Get Mystery Box with random crypto!

‍ ‍ روایت پاپوش ها گفت: کفشْ بایستن کسی را، یعنی مهیای سفر ب | عرفان نظرآهاری

‍ ‍ روایت پاپوش ها

گفت: کفشْ بایستن کسی را، یعنی مهیای سفر بودن، یعنی سفر او را ضرور شدن و بعد برایم خواند:
ای صبر بگفتی که چو غم پیش آید
خوش باش که کارِ تو ز من بگشاید
رفتی چو کلاه گوشه غم دیدی
ای صبر کنون کفش، که را می باید؟

اینها را مجیر بیلقانی به من گفت.

و من دانستم که کفشْ بایسته شدم. کفش هایم را به صف کردم تا از ایشان بپرسم کدامشان تمنای رفتن دارند و ‌‌حوصله پیمودن؟ کدامشان شب ها خواب سفر می بینید و روزها شوق گام زدن روی خس و خاک و سنگ و کلوخ را دارند؟
کفش های نیلی گفتند: من، من، من، خواهش می کنیم!
چند سال پیش، غروبِ روز قبل از سفرم در میدان هفت حوض با عجله و بی حوصله رفته بودم که کفش بخرم. همان اول میدان، کنار اولین حوض، زهره نیلی را دیدم؛ دوست و خبرنگاری که سال ها بود ندیده بودمش.
گفتم آمده ام که کفش بخرم.
گفت: بیا، بیا و مرا کشید و برد در مغازه ای کنار یک جفت کفش چرمی جگری و‌ گفت: من عاشق اینها بودم، می خواستم بخرمشان، اما اندازه پایم نبود. تو بخر.
و من خریدمشان، بی هیچ اما و اگر و شاید و بایدی.
و همه این سال ها نپوشیدمشان تا شب عزیمت به مراکش که کفش ها به فغان در آمدند که ما هیچ وقت هیچ جا را ندیده ایم. هیچ وقت ما را با خودت جایی نبرده ای، جز یکبار که بردی دندانپزشکی که هنوز گوشمان درد می کند بس که توی آن صدای اره و تیشه می آید.
ما راه های بسیار از تو طلب داریم. کوچه هایی دور، شبها خوابِ ما را می بینند، ما را به خواب کوچه های ندیده ببر.

و من کفش های چرمی جگری، یادگارهای زهره نیلی را با خود به مغرب بردم و به آنها گفتم: از امروز اسم شما پاپوش است، شما را به دیدار خویشاوندان کهنتان می برم، آن سوی جهان، در شمال آفریقا، نیاکانتان هنوز نامشان بابوش است. آنها چهار نقطه از شما کمتر دارند، آنها نقطه هایشان را بین راههای عرب و‌ عجم، میان سرزمین های پارس و اقلیم عربان گم کرده اند.
شاید روزی به سرزمینی دیگری برویم و اسمتان ‌پاچیله شود یا پای افزار یا نعلین یا چاروق. اما امروز نامتان پاپوش است.

پاپوش هایم هر روز هزاران گام می رفتند و تن می سایدند به تن زمزدین و لاجوردی و اخرایی و خردلی و نیلی و سبز و سفید و سیاه کاشی های هزار ساله که تنگ هم خوابیده بودند کف قدیمی ترین دانشگاه جهان، در حیاط مدرسه قرویین؛ در دالان خوابگاه دانشجویانی که هزار سال پیش از این مرده بودند.
پاپوش هایم لابه لای زاویه ها و قبرها و مزار های فراموش شده، خاک و خاطره را تیمم می کردند و می گریستند بر زخم پای سالکان بی پاپوش که زیر و بم های زمین، رنج را به آنها آموخته بود.
پاپوش هایم از پله هایی بالا می رفتند که لبه های چوبی شان از تن درختانی ساخته شده بود که بر سر عارفانی گمنام سایه می افکندند.
پاپوش هایم پا می گذاشتند روی خورشیدهایی سرامیکی که شعاعیشان از تابش تاریخ ریخته بود.
پاپوش هایم هر صبح و ظهر و شام بر سجاده ی کوچه پس کوچه های فاس، پیشانی به نماز می بردند و سنگفرش خیس می‌ شد از دلتنگی عابرانی که قرن ها پیش از این از اینجا گذشته بودند.

به پاپوش هایم گفتم فردا به دیدار نیاکانتان خواهیم رفت و و از میان قبیله ی بابوش ها دو خواهر برایتان خواهم آورد، خواهران فیروزه ای.
و از آن پس پاپوش هایم بی تاب دیدار خواهران فیروزه ای شان شدند…

#عرفان_نظرآهاری
#روایت_پاپوش_ها_از_هفت_حوض_تا_مراکش
#اسم_خواهران_فیروزه_ای_بابوش_بود
#زندگی_در_مراکش
@erfannazarahari