Get Mystery Box with random crypto!

عرفان نظرآهاری

لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری ع
لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری
آدرس کانال: @erfannazarahari
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.24K
توضیحات از کانال

زندگی معنوی به سمت حکمت از مسیر ادبیات ، همه ماجرای من این است...من شعر را زندگی می کنم و از هر روزم قصه ای می آفرینم. شغل من انسانیت است.

Ratings & Reviews

4.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2023-06-14 00:10:59 ‌‌ روایت لیلی زار

مجنون که باشی از هر طرف که بروی به لیلی می رسی.
مقصد همه جاده ها لیلی است.

میان این هم زنجیر که نامش عقل است، من جنون رهایی را انتخاب کردم و آن روز که فهمیدم لیلی نام دیگر آزادی است، از هر چه زندان که بود گریختم.
لیلی نسیم بود، لیلی غبار بود، لیلی را به زندان افکندن نمی توانستند. لیلی سبک بود، لیلی رها بود، لیلی بر چشمم نشست و من هر جا که رفتم لیلی دیدم.

در هر شهری، لیلی شهربانو بود و در هر قصه ای، لیلی شهرزاد.

من مشتی لیلی داشتم و به هر جا که رفتم، لیلی پراکندم، به کوه و به صحرا. من در دریا لیلی کاشتم، در شوره زار هم.

امروز لیلی را دیدم که روییده بود؛ در گندمزار لیلی روییده بود. دیدمش، از قواره های آسمان برای خود پیراهن دوخته بود. پیراهنش کرشمه ای فیروزه ای داشت و سوزن سوزن منجوق ستاره بر آن می درخشید .
روز بود اما گیسوان لیلی شب بود؛ مشکی.

اگر لیلی خوشه گندم است پس هر لیلی، بسیاران خواهد شد.
لیلی را اگر بچینند، لیلی را اگر به آسیا برند، لیلی را اگر بکوبند و بر مشت ها بفشارند و بر تنور داغ و درفش بچسبانند، لیلی تمام نمی شود،لیلی، لیلی تر می شود، لیلی گندمی است که سرانجام نان خواهد شد…

#عرفان_نظرآهاری
#هر_دانه_گندم_گندمزار_می_شود_هر_لیلی_لیلی_زار
#لیلی_نام_دیگر_آزادی
@erfannazarahari
2.9K views21:10
باز کردن / نظر دهید
2023-06-07 17:26:17 عرفان نظرآهاری pinned «‌‌‍ برسد به دست فرمانده محسن رنانی در جبهه توسعه نامه اول سلام فرمانده! این نامه را به تاریخ اینک برایتان می نویسم، از خط مقدم اینجا. جنگجویی ریز نقش و چابک سوارم، اما نه اسلحه ای دارم و نه تیری و نه تفنگی، نه شمشیری و نه فلاخنی و نه سنگی. نَسَبَم نیمی…»
14:26
باز کردن / نظر دهید
2023-06-07 16:19:43 .
#نقد_صبر_شادمانه

نقد بیست‌ویکم:

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام!

خانم دکتر عرفان نظر‌آهاری نویسنده، ادیب و شاعر ایرانی که کتابهایش به ده زبان مهم دنیا ترجمه شده است، و برنده چندین جایزه ادبی داخلی و خارجی است، در پاسخ به «صبر شادمانه» یادداشتی را به شکل نامه خطاب به من نوشته و در کانال تلگرامی خودش منتشر کرده است.

من تا سالها گمان می‌کردم عرفان نظر‌آهاری یک مرد است؛ نه فقط به خاطر نام «عرفان» بلکه تاحدودی هم به خاطر برخی نوشته‌هایش. تجمیع دقایق و ظرافت‌های زنانه با استواری و سرکشی‌های مردانه، در گفتار،‌ رفتار و حتی کنشگری، در او موجب شده است که او بتواند با ترکیبی از «عرفان» و «نظر» و «آهار» (بخوانید عشق، اندیشه و هنر) آثار ادبی و هنری جذابی تولید کند که مثلا نام یکی از آنها این است: «لیلی نام تمام دختران زمین است»؛ کتابی که هزاران دختر از نسل‌های گوناگون در این سرزمین با آن به وجد آمده‌اند و خواهند آمد.

بعدها در سفری علمی او را از نزدیک دیدم و متوجه خطای خودم شدم. این نامه که اکنون عرفان نوشته است، نمودی روشن از آن سخن است که دائما می‌گویم لطفا مردان در کار زنان مداخله نکنند، جانشین آنها نشوند و نخواهند آنها را رهبری کنند، فقط در کنار آنان باشند و از آنان حمایت کنند؛ زنان بهتر از مردان می‌دانند چگونه کنشگری کنند و چگونه جامعه خود را از پلیدی‌ها پالوده کنند.

نامه عرفان را در پیوند زیر بخوانید:

https://t.me/erfannazarahari/1860

-------------------------

#صبر_شادمانه
#گفت_و_گوی_شادمانه


یادداشت «صبر شادمانه» را این‌جا بخوانید.
یادداشت «گفت‌وگوی شادمانه» را اینجا بخوانید.

@Renani_Mohsen
www.renani.net
4.7K views13:19
باز کردن / نظر دهید
2023-06-06 23:13:04 عرفان نظرآهاری pinned «‌‌‍ برسد به دست فرمانده محسن رنانی در جبهه توسعه نامه اول سلام فرمانده! این نامه را به تاریخ اینک برایتان می نویسم، از خط مقدم اینجا. جنگجویی ریز نقش و چابک سوارم، اما نه اسلحه ای دارم و نه تیری و نه تفنگی، نه شمشیری و نه فلاخنی و نه سنگی. نَسَبَم نیمی…»
20:13
باز کردن / نظر دهید
2023-06-06 20:05:33 ‌‌‍ برسد به دست فرمانده محسن رنانی در جبهه توسعه
نامه اول

سلام فرمانده!
این نامه را به تاریخ اینک برایتان می نویسم، از خط مقدم اینجا.
جنگجویی ریز نقش و چابک سوارم، اما نه اسلحه ای دارم و نه تیری و نه تفنگی، نه شمشیری و نه فلاخنی و نه سنگی.
نَسَبَم نیمی به جنگجویان کوهستان می رسد که با زمستان گلاویز می شدند و از جگر کوه، درخت به در می کشیدند و نیمی دیگر از نسَبَم به کویر نوَردانی می رسد که سینه داغ بیابان را می شکافتند با ناخن هایشان و پیروزی آبی بود در ته چاهی.

من رزم آوری را در آوردگاه فردوسی آموختم . پلنگینه به تن نمی کنم، گُرز گران ندارم، خِفتان هم نمی پوشم؛ اما خورشخانه ضحاک را می شناسم و می دانم چگونه می توان هر روز غذایی اندک‌تر به ماران گرسنه اش رسانید، تا کمتر فربه شوند. من آن درِ مخفی پشت خورشخانه را بلدم و می دانم چگونه می توان جوانان را پیش از قربانی شدن نجات داد.

نازک زنی رنجورم، که توانایی اش در ناتوانی اش است و قدرتش در ضعفش. سپاهی دارم از پیرزنان از زنان از دختران و مادران از نطفه های نبسته و جنین های زاده نشده.

فرمانده!
آن روز که شما فرمان رقص را صادر کردید، به سپاهیان گفتم: دیگر گیسوانتان را نبرید و خاک بر سر نپاشید و چنگ بر گونه نکشید و ضجه نزنید و مویه نکنید، که دشمن به لابه و به مویه و به شیون و به زاری شما جان می گیرد.
گفتم ما دیگر از جایی به جایی نمی رویم، مقصد ما آن دورها نیست. سپاهیان! بایستید، مقصد ما همین جاست. همین جا، روی اینک می رقصیم. ما فردایی نداریم. دارایی ما همین اکنون است که از ما دریغش می کنند. برقصید و زندگی را از چنگ غارتگران به در بکشید که در این جنگ، هر قدر زندگی نصیبتان شود، غنیمت است.

اگر پا دارید، بکوبید. اگر دست دارید، بیفشانید. اگر تن دارید، بجنبانید. اگر نه دست دارید و نه پا و نه جرأت، خیال که دارید به رقصش درآورید.
در برابر عبوسان و ترشرویان و مُهر بر پیشانی زدگانِ مسند نشین، با عضلات صورتتان برقصید. از ابرویتان کمانی درست کنید، با لبخندتان تیری، از هر چهره هزاران تیر رها کنید، باشد کزان میانه یکی کارگر شود.
هر چه دارید را تکان بدهید. گیسوانتان را، چادرهایتان را، شال هایتان را، آستین هایتان را، دستمال های توی جیبتان را…
زیرا دشمن هدف های ثابت را نشانه می گیرد، ستون ها را، پایه ها را، سنگرهای سنگی و خاکریز های نامتحرک را.
اگر مدام برقصید تیرهای بیشتری به خطا می رود و هر چه تیرها بیشتر به خطا برود، مهمات زودتر تمام می شود و رقصندگان، بسیار که شوند نامرئی می شوند، همچون موجی که قطره هایش ناپیداست.

من به رزمندگان گفتم: رقص، اسم رمز این عملیات است، نه خودش. باید بفهمیدش، یعنی سنگ نباشید، نسیم باشید. هر چه بیشتر برقصید، چابک تر می شوید، سبک تر می شوید. سنگ را می توان شکست، نسیم را اما نه. سنگ را می توان به بند کشید، نسیم را اما نه.
و گفتم مگر فرمانده حافظ نگفته بود:
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش

ما ضعیفان، ما ناتوانان، ما بیماران، در این راه، نسیم وار اما خوشانه باید برقصیم و بگریزیم.

فرمانده!
حقیقتش ما قرن ها پیش در کلاس رقص حافظ شرکت کرده بودیم، او به ما رقصیدن در مسجد و میکده و مدرسه و خانقاه را آموخته بود.
و یادمان داده بود که چگونه جلوی فقیه مست و شیخ ریاکار و محتسب فاسق و صوفی دجّال فعل و توبه فرمایانی که خود توبه کمتر می کنند و واعظانی که چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند، برقصیم.

حافظ هنوز هم دارد می رقصد. و مدام می گوید جوری برقصید که جام خون دلتان از دستتان ن نیفتد. ما رقصندگانی دستمریزادیم.

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام

اما مولانا به من گفت: کاش حالا که می خواهید برقصید، به ساز خود برقصید. جبروت جباران فرو می ریزد وقتی هنگ به آهنگشان نرقصد. در میدان این و آن نرقصید. برای این و آن خوش رقصی نکنید. نوای خود را پیدا کنید. نواختن بیاموزید. موزون شوید. اگر شجاعت رقصیدن به ساز خود را بیابید، از زندان آزاد می شوید، پس در انفرادی برقصید، در بند عمومی هم برقصید.
و گفت: آن پشه مگر چه کرد؟ در دماغ نمرود رقصید.
از پشه ای که کمتر نیستید، در دماغشان برقصید…

دیروز زنی را دیدم که روی یک وجب اکنون خودش می رقصید. چشمی تماشایش نمی کرد. فُرادی سماع می کرد. از جایی به جایی نمی رفت. همان «این چنین ساکن روان که منم» بود. تصویری از ایستایی پویا، جلوه ای از هوشیاری مستانه، وقاری مواج بود. نجابتی شورانگیز و متانتی عصیانگر.
آن زن که دست افشان بود و پای کوبان، آن زن با آن پیراهن کبود خضرایی و آشوب دامنش همان ایران بانو بود و من یقین کردم که ما همه از دامن این زن به معراج می رویم…

#عرفان_نظرآهاری
(بانویی که روی دفترش می رقصد)
@erfannazarahari
17.4K views17:05
باز کردن / نظر دهید
2023-06-05 03:15:48 ‌‌ روایت ربیع

اگر لیلی نام تمام دختران زمین است، ربیع هم نام تمام مردان شفشاون است. به هر دکانی که می روم و خرید
که می کنم، می پرسم اسم شما چیست؟ و همه می گویند: ربیع!
نمی دانم چون فصل بهار است، همه اسمشان ربیع است؟ یا این مردان در پاییز و‌ زمستان هم همچنان ربیعند.
اسم ربیعِ سفال فروش را گذاشتم ربیع الاول، اسم ربیعِ آینه فروش را گذاشتم ربیع الثانی، اسم ربیعِ حنا فروش را گذاشتم ربیع الثالث و همینطور رابع و خامس و سادس هم داریم.
اما از همه مهربان ترشان همان ربیع الاول است؛ که دکانش هزار رنگ است و سفال هایش جوری خوشحالند که انگار از گِل بهشت سرشته و توی تنور داغ عاشقی پخته شده اند. ربیع الاول جوری با من حس هم خویشی دارد، انگار مردی است از قبیله نظران که عرفان نوه حوا را میان آن همه گردشگرِ غریبه شناخته است.
مغازه رنگ رنگش را می سپارد به من و می رود و من غوطه می خورم در دریای کاشی و سفال و آنقدر دست می کشم به همه چیز که دستم کاشی می شود و تنم سفال. بعد که می خواهم پول کاشی ها را بدهم هر چه می گردم، ربیعی در کار نیست. دکان را به امان من و خدا رها کرده رفته. هی دکان به دکان و حجره به حجره می روم و می پرسم: ربیع اینجاست؟ ربیع اینجاست؟ دو ساعت بعد ربیع می آید و می گوید: چه شد می گویم: درهم هایم ته کشیده ولی این لیوان و این نمکدان را هم می خواهم و چند درهمِ کف دستم را نشانش می دهم و می گویم: فقط همین را دارم
می گوید: کم است، اما برکت است؛ و دستش را نشانه می کند، به سمت مسجد کوچک پشت پیچ کوچه و می گوید: او برکت می دهد، درهم ها بهانه است.

ربیع یک بچه گربه خاکستری هم دارد که شب ها توی کاسه می خوابد وقتی شکم نرم پنبه ای اش را قلقک می دهم، با آن دندان های کوچکش مثلاً مرا گاز می گیرد و‌ من دلم برایش غنج می رود.

ربیع ایرانیان را دوست دارد و می گوید: این سیاست چیست که ما را از هم جدا می کند؟ ما مسلمانیم و شماها مسلمان، خواهر و برادریم اما این حکومت ها ما را از هم جدا می کنند، ما چه دشمنی با هم داریم؟ هیچ. اما تو هیچ ایرانی این طرف ها می بینی؟ نه، آخر چرا!

من با خودم فکر می کنم نه تنها طبیعت که سیاست هم به بهار نیاز دارد. ما در زمستانی نامتعارف به سر می بریم که سرمایش چهار فصل است. اما باید مردانی بر کار بیایند که نه فقط اسمشان که رسمشان ربیع باشد.
آن وقت من حتماً به ربیع رای خواهم داد و‌ روزی که ربیع بر مسند سرنوشت این سرزمین بنشیند در کوچه های یخ زده این زندگی جار خواهم زد:

ربيع آمد ربيع آمد ربيع بس بديع آمد
شقايق ها و ريحان ها و لاله خوش عذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دل ها را بخنداند
ميی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد

#عرفان_نظرآهاری
#مراکش_شفشاون
@erfannazarahari
7.6K views00:15
باز کردن / نظر دهید
2023-06-03 23:35:43 ‌‌ چای با طعم خدا

تنها سفر می کنم اما تنهایی شلوغی دارم زیرا جماعتی از زنانی که نور در هاون می کوبند هم با منند.
مسافر لا مکانم. میان دو عدم از اینجا به آنجا می روم؛ اما هر جا که می روم آنها هم با من می آیند.
پا درد دارند اما می آیند، پوکی استخوان دارند اما می آیند، تنگی نفس دارند اما می آیند. می آیند، می آیند، زیرا اگر بنشینند، به ثانیه ای جنازه خواهند شد و خوراک ماران و‌ موران.

این زنان جهان را به اقلیم های بسیار بسیار کوچکی تقسیم کرده اند و شهربانوی سرزمین خویشند. اینها شهرزادانی شجاعند که هر شب قصه ای تازه می گویند تا هر بار مرگ خود را یک شب به تاخیر بیندازند.
اینها جسورترین زنانند زیرا که مدام می جنگند با سوگ سمجی که از در و دیوار وارد می شود و گلاویز می شوند با غول غصه ای که روی قفسه سینه شان نشسته است.
ما هر جا که هستیم با همیم و نمی دانید چه خوشبختی عجیبی است که ما همدیگر را داریم.

در راه بودم، در دشت بابونه ها که هاله معادی گفت: چای، چای آلبالو گذاشتم بیایید.
دلم نیامد چایم را تنها بخورم، گفتم شماها را هم خبر کنم.
بیایید با هم چای آلبالو‌ بنوشیم، چای با طعم خدا

راستی شما چرا در این سفرها با ما نمی آیید؟


#عرفان_نظرآهاری
#چای_هم_آماده_است_چای_با_طعم_خدا
#بوی_آن_پیچیده_از_دلت_تا_همه_جا
@erfannazarahari
7.4K views20:35
باز کردن / نظر دهید
2023-06-03 17:10:16 ‍ خورجینی از گل

من در هر دیاری مادری دارم. خواهران و برادران بسیار. قوم و خویشانی که همخون من نیستند اما همدلند.
آن یکی مادر هفتاد و نه ساله ام برایم گل بابونه خریده، در خورجین دوچرخه اش گذاشته، کوچه به کوچه می آورد تا به من برساند.
در این سرزمین همه دوچرخه سوارند از خردسالان تا سالمندان. ارزان و سالم و کارساز و شادی آفرین.

امروز روز جهانی دوچرخه است، همان چیزی که هنوز برای زنان ایرانی پر از اما و اگر است و به هر پره چرخش فتوایی از حرام و مکروه آویزان است. همان که اگر زنی سوارش شود، هنجار ها شکسته می شود، آبرو ها می رود، غیرت ها به جوش می آید، فریادها از گلو به در می آید و مسلمانی از رونق می افتد!

از ماجرای آلودگی محیط زیست و هزار درد بی درمان که بگذریم ، این بی تحرکی زنان ما را خواهد کشت.
آن مردان که با شکمبه های فربه پشت میزهای اداری  نشسته آیین نامه امضا می کنند. به سلامت خودشان هم فکر نمی کنند، چه رسد به تندرستی زنان.

اگر روزی که خدا داشت گل مسوؤلین ما را می سرشت، این همه خطا بر قلم صنع نرفته بود و باری تعالی قدری «اول ما خلق الله» در جمجمه  ایشان می ریخت، الان با همین دو‌چرخه ساده هزار و یک مشکل بهداشت روانی و جسمی و محیط زیستی ما بر طرف شده بود.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل…

#عرفان_نظرآهاری
#روز_جهانی_دوچرخه
@erfannazarahari
9.7K views14:10
باز کردن / نظر دهید
2023-06-02 17:03:13
خیام وار

کیست که چون خیام جرأت کند از اقلیم “من یقین دارم”به در بیاید و به سرزمین “نمی دانم های بسیار” هجرت کند؟
کیست که پایش را از روی سنگ سفت قطعیت بردارد و روی طناب شک و شاید بندبازی کند؟
کیست که به جای فرو رفتن در باورهای این و آن روی تالاب تردیدهای خودش راه برود؟
کیست که آداب زندگی کردن میان دو عدم را بلد باشد و از اینک و این دم و این نفس ابدیت بسازد؟

شجاع باشید، شجاعتی خیام وار و از زمین تا آسمان را کوچک بشمارید و از همه زندگی اینک را بردارید و با نفس هایتان به جنگ مرگ بروید.
از این فیلسوف ستاره شناس، از این ریاضیدان شاعر که مروارید معنا را در صدف رباعی پنهان کرده است، جسارت زیستن بیاموزید…

#عرفان_نظرآهاری
#خیام_وار_جرأت_زندگی_بیاموزید

@erfannazarahari
7.5K viewsedited  14:03
باز کردن / نظر دهید
2023-06-01 14:46:06 ‍ ‍ روایت آخن

هیچکس با او رفیق نبود. انگار هیچکس دوستش نداشت. پیر نبود، موهایش همه مشکی بود، اما حرکات و سکنانتش شبیه پیرمردانی بود که از هوش و حواس افتاده اند. مدام خواب بود. صبح به صبح بیدار می شد، صبحانه می خورد و بعد دوباره می خوابید، مدام هم در حال عطسه کردن بود و دستمالی بر بینی داشت.
با هیچکس هم حرفی نمی زد. درستش این است که بگویم هیچکس با او حرف نمی زد. همیشه تنها بود.
یک روز به او گفتم: تو مریضی؟
گفت: آره
گفتم: شاید کرونا داری؟ چرا مدام عطسه و سرفه می کنی؟
گفت: نه، نه، کرونا ندارم، من حساسیت دارم. حساسیت بهاری. به گل و گیاه.
بعد از حرف من ناراحت شد، قهر کرد رفت و تا آخر شب برنگشت.

اسپانیایی بود اما وصله ای ناجوری بود که انگار به لباس هیچ کشوری نمی چسپید.
یک روز یک گروه اسپانیایی به کاروانسرا آمدند. آن روز خیلی خوشحال بود، صندلی اش را به زور وسط صندلی اسپانیایی ها جا می داد. بلند بلند حرف می زد و می خندید. اما حتی آنها هم ندیده اش می گرفتند، بازیش نمی دادند. همه با هم می رفتند بیرون و او را با خود نمی بردند.

یک جور بلاهت آشکار داشت، انگار اگر به کسی نزدیک می شد بلاهتش سرایت می کرد همه از او فاصله می گرفتند، تا بلاهت نگیرند!
یک روز از یکی از مسافران پرسیدم شغل این آقا چیست؟ گفت: می گوید شکلات و ریش تراش می فروشد.
گفتم: مگر قرن نوزدهم است! این همه مغازه و فروشگاه.

یک شب سرانجام من و سلام علیکم تصمیم گرفتیم سر حرف را با او باز کنیم.
گفتیم: قرص می خواهی، دوا می خواهی، چی کار می کنی؟ این ها چیه؟ چی می فروشی؟
یک کوله پشتی چرمی بزرگ داشت. و چند تا ساک کیسه ای.
هی می گفت: صبر کنید، صبر کنید الان توضیح می دهم.
انگار که برای رفتن روی یک صحنه نمایش می خواست آماده شود.
بعد هی وسایل توی ساک هایش را یکی یکی در می آورد و نشانمان می داد.
می گفت: این کیف را ببینید این یک کیف چرم است در اسپانیا ۱۵۰ یورو است من عین این را اینجا خریدم ده یورو ، این یکی را ببینید، خریدم پنج یورو، این یکی را خریدم سه یورو.
ما می گفتیم: خب بعدش؟ بعد این تقلبی ها را می بری اسپانیا می فروشی؟
گفت: نه، نه من چیزی نمی فروشم. من می آیم اینجا چیزهای ارزان می خرم شبیه چیزهای گرانی که در اسپانیا هست.
گفتیم: خب بعدش! بعدش چی کار می کنی؟
گفت: بعد یکی یکی اینها را به مردم می دهم.
پرسیدیم: چرا؟
گفت: چرا! برای اینکه خوشحال بشوند.
گفتیم: خوشحال بشوند! یعنی چی؟
بعد رفت از توی کوله چرمی اش یک کیف پارچه ای زنانه ارزان در آورد و داد به من و یک ‌کیف زنانه هم داد به سلام علیکم!
من‌ گفتم: این یعنی مال من؟ واقعا؟ وای مرسی ممنون
و عوضش یک سیب ‌و یک پرتقال به او دادم.
گفت: تو‌ خوشحال شدی؟ تو خندیدی؟
گفتم: آره
گفت: ببین من به تو کیف دادم، تو به من سیب و‌ پرتقال.

بعد گفت: همین! من دنبال همین هستم، همین لحظه ای که یکی می خندد، یکی خوشحال می شود.
دیدی حالا چقدر همه چیز قشنگ شد؟

ناگهان تمام تنم یخ کرد، انگار سرمای شرم بر بدنم نشست.
گفت: من اینها را الان که نمی خورم. فردا که تو رفتی یک جا می نشینم با لذت می خورم و بعد شادمانه انگار که کودکی با ذوق، سیب و پرتقالش را برد گذاشت بالای سرش.

گفتم: راستی اسمت چیه؟
این آخرین سوالی بود که از او پرسیدم
گفت: آخن

آخن همان که بلاهتش واگیر داشت و وصله ای بود که به لباس هیچکس نمی چسپید، مثل من دنبال تاریخ و تصوف و عرفان و معنا و معرفت نبود، اما کوله ای داشت پر از خنزر پنزرهای خوشحال کننده. او داشت برای کسانی که نمی شناخت سوغات می خرید. او سالکی بود که کودکانه و معصومانه داشت از همه جلو می زد.
من یقین دارم اگر بهشتی باشد و دم درش فرشته ای ایستاده باشد، حتما به آخن می گوید: بفرما، بفرما تو، آخن بهشتی!

#عرفان_نظرآهاری
#کاروانسرایی_در_مراکش
@erfannazarahari

أَكْثَرُ أَهْلِ الْجَنَّةِ الْبُلْهُ
7.0K views11:46
باز کردن / نظر دهید