Get Mystery Box with random crypto!

عرفان نظرآهاری

لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری ع
لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری
آدرس کانال: @erfannazarahari
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.24K
توضیحات از کانال

زندگی معنوی به سمت حکمت از مسیر ادبیات ، همه ماجرای من این است...من شعر را زندگی می کنم و از هر روزم قصه ای می آفرینم. شغل من انسانیت است.

Ratings & Reviews

4.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 9

2022-11-18 16:30:02 ‍ من همان حوای سیب چینم

بعضی می گویند برای فهمیدن چرایی آن چه این روزها اتفاق می افتد باید به عقب برگشت. مثلاً به ۸۸. بعضی دیگر می گویند باید باز هم به عقب تر برگشت به ۷۸، بعضی به ۵۷ بر می گردند و بعضی به آغاز مشروطه…

من اما به پیشتر از این ها بر می گردم به لحظه آفرینش خودم، به روزی که نامم حوا بود. به همان لحظه ای که دست دراز کردم و سیبی از شاخه های بهشت چیدم. شماتتم کردند و ملامتم کردند و گفتند که ابلیس به دهان ماری وارد شد و مار به بهشت آمد و مرا فریب داد و من نیز آدم را فریفتم.
مرا به جرم چیدن یک سیب از بهشت بیرون راندند.
هبوط، مجازاتم شد و زندگی بر خاک و خون، سرنوشتم.

من حوای آفرینش، نخستین زنِ هستی، اکنون رو به روی شما می ایستم و می گویم: هیچکس مرا فریب نداد؛ نه مار نه شیطان. من خودم خواستم که سیب را بچینم و چیدم.
چیدن سیب، چیدن معرفت، چیدن عشق انتخاب خودم بود.
و هبوط، مجازاتم نبود؛ پاداش شجاعت و عصیان من بود.
حالا شما دوباره می خواهید سیب را از من بگیرید و شجاعت سیب چیدن را؟
شما می خواهید انتخاب و اختیار را از من بگیرید؟
شما می خواهید حوای انتخابگر، این بانوی بهگزین را مادینه ای فریب خورده بنامید؟

شما اول سیب را از من می گیرید و بعد جرأت تماشای درخت سیب را.
شما اول دستهایم را می گیرید و پس از آن آرزوهای دور از دسترسم را…

من اما آن سیب را چیده ام و باز هم خواهم چید.
کار من کاشتن درخت سیب است.
من هر روز به ماران و شیاطین می خندم، به وسوسه و به فریبشان.
آنچه شما نامش را هبوط و سقوط گذاشتید، نامش زندگی است.
و این زندگی هر روزه، پاداش سیب چیدنم است.

خواهران! از درخت آفرینش سیب بچینید، این تنها راه ما برای خروج از این بهشت اجباری ست…

#عرفان_نظرآهاری
#من_سیب_را_چیدم_باز_هم_خواهم_چید
@erfannazarahari
4.0K views13:30
باز کردن / نظر دهید
2022-11-13 12:54:02


جلسه معارفه «کارگاه رمز خوانی از شاهنامه»
امشب، ساعت ۲۰، به وقت ایران


@erfannazarahari
#کارگاه_آنلاین

09108523100

https://amozegara.com/product/shahnameh/
1.1K views09:54
باز کردن / نظر دهید
2022-11-05 10:48:39 ‍ فردوسی گزارشگر زندگی ما

اگر هر شب کابوسی را ببینی، معنایش این است که روانت از چیزی در رنج است. ضمیر ناخودآگاه هر کس رنج ها و خشم ها و ترس ها و اندوه هایش را به ماجرایی نمادین بدل می کند؛ به رویاهایی وحشتناک، به خواب هایی هول انگیز.
اگر درد و خشم و اندوه و ترست را بشناسی و پیام کابوس ها را بگیری، کابوس ها می روند وگرنه تکرار می شوند، تکرار می شوند، تکرار می شوند، آنقدر تا آنها را بفهمی، یا آنقدر تا تو را از پا در بیاورند.

اسطوره ها، رویاهای جمعی یک ملتند؛ خواب هایی که مردمان یک سرزمین با هم می بینند یا کابوسی است که قرن های قرن، بلکه هزاره ها در شب ها و در روزهای مردمی تکرار می شود تا معنایش را بفهمند.

جمشید چگونه بر تخت نشست؟ چه کرد که فرّه از او رفت؟ مردم چرا ضحاک اژدهاوش را بر مسند نشاندند؟
او چرا از دشت سواران نیزه گذار آمده بود؟
ارنواز و شهرناز گروگان چه چیز بودند؟
ابلیس چرا بر شانه های ضحاک بوسه زد؟ آن دو مار چرا بر شانه اش روییدند؟ چرا غذای ماران مغز جوانان بود؟ فریدون که بود؟ آبتین چه شد؟ کاوه چه کرد؟ گرز گاو نشان و درفش کاویان از کجا آمدند؟
این همه ماجرا چرا اتفاق افتاد و قصه سرانجام چه شد؟

هزار سال است که قصه ها همچنان بر سرمان می آید. هزار سال است که از کابوسی به کابوسی دیگر زندگی می کنیم، زیرا قصه ها را نخوانده ایم، زیرا رمزها را نگشوده ایم.
ما ناگزیر به فهمیدنیم یا به تکرار!

فردوسی معاصرترین شاعر ماست. او روزنامه نگاری بی پرواست. او گزارشگر هر روز زندگی ماست.
خبرهای حقیقی را او می داند. بیایید با او حقیقت ماجرا را دریابیم، بیایید جرأت کنیم و تقدیرمان را پیش از وقوع بخوانیم.

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#کابوسها_را_زندگی_نکنیم_بفهمیم
#رمزخوانی_از_شاهنامه
#کارگاه_آنلاین
#یکشنبه_ها_ساعت_۲۰
09108523100



https://amozegara.com/product/shahnameh/
1.8K views07:48
باز کردن / نظر دهید
2022-10-29 14:04:29زندگی

ما دختران مرگیم. انگار در شبی تاریک در گوری ناپیدا پیرزن عبوس هزار ساله ای ما را زاییده است.
پیرزن از پستان های خشکیده اش به ما شیرابه ای تلخ می نوشاند و در گوشمان لالایی لابه می خواند.
پیرزن ما را در قنداقی سیاه پیچیده بود و در گهواره ای از استخوان گذاشته بود ‌و تکانمان می داد، آنقدر که جهان در جمجمه های کوچکمان شب و روز دَوَران می کرد.
ما به تکان هایی که در سرمان می پیچید، لبخند می زدیم؛ اما پیرزن بی درنگ لبخند را از صورتمان پاک می کرد ‌‌و مدام خطوطی نامرئی بر پیشانی مان می کشید و وردی می خواند و زمزمه می کرد: رختت سیاه است و بختت سیاه است، رختت سیاه است و بختت سیاه است…

قرن ها گذشت و ما به گورزایی و شیرابه تلخ و‌ لالایی لابه و گهواره استخوان و بی لبخندی ‌و رخت و بخت سیاه عادت کردیم؛ چندان که هرگز گمان نمی کردیم که زندگی چیزی غیر از گور و سوگ و‌ سیاهی است.
سال ها گذشت و قرن ها گذشت؛ سرانجام روزی دخترکانی از گورهایشان بیرون آمدند و گفتند: ما هنوز زنده ایم، ما رخت سیاه و بخت سیاه نمی خواهیم،‌ ما شیرابه تلخ و لالایی لابه نمی خواهیم، ما زنده ایم، ما زندگی می خواهیم!
زندگی، زندگی، زندگی
و صدای زندگی، زندگی، زندگی در گورها پیچید.
اما در گورستان و در قبیله مردگان، سخن از زندگی گفتن جرمی نابخشودنی است.
پس مردگان بر زندگان برآشفتند.

من دختری گور زاده بودم، اما نمی خواهم که دیگر به گور خویش برگردم.
زندگی
این ممنوعه ترین واژه، این گناه آلود ترین کلمه را به بانگ بلند می گویم: زندگی
من دیگر به گور خویش بر نخواهم گشت.
تو هم دیگر به گور خویش برنگرد.
ما از این پس چاره ای جز زنده تر شدن نداریم…


#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#من_دیگر_به_گور_خویش_برنخواهم_گشت
#تو_نیز_برنگرد
#زندگی_زندگی_زندگی
3.6K views11:04
باز کردن / نظر دهید
2022-10-05 18:06:39
شجاعت تماشا

جهان را باید از پنجره های مختلف تماشا کرد. زندگی را باید در روایت های گوناگونش شنید. دنیا را باید با هزار و یک چشم دید.
آنکه فقط یک پنجره برای تماشا دارد و یک چشم برای دیدن و یک قصه برای گفتن و ‌شنیدن، متعصب نیست، ترسوست.
تنها آنکه به فضیلت شجاعت رسیده باشد، جرأت می کند جهان متنوع و متکثر را بپذیرد و تنها اوست که به معنای زندگی پی می برد.
آزادی و شعور پاداشی است برای کسانی که از فهمیدن نمی ترسند.

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#ترس_و_تعصب_خواهران_توامانند
#فضیلت_شجاعت_جرأت_فهمیدن_می_آورد
2.5K viewsedited  15:06
باز کردن / نظر دهید
2022-09-30 12:03:43 ‍ طبیبم قصد جان ناتوان‌ کرد

ما ایرانیان همه بیماری زمینه ای داریم، بیماری استبداد، بیماری تعصب، بیماری تحجر، بیماری تقلید…
ما نابینایانی مادرزادیم. داروغه مادرم را که می خندید، کور کرد و بعد از آن مادرم هر دختری که زایید کور بود.

ما اندوه ارثی داریم، ما سر سفره غم بزرگ شدیم و نان غصه را در شوربای مشقت زدیم و خوردیم و چنین شد که عضله های کوچک لبخند از صورتمان محو شدند.

و ترس، ترس، ترس همان آسیب بعد از حادثه بود، وقتی که مغول پدربزرگمان را کشت و‌ جنازه اش را قرن ها بر دروازه شهر آویخت، تا ما بترسیم، ما ترسیدیم و ترسو شدیم.

ما می خواهیم که درمان شویم اما تا تصمیم می گیریم برای بیماری مان دوایی پیدا کنیم، از گوشمان خون می آید، از دماغمان خون می آید، پایمان می شکند، دستمان می شکند، کمرمان می شکند. ما تا دنبال علاج می رویم، می میریم.

طبیبان می گویند: نه چوب، مرهم خوبی برای زخم است؛ و نه چماق، عصای خوبی برای روح های شکسته.
حکیمان معتقدند که تیر و تفنگ، هیچ دردی را درمان نمی کند و شفای مرض با تهدید و توبیخ و تنبیه حاصل نمی آید.

من بیماری زمینه ای دارم، اما نمی خواهم که بمیرم. می خواهم که درمان شوم. مرا نکشید، جزای مرض، مردن نیست. دوای بیمار، مرگ نیست.

آیا در این بیمارستان، هیچ طبیب مشفقی نیست تا ناله ما بیماران را بشنود؟
آیا در این داروخانه جز تیز و تفنگ و سنگ و چماق دوای دیگری پیدا نمی شود؟

که را گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#که_را_گویم_که_با_این_درد_جانسوز
4.8K views09:03
باز کردن / نظر دهید
2022-09-29 10:28:36
من

دختری نیستم با گوشواره های مروارید. به گوشواره هایم خیره نشوید. به گوش هایم نگاه کنید به صدایی که قرن هاست در آن می پیچد.
دختری نیستم با لبخندی معمایی، بر دیوار موزه تان. میخکوبم‌ نکنید، زبان بسته و‌ خاموش. به تماشای لبخندم نیایید. اگر می آیید پس کلماتم را بشنوید.

گمان نکنید که جمجمه ام، کاسه ای خالی است. من این کاسه سر را از شوربای شما پر نمی کنم. ذهنم، بشقاب باورهای شما نیست و تنم تخته بندِ تصورتان.

من می اندیشم. من انتخاب می کنم. من می سازم. من می آفرینم.
من، من، من …زن

این زن که منم در قاب های کوچک شما نمی گنجد…

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#من_من_من_زن
#در_قابهای_کوچک_شما_نمی_گنجم
1.8K views07:28
باز کردن / نظر دهید
2022-09-28 15:01:37زن، زندگی، آزادی

انشاهای ننوشته بسیاری دارید. هرگز نوشتن ‌را کسی یادتان نداد. هرگز کسی عطر کلمات را به شما نیاموخت. هرگز کسی مزمزه کردن طعم کلمات در دهان روح را به شما نچشانید. هرگز کسی کلمات را در چای صبح شما حل نکرد و‌ نگفت چطور می شود چای کلمات نوشید و سرمست شد. هرگز کسی نبود که کلمات را روی تنهایی تان بگذارد، یا روی جراحت بی کسی تان.
شما نسل بی کلمه اید، شما را میان سلول های هول انگیز و مربع های سیاه چهار جوابی زندانی کردند، زندگی تان تستی بود، زندگی تان چهار جوابی بود و گریختن از این چهار جوابی ناممکن. شما ناگزیر بودید از سلول الف تا سلول های ب و جیم و دال وحشت زده بدوید و از همدیگر سبقت بگیرید و سرانجام هر که زودتر سلولش را سیاه می کرد، برنده بود.
شما رهایی میان کلمات را ندیدید شما در چمنزار جملات و دشت‌های بی کران جملات نرقصیده اید.
هیچکس به شما اجازه نداد در اقیانوس واژه ها غرق شوید و در آسمان کلمات رها باشید.
شما گروگان افعال امری و جملات دستوری بودید.
اکنون اما شما از بی شمار کلماتِ در بند و از بی شمار زندانیان قاموس جغرافیا و لغتنامه تاریخ سه کلمه را نجات داده اید.
حالا بروید با همین سه کلمه جمله بسازید. حالا بروید با همین این سه کلمه انشا بنویسید، حالا بروید همین سه کلمه را بیاموزید.

حالا مدرسه ای داریم به بزرگی ایران و میلیون ها میلیون دانش آموزِ از درس جامانده، از عشق جامانده، از عمر جامانده، از معنا جا مانده.
ما به جز تاریخ آموزگاری نداریم.

دانش آموزان عزیز!
بنویسید: زن، زندگی، آزادی
با زن، زندگی، آزادی جمله بسازید.
از زن، زندگی، آزادی انشا بنویسید.
زن، زندگی، آزادی را حفظ کنید، یاد بگیرید، بفهمید.

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#زن_زندگی_آزادی_را_حفظ_کنید_یاد_بگیرید_بفهمید
1.6K views12:01
باز کردن / نظر دهید
2022-09-26 19:11:14 ‍ شهرزاد قصه ات را بگو

هر زنی شهرزاد است. هر زنی باید جرأت کند و راوی قصه شگفت خودش باشد. هر زنی باید سرانجام روزی از این هزار و یک‌ شب ترس و تردید بیرون بیاید.
شاید قصه گو‌ی تاریخ بخواهد تا ابد تو‌ را در «روزی روزگاری در سرزمینی دور» زندانی کند. اما تو‌ باید کلیدی پیدا کنی، تدبیری، چاره ای، تیشه ای، کلنگی…و از زندانِ روزی روزگاری به در آیی.
زندگی در قصه های این و آن و محبوس ماندن در خطوط سوگنامه سرنوشت، روایت تکرار و قصه دردناک بسیاری از زنان است.

من زنان زیادی را می شناسم که در قصه دیوان گیر افتاده اند و زنان زیاد تری را می شناسم که دلبرِ دیواند. نه آن دیو که سرانجام به بوسه ای انسان می شود، بلکه آن دیو که دلبرش را در آخر دیوگونه می کند.
گاهی من از دلبران، بیشتر از دیوان می ترسم. زیرا هر بار که زنهاری درباره دیوی می دهم، حتماً دلبری از گوشه ای خیز بر می دارد، خنجر دیوش را قرض می گیرد و بانگ می کند که من زندگی به جادوی دیو‌ را دوست تر دارم تا هراس رهایی را. من به دیو و دیومنشی و دیو سالاری محتاج و‌ مبتلایم!

اما باور کن که هیچ شجاعتی بالاتر از دلیریِ دلبری نیست که از فرمان دیوی سر می پیچد.
دلبر باش اما نه در بند دیو.

روزی روزگاری در سرزمینی دور، دیگر بس است.
هم اینک، همین جا،
قصه تازه ات را شروع کن…

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
1.4K views16:11
باز کردن / نظر دهید
2022-09-24 23:10:06
گلستان در گرگستان

می دانید این مردان که زنان را می ترسانند و این پسران که دختران را می زنند و این برادران که خواهرانشان را می کشند، از کجا آمده اند؟
این مردان و این پسران و این برادران از اقلیم بی عشقی آمده اند. از خانه های خالی از شعر و ترانه، از قحطی بوسه و آغوش آمده اند.
مادرانشان کودک همسرانی قربانی بوده اند که نطفه ای را به انزجار و به اجبار در زهدان خود پرورانده اند.
این پسران، میان خط و نشان و ترکه و توبیخِ هزار حرام و مکروه بزرگ شده اند.
آنها نوزادان مصیبت روزگار و تلخی ایامند.
کسی آنها را در گهواره های ناز ‌و نوازش نخوابانیده. گوششان صدایی موزون لالایی را نشنیده.
شب ها کسی برایشان قصه نگفته.
کسی صورتشان را در ‌گلاب شفقت نشسته.
کسی عسل دوستت دارم، بر لبانشان نچکانده.
کسی مرهم موسیقی بر تنهایی شان نگذاشته،
کسی جراحت زخم هایشان را با ابریشم ادبیات نبسته.

در خانه های توهین و اتاق های تحقیر بالیده اند.
در خانه های ترس و تنبیه، در خانه های خشم و خشونت، دستور زبان عشق تدریس نمی شود.
آنها لهجه همدلی و الفبای لطافت را نیاموخته اند.
آنها انسانیت را بلد نیستند.

حالا دیگر دیر است، حالا آنها دندان های تیز دارند و چنگال های خونین. حالا هر زنی صیدی است که باید دریده شود.

من شاعرم از سرزمین زیبایی و عشق می آیم، زورم به تیر و تفنگ و نفرت و خون نمی رسد.

مرا به گهواره ها ببرید، باید کارگاه گلستان را برای نوزادان برگزار کنم. باید سعدی را برای جنین های زاده نشده بخوانم. باید بوی گل را به نطفه های نبسته بیاموزم.

ای سعدی جان!
کاشکی می آمدی و یادم می دادی در گرگستان چگونه از گلستان بگویم؟

#عرفان_نظرآهاری
#در_گرگستان_چگونه_از_گلستان_بگویم
#انسانیت_آموختنی_است
@erfannazarahari


زنان باردار اي مرد هشيار
اگر وقت ولادت مار زايند
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زايند


جوانمردی و لطف است آدمیت
همین نقش هیولانی مپندار
973 views20:10
باز کردن / نظر دهید