمت از مسیر ادبیات ، همه ماجرای من این است...من شعر را زندگی می کنم و از هر روزم قصه ای می آفرینم. شغل من انسانیت است.

Ratings & Reviews

4.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 8

2023-01-09 11:56:20 ‍ ‍ از اتوبوس توپخانه تا انفرادی
#برای_مژگان_ایلانلو

اپیزود اول:
هنوز دانش آموز بودم. در مجله زن روز کار می کردم. خیابان شهید شاهچراغی. سوار اتوبوس توپخانه شدم. از مجله بر می گشتم. در شلوغی جمعیت دستم را به میله اتوبوس گرفتم که نیفتم. دختری با چادر مشکی هم میله را گرفته بود که نیفتد. دختر همینطور که کژ می شد و مژ می شد گفت: اسمت عرفانه؟ زن روز کار می کنی؟ می شناسمت!
گفتم: اسم شما چیه؟ گفت: مژگان ایلانلو،
دانشجوی تاریخم، برای رادیو می نویسم.

اپیزود دوم:
مژگان عاشق شده. تعریف می کند که وسط نماز مغرب و عشا سر سجاده داشته دعا و گریه می کرده و همان زمان خروس همسایه سه بار آواز می خوانَد. مژگان فکر می کند این یک نشانه است، نشانه رسیدن به
معشوقش.

اپیزود سوم:
مژگان یک گردنبند که نگین های قرمز شیشه ای دارد را با طلایی بسیار نازک، کف دستم می گذارد. می گوید: برای عقد کنان،مادر شوهرش بهش داده که مادر شهید است. یادم هست که گفت: پانزده هزار تومان شده

ایپزود چهارم:
مژگان گفت: دارم وسایلم را می فروشم، اگر چیزی می خواهی بیا. آن موقع آدرسش خیابان شهید پیچک بود. به نظرم آمد که پیچک چه اسم جالبی است برای یک شهید و از آن روز شهید پیچک، پیچید دور خاطراتم. من و مادرم رفتیم. یک تخت و یک چرخ خیاطی دستی و یک آسیاب برقی ازش خریدیم. مادرم هنوز روی همان تخت می خوابد.

ایپزود پنجم:
توی میدان هفت حوض، زیر طاقی مسجدالنبی، پاهای یک جنازه را گرفته ام. سرما از کفن رد می شود و به دستهایم می رسد. جنازه نیست مهتاب است، دختر خواهر مژگان (همان که به من می گفت چلچراغ می خواند و عاشق نوشته هایم است) رفته بود ایتالیا درس سینما بخواند. هم اتاقی اش یک دختر هندی بود. مهتاب را کشت بعد جنازه را گذاشت در چمدان و انداخت در آب. آب چمدان را به ونیز برد. چمدان به پایه های پل روبه روی یک کلیسا گیر کرد. مژگان تنهایی رفت ایتالیا جنازه را آورد.

ایپزود هزار و یکم:
مژگان بی روسری رفته تجریش کباب خورده. مژگان چهل روز است در انفرادی است. پای مژگان در زندان شکسته یک روز بعد بردندش بیمارستان طالقانی تا بالا گچ گرفتند. با آزادی موقتش موافقت نمی کنند. سر زندانی ها شپش گذاشته. یک توالت است و سیصد زن. همه عفونت روده گرفته اند. زندانی ها لباس گرم ندارند…

اتوبوس توپخانه، دختر چادری،دانشجوی تاریخ، شهید پیچک، چمدان جنازه، تجریش، کباب، انفرادی، پای شکسته، شپش، عفونت روده…

یکی لطفا من را از این اپیزودها نجات بدهد.
یکی لطفا ما را از این مستند سینمایی بیرون بیاورد.
فیلنامه را عوض کنید، این مردم دیگر طاقت ژانر وحشت ندارند.

‎ #عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari

‎ #مژگان_ایلانلو
#این_مردم_دیگر_طاقت_ژانر_وحشت_را_ندارند_فیلمنامه_را_عوض_کنید
2.0K views08:56
باز کردن / نظر دهید
2023-01-01 02:46:13
مبارک باش

تقویم های جهان را ورق بزن، در هر صفحه ای اگر سالی نو می شود تو نیز تازه شو.
در هر صفحه ای اگر جشنی بر پاست تو هم جشنی به پا کن.
در هر جایی اگر عید است تو هم عیدی بگیر.
در هر نقطه ای اگر کسی شادمان است تو هم شادمان باش.

زمستان یا بهار، همه فصل ها، فصل شروعی دوباره است.
با هر روزی باید آغاز شد زیرا آغازیدن همان شادمانی است.
با هر شروع خجسته ای ما نیز مبارک می شویم.

سال نو دیگران بر شما هم مبارک


#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
185 views23:46
باز کردن / نظر دهید
2022-12-31 12:00:08 ‍ شما در چه قرنی زندگی می کنید؟

امشب سال نو می شود و من همچنان گیج از این تقویم به آن تقویم می دوم.
خیلی وقت است که فهمیده ام ما آدم ها معاصر هم نیستیم. آدم ها حتی آنها که در همسایگی هم در یک کوچه و خیابان و یک محله و یک شهر زندگی می کنند، شاید هر کدام در قرنی جداگانه می زیند.
یکی هنوز در غاری نشسته با سنگ، سر استخوانی را تیز می کند، تا در چشم دشمنش فرو کند؛ دیگری شیوه های زیست اخلاقی در مریخ را مدون می کند.

شاید قبل از اینکه با هر کس شروع به گفتگو‌ کنیم باید از او بپرسیم: ببخشید شما در چه قرنی زندگی می کنید؟آدم ها اما جواب این سوال را نمی دانند، چون هر کس در هر قرنی که ساکن است گمان می کند که انسانی معاصر است.
ما زبان یکدیگر را نمی فهمیم، باید و‌ نباید ها و‌ چراها و‌ چگونه های همدیگر را درک نمی کنیم چون به زمان های متفاوتی تعلق داریم.

شاید تنش و تناقضی که در ایران جاری است، ماجرای تقابل زمان است. شاید ماجرا تفاوت تقویم هاست.
شاید حاکمیت در تقویمی سیاست می راند که چند صد سال با تقویمی که جوان ها در آنند فرق دارد.
در یک تقویم بریدن دست و پا و به دار آویختن مجرمان و شکنجه و داغ و درفش رفتاری عادلانه و بدیهی است و در تقویمی دیگر مصداق خشونت و بی عدالتی است.
در یک تقویم زن، مهریه و شیر بها و نفقه می گیرد و اجازه سفر و حضانت فرزندانش را ندارد و دیه اش نصف مردان است ‌و ناموس این و آن است و اسم‌ همه اینها کرامت زن است در قرنی دیگر همین ها توهین به ساحت زن به شمار می آید.
در یک تقویم مردم رعیتند، هویتی ندارند و به مسلمان و نامسلمان و کافر و مومن و نجس و پاک تقسیم می شوند و در تقویمی دیگر هر انسانی به صرف انسان بودن به هر زبان و نژاد و باور و مذهبی صاحب حق است.

اکنون در سال ۲۰۲۳ ما چگونه و به چه زبانی می توانیم برای حاکمان توضیح بدهیم که در چه قرنی هستیم و مردم این سرزمین دارند برای چیزهایی مبارزه می کنند که دهه ها نه که سده ها پیش به نتیجه رسیده است.
ما برای آینده ای داریم می جنگیم که خیلی وقت است گذشته دیگران است.
پس
سال نو مبارک همان ها که در این سده می زیند ما که هنوز در سده های نخستین در هزاره قبل گروگانیم!

#عرفان_نظرآهاری
#ما_معاصر_هم_نیستیم
#جنگ_تقویمها
#سال_نو_دیگران_مبارکشان
3.0K views09:00
باز کردن / نظر دهید
2022-12-24 22:52:33امشب پیامبری به دنیا می آید

هر بار که تو عاشق شوی پیامبری به دنیا خواهد آمد، جهان از بی عشقی ست که کافر شده است.

اگر می خواهید مردگان زنده شوند و بیماران شفا یابند، باید که شربت دوست داشتن به ایشان بدهید.

آدم ها از بی عشقی است که بیمار می شوند، آدم ها از بی عشقی است که می میرند.

ایمان نام دیگر عشق است و مومنان همان عاشقانند این را پیامبری به من گفت که به جرم عشق بر صلیبش کشیدند...

#عرفان_نظرآهاری
#امشب_پیامبری_به_دنیا_می_آید
@erfannazarahari
4.3K views19:52
باز کردن / نظر دهید
2022-12-21 12:10:12 ‍ ما همه یلداییم

یلدا نام بلندترین شب سال نیست؛ یلدا نام شجاعتی زنانه است در نبردی نابرابر با تاریکی.
یلدا همان بانو سلحشوری است که هر شب در غلظتی سیاه یک گام جلوتر می رود، فقط یک گام اما مقصدی جز خورشید ندارد.

خورشید انقلابی است روشن که ذره ذره می توان به آن رسید؛ زیرا هیچ خورشیدی ناگهان نبوده است و هیچ صبحی بی محابا.

یلدا، اندک اندک به خورشید می رسد؛ او رزمجو زنی ست که از پا نمی نشیند، هم روز ره می سپرد، هم شب؛ هم در خواب می جنگد، هم در بیداری. او می رود همواره و هرباره. او آیینی جز آهستگی ندارد. تأنی و تداوم دین اوست.

پیروزی، پاداشی است که از پس پیمودن ها و پیوستگی ها می توان به آن رسید.
بهار و آفتاب و شکفتن دفینه ای است که در زمستان و سرما و سیاهی پنهان است؛ و یلدا همان زنی ست که به در می کشد، شگون را از شومی و نور را از سیاهی.

ای بانو! که هنوز شب را و سیاهی و سرما را به دور خود پیچیده ای، این انقلاب رهبری جز یلدا ندارد، پس او را دنبال کن و هر شب قدری روشن تر شو تا بامداد شوی.

روزی که خورشید به برج بره بیاید، تو گیسوانت را به باد خواهی سپرد و سر انگشت‌هایت شکوفه خواهند شد.

پس بر سیاه ترین شب سال و بر تاریک ترین آسمان شهر با ستاره ای بنویس: روشنی، تقدیر یلدا نبود، تصمیم او بود.
ما همه یلداییم….

#عرفان_نظرآهاری
#روشنی_تقدیر_یلدا_نبود_تصمیمش_بود
#ما_همه_یلداییم
6.2K views09:10
باز کردن / نظر دهید
2022-12-15 19:29:15 ‍ امروز در اخبار خواندم که وزیر کشور مردم را پشه خوانده است، یاد روایت پشه ای افتادم که سال ها پیش نوشته بودم:

خوشا پشه بودن در روزگار نمرود

حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می‌توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می‌توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می‌توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می‌گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

پشه می‌گفت: آدم‌ها فکر می‌کنند تنها آنها می‌توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می‌کنند و نمی‌دانند که مورچه‌ها هم می‌توانند به بهشت بیایند. نهنگ‌های غول پیکر و کلاغ‌های سیاه، گوسفندها و گرگ‌ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه‌ی نخ نما هم می‌تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه‌ها زود به دنیا می‌آیند و زود از دنیا می‌روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می‌خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال‌های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی‌ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می‌خواست پشه‌ای باشم؛ مثل همه‌ی پشه‌ها. دلم نمی‌خواست دور آدم‌ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی‌شان لذت ببرم. دلم نمی‌خواست شب‌ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم‌ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...

دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می‌خندیدند، بادهای تند و تیز به من می‌خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی‌خندید.

و من دعا می‌کردم و تنها او را صدا می‌کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه‌ی پرهیزگارم. می‌خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می‌توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می‌خواست می‌توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می‌توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم‌ها هرگز گمان نمی‌کنند که پیشه‌ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی‌خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی‌اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می‌شنیدم که نمرود نعره می‌زد و کمک می‌خواست. و می‌شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می‌دانستم که هیچ کس نمی‌تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت‌ها بود که از پای درآمده بود.

من مرده بودم و دیدم که فرشته‌ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست‌های لطیفش گذاشت و گفت: "تو را به بهشت می بریم، ای پشه‌ی پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت."
*
و حالا قرن‌هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می‌توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم...

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#خوشا_پشه_ای_که_ما_باشیم
#پشه_بودن_بهتر_از_نمرود_بودن_است
3.2K views16:29
باز کردن / نظر دهید
2022-12-09 01:26:49 ‍ خون بس!

به برهوت بهت رسیده ام. به بیابان بی واژگی. به کویر کلمات. حتی اگر یک دهان داشتم به پهنای فلک باز هم نمی توانستم فریادم را در آن جا بدهم.
سرم گیج می رود، می افتم، بلند که می شوم می بینم هزار سال است مشتی رند را سیم داده اند تا حسنک را سنگ بزنند اما من می دانم که حسنک خود مرده است.

الاغی جنازه ام را لگد می کند، الاغِ احمد بن عبدالله خجستانی است. می خواهم بگویم ای عبدالله خجستانی تو مردی خربنده بودی، به امیری خراسان چون افتادی؟ اما جنازه ام هم می داند که او خرش را فروخت و اسب خرید و به شحنگی به خراسان رفت و سپس با سواری چند خواف را غارت کرد، پس به بیهق رفت و نیشابور را گرفت… می دانم خربندگان این گونه امیر شده اند.

در گورستانم میان گوران دیگر و می بینم که عباسیان نعش خلفای اموی را از گور بیرون می آورند و می بینم که سفّاح، خلیفه عباسی وزیر ایرانی اش را کشت و منصور دوانیقی ابو مسلم را.
و تیغ را می بینم که چگونه بر گردن منشی عالیقدر، عبدالله بن المقفع می گذرد.

من بودم و دیدم که سر امین فرزند هارون را همچون هدیه ای برای برادرش مامون فرستادند.
من دیدم که هارون، جعفر برمکی را کشت و خواهرش را کشت و دو فرزند خواهرش را کشت. من دیدم که مرداویج را اسفار کشت و اسفار را غلامانش و دیدم که شاه اسماعیل صفوی مادرش را کشت و شاه عباس کبیر چهار پسرش را…

دیگر بس است، به هزار هزار هزار حنجره محتاجم که رو به روی این همه خون و خشم و‌ جهل ‌و جنون بایستم و بگویم: خون بس! جهل و جنون بس! داغ و درفش و دوزخ بس!

این تاریخ تکراری و این شوربختی شوم بس!

به کویر کلمات رسیده ام، به بیابان بی واژگی.
تنها یک کلمه برایم مانده است، در سرزمینی که جز مرگ چیزی در آن نمی روید. من چگونه این یک کلمه را ادا کنم، من چگونه فریاد بزنم: زندگی

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
2.3K views22:26
باز کردن / نظر دهید
2022-11-29 13:41:01 ‍ ما و قایق و رنگین کمان

ما همه سوار یک قایقیم. قایقی که سوراخ است و روی تلاطم و طوفان کژ می شود و مژ می شود.
ناخدا نداریم. بادبان نداریم، پارو نداریم، لنگر نداریم، نقشه نداریم، نقشه خوان نداریم. سرگردانیم میان آب های نافرجام و امواج بی سرانجام.
با دست‌هایمان پارو می زنیم و با مشت هایمان آب قایق معوج را خالی می کنیم.
سهراب می گفت:
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید

ما اما همه قهرمانانی بیداریم در بیشه عشق، ما نمی خواستیم که قایقی از نو بسازیم و از این خاک غریب دور شویم. ما نمی خواستیم که قایق از تور تهی باشد و دل از آرزوی مروارید.
ما می خواستیم قایق را مرمت کنیم و خاک را آشنا و دل را از آرزوی مروارید پر.

نشد، نگذاشتید.

این روزها حتی قایق کاغذی هم جرم است، کیف ها را می جورند و پستوی کلاس ها را مبادا کودکی قایقی ساخته باشد!
حالا هر قایقی ما را به یاد پسرکی می اندازد که قایقی داشت و رنگین کمانی.
ما مگر چه می خواستیم؟ ما مگر چه می خواهیم؟ آرزوی همان پسرک را…
قایق کوچکی که رنگین کمان، بادبانش باشد؛ و بادی که موافق زندگی و زیبایی و آزادی در آب و آسمان بوزد…

#عرفان_نظرآهاری
#برای_پسرکی_که_قایقی_داشت_و_رنگین_کمانی
@erfannazarahari
این ویدیو را سمانه قرائتی بر مبنای این متن ساخته
است
4.8K views10:41
باز کردن / نظر دهید
2022-11-26 21:49:39 ‍ سخت جگرآور

و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور؛ چنان شنودم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند؛ چون بشنید، جزعی نکرد چنان که زنان کنند؛ بلکه بگریست به درد، چنان که حاضران از درد وی خون گریستند.
پس گفت: «بزرگامردا که این پسرم بود»

‏ تاریخ بیهقی، داستان بردارکردن حسنک

این روزها همه حسنک شدند و زنان همه سخت جگرآور
و ما همان حاضران که از درد خون می گرییم.
ای ابوالفضل بیهقی دردا و‌ دریغا که از پس هزار سال تاریخ ما هنوز همان است که بود.

باز خوانیِ تاریخ و ادبیات و اساطیر
یکشنبه ها، ساعت ۲۰
09108523100

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
1.4K views18:49
باز کردن / نظر دهید
2022-11-25 23:10:15
ما با اوحدالدین در نبَرديم

اوحدالدین مراغه ای شاعر و عارف ایرانی هفتصد سال پیش می خواست از کاغذ برایمان کفن بدوزد و از دوات برایمان تابوت بسازد. نمی خواست که ما از دانش زورمند شویم. نمی خواست که ما نامه بخوانیم. نمی خواست که خطاط شویم. نمی خواست ما بلقیس باشیم. نمی خواست عرش را به قلم بگیریم:
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس بوَد گر کند به دانش زور
آنکه بی نامه نام ها بد کرد
نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟

اوحدالدین می خواست قلم را از لجاجت ما دور کند. اوحدالدین می گفت: من می نویسم، تو می نویسی، او دیگر چرا باید بنویسد!
ما همیشه او بودیم. همان ضمیر همیشه غایب تاریخ:

دور دار از قلم، لجاجت او
تو قلم می زنی، چه حاجت او

می بینی ما برای اینکه از «اویی» به درآییم، چقدر راه آمده ایم! ما هنوز «من» نداریم. هنوز «من» داشتن گناه ماست.
ما هنوز و ما همچنان با اوحدالدین ها در نبَردیم. از خانه تا خیابان، از کوچه تا کاشانه، از ذهن تا زندگی…

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#روز_جهانی_مبارزه_با_خشونت_علیه_زنان
2.2K views20:10
باز کردن / نظر دهید