2023-06-01 14:46:06
روایت آخن
هیچکس با او رفیق نبود. انگار هیچکس دوستش نداشت. پیر نبود، موهایش همه مشکی بود، اما حرکات و سکنانتش شبیه پیرمردانی بود که از هوش و حواس افتاده اند. مدام خواب بود. صبح به صبح بیدار می شد، صبحانه می خورد و بعد دوباره می خوابید، مدام هم در حال عطسه کردن بود و دستمالی بر بینی داشت.
با هیچکس هم حرفی نمی زد. درستش این است که بگویم هیچکس با او حرف نمی زد. همیشه تنها بود.
یک روز به او گفتم: تو مریضی؟
گفت: آره
گفتم: شاید کرونا داری؟ چرا مدام عطسه و سرفه می کنی؟
گفت: نه، نه، کرونا ندارم، من حساسیت دارم. حساسیت بهاری. به گل و گیاه.
بعد از حرف من ناراحت شد، قهر کرد رفت و تا آخر شب برنگشت.
اسپانیایی بود اما وصله ای ناجوری بود که انگار به لباس هیچ کشوری نمی چسپید.
یک روز یک گروه اسپانیایی به کاروانسرا آمدند. آن روز خیلی خوشحال بود، صندلی اش را به زور وسط صندلی اسپانیایی ها جا می داد. بلند بلند حرف می زد و می خندید. اما حتی آنها هم ندیده اش می گرفتند، بازیش نمی دادند. همه با هم می رفتند بیرون و او را با خود نمی بردند.
یک جور بلاهت آشکار داشت، انگار اگر به کسی نزدیک می شد بلاهتش سرایت می کرد همه از او فاصله می گرفتند، تا بلاهت نگیرند!
یک روز از یکی از مسافران پرسیدم شغل این آقا چیست؟ گفت: می گوید شکلات و ریش تراش می فروشد.
گفتم: مگر قرن نوزدهم است! این همه مغازه و فروشگاه.
یک شب سرانجام من و سلام علیکم تصمیم گرفتیم سر حرف را با او باز کنیم.
گفتیم: قرص می خواهی، دوا می خواهی، چی کار می کنی؟ این ها چیه؟ چی می فروشی؟
یک کوله پشتی چرمی بزرگ داشت. و چند تا ساک کیسه ای.
هی می گفت: صبر کنید، صبر کنید الان توضیح می دهم.
انگار که برای رفتن روی یک صحنه نمایش می خواست آماده شود.
بعد هی وسایل توی ساک هایش را یکی یکی در می آورد و نشانمان می داد.
می گفت: این کیف را ببینید این یک کیف چرم است در اسپانیا ۱۵۰ یورو است من عین این را اینجا خریدم ده یورو ، این یکی را ببینید، خریدم پنج یورو، این یکی را خریدم سه یورو.
ما می گفتیم: خب بعدش؟ بعد این تقلبی ها را می بری اسپانیا می فروشی؟
گفت: نه، نه من چیزی نمی فروشم. من می آیم اینجا چیزهای ارزان می خرم شبیه چیزهای گرانی که در اسپانیا هست.
گفتیم: خب بعدش! بعدش چی کار می کنی؟
گفت: بعد یکی یکی اینها را به مردم می دهم.
پرسیدیم: چرا؟
گفت: چرا! برای اینکه خوشحال بشوند.
گفتیم: خوشحال بشوند! یعنی چی؟
بعد رفت از توی کوله چرمی اش یک کیف پارچه ای زنانه ارزان در آورد و داد به من و یک کیف زنانه هم داد به سلام علیکم!
من گفتم: این یعنی مال من؟ واقعا؟ وای مرسی ممنون
و عوضش یک سیب و یک پرتقال به او دادم.
گفت: تو خوشحال شدی؟ تو خندیدی؟
گفتم: آره
گفت: ببین من به تو کیف دادم، تو به من سیب و پرتقال.
بعد گفت: همین! من دنبال همین هستم، همین لحظه ای که یکی می خندد، یکی خوشحال می شود.
دیدی حالا چقدر همه چیز قشنگ شد؟
ناگهان تمام تنم یخ کرد، انگار سرمای شرم بر بدنم نشست.
گفت: من اینها را الان که نمی خورم. فردا که تو رفتی یک جا می نشینم با لذت می خورم و بعد شادمانه انگار که کودکی با ذوق، سیب و پرتقالش را برد گذاشت بالای سرش.
گفتم: راستی اسمت چیه؟
این آخرین سوالی بود که از او پرسیدم
گفت: آخن
آخن همان که بلاهتش واگیر داشت و وصله ای بود که به لباس هیچکس نمی چسپید، مثل من دنبال تاریخ و تصوف و عرفان و معنا و معرفت نبود، اما کوله ای داشت پر از خنزر پنزرهای خوشحال کننده. او داشت برای کسانی که نمی شناخت سوغات می خرید. او سالکی بود که کودکانه و معصومانه داشت از همه جلو می زد.
من یقین دارم اگر بهشتی باشد و دم درش فرشته ای ایستاده باشد، حتما به آخن می گوید: بفرما، بفرما تو، آخن بهشتی!
#عرفان_نظرآهاری
#کاروانسرایی_در_مراکش
@erfannazarahari
أَكْثَرُ أَهْلِ الْجَنَّةِ الْبُلْهُ
7.0K views11:46