Get Mystery Box with random crypto!

عرفان نظرآهاری

لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری ع
لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری
آدرس کانال: @erfannazarahari
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.24K
توضیحات از کانال

زندگی معنوی به سمت حکمت از مسیر ادبیات ، همه ماجرای من این است...من شعر را زندگی می کنم و از هر روزم قصه ای می آفرینم. شغل من انسانیت است.

Ratings & Reviews

4.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2023-05-15 13:07:21 ‍ به شاهنامه بیا

به شاهنامه برو ‌و قدری شهامت و شجاعت و فرّه و فرزانگی بردار و بیار.

به شاهنامه برو تا بیاموزی که چگونه نباید خولیاگر خورش خانه ضحاک باشی و چگونه نباید مغزت را خوراک مارانش کنی.
به شاهنامه برو تا بدانی نباید چنان موبدان، سرفکنده نگون کنار ستم بیایستی و باید که چون و چرا را یارستن بتوانی.
به شاهنامه برو تا جرأت کنی و در سرزمین جادوستان خرد بورزی و بتوانی برابر ستمکارگان ِ اهریمن کیشِ اژدهافش چاره گری کنی.

به شاهنامه برو و تکه ای از پیشبند چرمین کاوه را از او قرض بگیر و بیاور و به چهل تکه پیراهن اندوه هایت بدوز و آن را بر دست بگیر و پیشاپیش لشکر روزهای سیاه و شبان تباه راه بیفت.

ما به شاهنامه رفتیم و از پیراهن اندوهمان درفشی دوختیم و بر سر در خانه هایمان آویختیم. تا فراموشمان نشود که در این بیدادگاه ما در پی دادیم.
ما به شاهنامه رفتیم و آزادگی را درفشی کردیم و به گیسوانمان بستیم تا فراموشمان نشود که گردآفریدی در زنجیر موهایمان اسیر است که رهایی را فریاد می دارد.
ما به شاهنامه رفتیم، شما هم بیایید.

#عرفان_نظرآهاری
#شاهنامه_خوانی
#کارگاه_رمز_خوانی_از_شاهنامه
#روز_بزرگداشت_فردوسی



همی بر خروشید و فریاد خوانْد
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کآهنگران پشتِ پای
بپوشند هنگام زخمِ درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
هم آنگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت، نیزه به دست
که ای نامداران‌ یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بندِ ضحاک بیرون کند

@erfannazarahari
4.7K views10:07
باز کردن / نظر دهید
2023-05-04 22:46:43 روایت نعنا

#عرفان_نظرآهاری
#زندگی_در_مراکش
@erfannaarahari
5.7K viewsedited  19:46
باز کردن / نظر دهید
2023-05-04 21:30:13روایت نعنا

در آن خانه تابستانی در فریسلند در تپه ای که نامش کودیک بود. آنجا که همیشه باد می وزید، آنجا که حوالی اقیانوس بود آنجا که شب ها در سیاهی مطلق هر سی ثانیه دو نور در تاریکی اش می چرخیدند، نور همان فانوس های دریایی، آنجا در آن باغ سه بوته ی نعنا بود. یکی از سه نعنا، بویی عشوه گر داشت که با کرشمه در هوا می رقصید. ما این بوته را از همه بیشتر دوست می داشتیم.
تینکه می گفت: این نعنای مراکش است فقط این نعناست که بو دارد، نعناهای هلندی ادای نعنا را دارند، نه خودش را.
روزی که خانه ی تابستانی به فروش رفت، ما هیچ از آن خانه با خود نبردیم؛ به جز همان بوته نعنای مراکشی را. تینکه بیلچه اش را آورد و خاک را رقم زد و نعنا را از ریشه درآورد و او را به من داد و‌ گفت: نگه اش دار، مبادا عطر نعنای مراکشی مان گم‌‌ شود.
من نعنا را به ریس ویک آوردم ‌و کاشتم نعنا وزید زیر خاک و نعنا دمید میان سلول های باغ و باغچه معطر شد و کوچه معطر شد و شهر معطر شد.
من اما هنوز نعنا شناس نبودم من فقط پیراهنم به عطر نعنا آغشته بود، جانم هنوز نه.

من آن وقت به فهم نعنا مشرف شدم که به سرزمین نعناهای شناور در چای رفتم، آنجا که قوری ها با آن گردن های افراخته، غمزه وار از گلویشان چای و حباب و قصه و غزل می ریخت.

روزی که از کنار رودخانه بویناک از صوف می گذشتیم، روزی که هوا بوی چرم ناپالوده می داد، روزی که غبار به سماجت راه بینی را می یافت و مشام را می آزرد، روزی که هشام مرا به در قدیمی ترین دباغ خانه جهان برد،
مرد دربان شاخه ای نعنا به من داد و‌ گفت هر جا که می روی این شاخه ی نعنا را با خود ببر، تا دباغ خانه را تحمل کردن بتوانی.
من نعنا را از او گرفتم و از آن پس هر جا که رفتم شاخه ای نعنا با خود بردم تا دباغ خانه جهان را تحمل کردن بتوانم.

روزی که سلام علیکم روزه بود و هوا داغ بود و تا غروب آفتاب راه بسیار بود، من شاخه ای نعنا به او دادم.
سلام علیکم تشنه که می شد نعنا را بو می کرد، گرسنه که می‌ شد نعنا را بو می کرد، خسته که می شد نعنا را بو می کرد. وقتی که آفتاب غروب کرد، سلام علیکم گفت: خدا خیرتان دهد اگر این نعنا نبود من امروز از پا در آمده بودم، من این روزه را صد بار به بوی نعنا افطار کردم.

روزی که به روستای عبدالسلام رفتم، همان روز که عبدالعلی مرا به خانه اش برد. زنش اکرام از من پرسید: چای می خوری؟ من گفتم: بله چای نعنا.
گفت: با شکر، گفتم: با شکر
وقتی از زیارت عبدالسلام برگشتیم، اکرام، قوری گردن فراز نقره ای اش را آورد و استکان لب طلایی اش را و دستش را بالا گرفت و از گلوی قوری نقره ایش چای و شکر و نعنا و‌ مهربانی، ریخت و رقصید توی تن استکان شیشه ای و از آن پس من مبتلای نعنایی شدم که جانش را به تن قوری و استکان می بخشد.

روزی که داشتم از شیب بازار شفشاون پایین می آمدم، از پیرزن دست فروش دسته ای نعنا خریدم که تمام آغوشم را پوشاند.
نعناها را به خانه آوردم و شستم و هر صبح و ظهر و شام انگار که نعنا دعایی بود که به وقت اذان در دریای آبی آسمان حل می کردم و سر می کشیدم. اما هر چه دعای نعنا می نوشیدم، باز هم نعنا بود، انگار که پیرزن به بهای دو درهم تمام باغ نعنایش را به من بخشیده بود.
روزی که می خواستم ترک کنم آن خانه شفشاونی را همان خانه آبی که پایین درش، بر زمین نقش یک ماهی بود بر کاشی، و بالای سردرش محرابی آبی داشت، نعناهای پیرزن دست فروش را در دستمالی خیس پوشاندم و با خود به مکناس آوردم و از آنجا به فاس.
نعناها در داغی جاده ها و زیر پای دقیقه ها ها پیر شدند و پژمردند اما عطرشان مصرانه تا آخرین قطره ها تاب آورد.

نعناها را به خانه فاس آوردم و در لیوانی آب گذاشتم. ناامیدانه امیدوار بودم که نعناها پیری شان را جوانی کنند، اما نکردند، اما نشد؛ من اما دست از عشق ورزی بر نداشتم که نعنا همچون نخستین روز آفرینش لب بر لبم نهاده بود و در خاک من دمیده بود و من دیگر انسان نبودم، من خاکی نعناگون بودم که به بوسه ی نعنا جان یافته بود.
و اینک این منم بانویی که از نعنا به معنا رسید و نعنا وار در هوا می رقصد و روان می‌شود در
کوچه های دنیا…

#عرفان_نظرآهاری
#از_نعنا_تا_معنا
#زندگی_در_مراکش
@erfannazarahari
5.7K views18:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-02 11:35:41
گندمزار کلمات

نه کتابی دارم و نه دفتری و نه قلمی و نه گچی و نه تخته سیاهی.
آموزگارم و جز سی و دو دانه گندم چیزی ندارم. الفبا می کارم؛ تا کلمات برویند. تا کلمات را تو درو کنی، تا باد نیاید و کلمات را نبَرد، تا گندمِ کلمات نان شود؛ نان معنا و آن نان، قُوْت لایموت جانت شود.
به گندمزار کلمات بیا، بیا و نان معنا در دهان جانت بگذار.
گرسنه نمان که آموختن و آموزاندن عشق است و عشق غذای روح…

#عرفان_نظرآهاری
#گندمزار_کلمات
#آموزگارم_و_سی_و_دانه_گندم_الفبا_دارم
@erfannazarahari
10.5K views08:35
باز کردن / نظر دهید
2023-04-30 13:26:11 ‍ ‍ روایت پاپوش ها

گفت: کفشْ بایستن کسی را، یعنی مهیای سفر بودن، یعنی سفر او را ضرور شدن و بعد برایم خواند:
ای صبر بگفتی که چو غم پیش آید
خوش باش که کارِ تو ز من بگشاید
رفتی چو کلاه گوشه غم دیدی
ای صبر کنون کفش، که را می باید؟

اینها را مجیر بیلقانی به من گفت.

و من دانستم که کفشْ بایسته شدم. کفش هایم را به صف کردم تا از ایشان بپرسم کدامشان تمنای رفتن دارند و ‌‌حوصله پیمودن؟ کدامشان شب ها خواب سفر می بینید و روزها شوق گام زدن روی خس و خاک و سنگ و کلوخ را دارند؟
کفش های نیلی گفتند: من، من، من، خواهش می کنیم!
چند سال پیش، غروبِ روز قبل از سفرم در میدان هفت حوض با عجله و بی حوصله رفته بودم که کفش بخرم. همان اول میدان، کنار اولین حوض، زهره نیلی را دیدم؛ دوست و خبرنگاری که سال ها بود ندیده بودمش.
گفتم آمده ام که کفش بخرم.
گفت: بیا، بیا و مرا کشید و برد در مغازه ای کنار یک جفت کفش چرمی جگری و‌ گفت: من عاشق اینها بودم، می خواستم بخرمشان، اما اندازه پایم نبود. تو بخر.
و من خریدمشان، بی هیچ اما و اگر و شاید و بایدی.
و همه این سال ها نپوشیدمشان تا شب عزیمت به مراکش که کفش ها به فغان در آمدند که ما هیچ وقت هیچ جا را ندیده ایم. هیچ وقت ما را با خودت جایی نبرده ای، جز یکبار که بردی دندانپزشکی که هنوز گوشمان درد می کند بس که توی آن صدای اره و تیشه می آید.
ما راه های بسیار از تو طلب داریم. کوچه هایی دور، شبها خوابِ ما را می بینند، ما را به خواب کوچه های ندیده ببر.

و من کفش های چرمی جگری، یادگارهای زهره نیلی را با خود به مغرب بردم و به آنها گفتم: از امروز اسم شما پاپوش است، شما را به دیدار خویشاوندان کهنتان می برم، آن سوی جهان، در شمال آفریقا، نیاکانتان هنوز نامشان بابوش است. آنها چهار نقطه از شما کمتر دارند، آنها نقطه هایشان را بین راههای عرب و‌ عجم، میان سرزمین های پارس و اقلیم عربان گم کرده اند.
شاید روزی به سرزمینی دیگری برویم و اسمتان ‌پاچیله شود یا پای افزار یا نعلین یا چاروق. اما امروز نامتان پاپوش است.

پاپوش هایم هر روز هزاران گام می رفتند و تن می سایدند به تن زمزدین و لاجوردی و اخرایی و خردلی و نیلی و سبز و سفید و سیاه کاشی های هزار ساله که تنگ هم خوابیده بودند کف قدیمی ترین دانشگاه جهان، در حیاط مدرسه قرویین؛ در دالان خوابگاه دانشجویانی که هزار سال پیش از این مرده بودند.
پاپوش هایم لابه لای زاویه ها و قبرها و مزار های فراموش شده، خاک و خاطره را تیمم می کردند و می گریستند بر زخم پای سالکان بی پاپوش که زیر و بم های زمین، رنج را به آنها آموخته بود.
پاپوش هایم از پله هایی بالا می رفتند که لبه های چوبی شان از تن درختانی ساخته شده بود که بر سر عارفانی گمنام سایه می افکندند.
پاپوش هایم پا می گذاشتند روی خورشیدهایی سرامیکی که شعاعیشان از تابش تاریخ ریخته بود.
پاپوش هایم هر صبح و ظهر و شام بر سجاده ی کوچه پس کوچه های فاس، پیشانی به نماز می بردند و سنگفرش خیس می‌ شد از دلتنگی عابرانی که قرن ها پیش از این از اینجا گذشته بودند.

به پاپوش هایم گفتم فردا به دیدار نیاکانتان خواهیم رفت و و از میان قبیله ی بابوش ها دو خواهر برایتان خواهم آورد، خواهران فیروزه ای.
و از آن پس پاپوش هایم بی تاب دیدار خواهران فیروزه ای شان شدند…

#عرفان_نظرآهاری
#روایت_پاپوش_ها_از_هفت_حوض_تا_مراکش
#اسم_خواهران_فیروزه_ای_بابوش_بود
#زندگی_در_مراکش
@erfannazarahari
6.1K views10:26
باز کردن / نظر دهید
2023-04-28 11:43:53 ‍ روایت نیل

من مقیم اقلیم ادبیاتم، همان جا که آسمانش نیلی است. من یکی از آن مردمانم که زیر آن آسمان نیلی می زید و وقتی عاشق می شود بر چهره، نیلِ عاشقی می کشد و رسوا که می شود جامه های پارسایی اش را در نیل فرو می برد.
من همانم که سعدی چشم در چشمش دوخت و گفت:
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامه تقوی به نیل

من همانم که به پند عطار عمل کردم، وقتی به من گفت:
چو عشق آمد خرد را میل در کش
به داغ عشق خود را نیل در کش

عاشق شدم و میل در چشم خرد کشیدم و داغ عاشقی، خالی نیلگون بود که بر پیشانی نهادم.
عاشق که شدم، زیبا نیز شدم و رشک برانگیر، پس هزار تیر حسادت به سویم کمان کشید، اما نظامی به یاری ام آمد و بر رُخم نیل کشید و چشم بد از رُخم دور داشت و افسون افسونگران را باطل کرد.
و برایم وردی خواند و گفت:
هر نیل که بر رخش کشیدند
افسون دلی بر او دمیدند

روزی دلباخته مردی صوفی شدم ازرق پیرهن، با او در کوچه های شیراز می گشتیم که باز سعدی را برابرم دیدم، سر تا پا براندازم کرد و گفت: یا مرو با یار ازرق پیرهن…
گفتم: یا …؟ چه خواهد شد شیخ اجل؟
گفت: یا بکش بر خانمان انگشت نیل
پس دانستم که انگشت نیل بر خانمان کشیدن یعنی نیستی و نابودی
پس مرد ازرق پیرهن را رها کردم و توبه کردم، حافظ شادمان شد از این جدایی و برایم سرودی خواند:
غلام همت دُردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیه اند

نیلِ چنان گناهی را که از دستهایم شستم، سبکبار می رفتم و از هر قدمم گیاهی می روید، گیاهِ نیل.
و نظامی در ستایشم می گفت:
چون کَفش از نیلِ گنه شسته شد
نیل گیا در قدمش رُسته شد

من که این همه تاریخ به تاریخ و بیت به بیت و قرن به قرن به نیل آغشته بودم، من که عاشقی ام نیلی بود و سوگم نیلی بود و رسوایی ام نیلی بود و نیستی و نابودی ام نیلی بود و به نیل دفع چشم زخم می کردم و به نیل جامه هایم را می شستم و شبانروز زیر آسمانی نیلگون بودم، روزی به شهری رسیدم نیلی، با کوچه هایی نیلی، از پله هایی نیلی بالا رفتم و به بازار نیل فروشان رسیدم و به حجره مرد نیل فروش در آمدم و ناگهان سُکر نیل مرا فراگرفت و دیدم که مدهوش نیل شده ام و نیل خلسه ای بود که من در آن غرق شدم. دستم را در نیل فرو بردم و روحم نیلی شد.
حالا من در آسمانی نیلی شنا می کنم و به هر چه دست می زنم نیلی می شود و هر جا که پا می گذارم نیل می روید.
من ماهی کوچکی بودم که در نیل غرق شدم…

#عرفان_نظرآهاری
روایت نیل
زندگی در مراکش
@erfannazarahari
2.8K views08:43
باز کردن / نظر دهید
2023-04-25 11:42:32 ‍ کارگاه نوشتن برای ایرانیان دور از وطن

نوشتن، راهی است برای فهمیدن خود و نسخه ای و مرهمی و دوایی برای دردهایی که پنهان شده اند و نامی ندارند.
نوشتن، دری است روی دیوارهای روزمرّگی که وقتی می گشایی اش به ملاقات خویش خواهی رفت.
نوشتن، نه برای اینکه نویسنده شوی، برای اینکه نترسی از افشای خود و رو به رو شوی با منِ مخفی سرکوب شده ات، در پستوی زندگی و در هزار توی فراموشی.
نوشتن برای اینکه کیمیاگری بیاموزی، تا غمت را حزن کنی و شادی ات را شعف.

وقتی تنت در غربت است و دلت مبتلای دوری،
نوشتن مادرت می شود، نوشتن در آغوشت می گیرد، نوشتن وطنت می شود.

کارگاه نوشتن برای ایرانیان دور از وطن:
اولویت ثبت نام با ایرانیان ساکن هلند است، برای ایشان امکان برقراری کارگاه حضوری وجود دارد.
ایرانیان دیگر دور از وطن که ساکن هلند نیستند برای نام نویسی می توانند در فرم ثبت نام، نشانی موسسه هلندی برگزارکننده دوره را وارد کنند تا فرآیند نام نویسی شان انجام شود.
روز و ساعت کارگاه ها با هماهنگی هنرجو خواهد بود.
nazaraharierfan@gmail.com
سایت ثبت نام:


https://coursespots.nl/nl/aanbieder/erfan-1026/coaching-lifestylecoaching-voor-vrouwen-dmv-literatuur-1269

@erfannazarahari
2.5K views08:42
باز کردن / نظر دهید
2023-04-22 00:54:58
زیرای باشکوه

از هر آزمون دشواری که با شرافت بگذری، عید می شود. تاب و توان و طاقت خویش را که بیازمایی و سربلند بشوی، مبارک خواهی شد.
رنج نهانت را که قدر بدانی و معنایش کنی، شادمان می شوی.
شعف، همان تلاش با توفیق است و اندوه، همان جهد بی توفیق.

زندگی به چرایی محتاج است. اگر چرایی اش را نمی دانی باید که برایش چرایی بیافرینی و گرنه زندگی تهی می شود و زندگی تهی ترسناک است.

عید همان زیرای باشکوه است. عید، یافتن پاسخی برای چراهاست.

#عرفان_نظرآهاری
#زیرا_که_دل_است_جای_ایمان

@erfannazarahari
3.5K viewsedited  21:54
باز کردن / نظر دهید
2023-04-21 19:08:49
سعدی جان ماست

سعدی اسم یک نفر نیست، سعدی جان همه ایرانیان است.
و اردیبهشت اسم یک ماه نیست، اردیبهشت گلستانی مدام است که سعدی آفریده که عطرش عشق است و نه پاییزی دارد و نه زمستانی.
خانه سعدی اینجاست، خانه سعدی آنجاست، خانه سعدی همه جاست، خانه سعدی می رود کوچه به کوچه شهر به شهر، اقلیم به اقلیم، خانه سعدی سفر است.
من در خانه سعدی زندگی می کنم و در خانه اوست که همه چهار فصل، اردیبهشت را می بویم و از دست اوست که قدح قدح گلاب و شعر و شکر می نوشم.
سعدی همان خوشبختی است و خوشبختا مردمی که ماییم…


#سعدی_جان_ماست
#اردیبهشت_گلستانش
#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
4.0K views16:08
باز کردن / نظر دهید
2023-04-09 20:09:06 شب قدر

آنکه گم شده است بین هزار و یک شب، شب قدر نیست، آن تویی.
که اگر خود را پیدا کنی و قدرش را بدانی و روح را روان کنی و جان را جلا بدهی و قلب را قوّت ببخشی و دل را دوا، هر شب، شب قدر است و هر روز، روز قدر است و هر دم، دم قدر.

آن تقویم که ندیده اش می گیری، عمر توست و آن ماه که به میهمانی خدا نمی روی، همه دوازده ماه است که سفره خدا همیشه پهن است و ضیافتش مدام و رزقش دائم.
تو اما مهمان نمی شوی، چون صاحبخانه را نمی شناسی و خانه را گم کرده ای و شب را نمی دانی و روز را هم.

بگرد و پیدا کن هم خودت را و هم خانه را و هم صاحبخانه را...
که اگر خانه را یافتی و صاحبخانه را هم؛ همه شب ها، شب قدر می شود و همه روزها، روز قدر.

قدر خویش را بدان پیش از آنکه دفتر قدر و تقدیر بسته شود.

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
5.0K views17:09
باز کردن / نظر دهید