Get Mystery Box with random crypto!

عرفان نظرآهاری

لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری ع
لوگوی کانال تلگرام erfannazarahari — عرفان نظرآهاری
آدرس کانال: @erfannazarahari
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.24K
توضیحات از کانال

زندگی معنوی به سمت حکمت از مسیر ادبیات ، همه ماجرای من این است...من شعر را زندگی می کنم و از هر روزم قصه ای می آفرینم. شغل من انسانیت است.

Ratings & Reviews

4.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2023-05-30 20:30:14روایت سارا فرامرز

من هرگز با یک آدم تتویی دوست نبودم. با آدمی که لبش را سوراخ کند و بالای ابرویش سوزن فرو کرده باشد، که اصلاً. پس با آن دختر سیه چرده ای که تنش دفتر نقاشی بود و موهای مواجش رنگ شبق، هیچ حرفی نداشتم.
یک روز صبح خروس خوان، با هم چشم در چشم شدیم و او گفت: سلام، صبح به خیر و من از سر ناچاری جواب دادم و پرسیدم اسمت چیست؟
گفت: سارا و نمی دانم چرا گفتم از کجا آمده ای که گفت از آمریکا آمده اما زاده کویت است.
گفت: با خانواده اش بعد از جنگ کویت به آمریکا مهاجرت کرده است و کسب و کار کوچکی در کویت دارد و با پول اندک آن چند سالی است که مدام در سفر است و مسافری تارک دنیاست و با کمترین ها روزگار می گذراند.
گفتم: اولین بار است به مراکش آمده ای؟
گفت: نه سال است که سالی یکبار به مراکش می آید زیرا مراکش را بارها و بارها و بارها باید فهمید.
وقتی فهمید ایرانی هستم با خوشحالی گفت: منم ایرانی ام و اجدادم از گراش فارس به کویت آمده بودند و اینکه هر وقت پدر مادرش می خواستند به رمز با هم حرف بزنند فارسی حرف می زدند و چقدر ناراحت بود که به او فارسی یاد نداده بودند.
بعضی از کلمات فارسی را می فهمید و دو سه تا جمله ای فارسی هم بلد بود. یکبار گفت: می دانی نام خانوادگی من الان الفلاح است اما در حقیقت نام خانوادگی ما فرامرز بوده. پدرم عوض کرده که کسی نفهمد ایرانی هستیم. آخر آدم نام فرامرز به این قشنگی را می کند الفلاح؟ این درست است؟

یک روز متن عربی لیلی نام تمام دختران زمین است روی میز سرسرا جامانده بود. من در اتاق بودم که دیدم ناگهان صدای گریه ای عجیب آمد. بیرون رفتم دیدم ساراست که گریه می کند. هق هق کنان کاغذ به دست آمد سمت من گفت: این چی بود! این را تو نوشتی؟ رفت توی قلبم. بعد من را بغل کرد و سر و صورتم را غرق بوسه کرد. من، هم تعجب کرده بودم و هم خنده ام گرفته بود، اما یاد آن ماجرای گلستان افتادم که سعدی تعریف می کرد: در جامع بعلبک به طریق وعظ با جماعتی افسرده و دل مرده از عالم صورت به عالم معنی راه نبرده، سخن می گفته اما نفسش بر مخاطبان در نمی گرفته و آتشش در هیزم تر اثر نمی کرده.
رهگذری از آن حوالی می گذشته که آخرین جمله سعدی را شنیده و نعره ای زده که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس به جوش.
سعدی گفته بود: ای سبحان الله دوران باخبر در حضور و نزدیکتان بی خبر دور.

من ماندم که این دختر لولی وشِ یک لا پیراهن از چند جمله که در ترجمه، معنایش هم فقیر تر شده چه دریافته بود که این گونه گریه می کرد!
شرمم آمد از خودم و پیشداوری هایم و دانستم که در این تن خط خطی قلبی سپید پنهان است.
سارا رفت از ساکش چیزی آورد و گفت: من چیزی ندارم که بابت کلماتت به تو هدیه بدهم، این عطر من است. این عطر را به تو می دهم.

سارا می رفت و می آمد و مرا در آغوش می گرفت انگار که من سرزمین مادری گم شده اش بودم. روزی که داشت می رفت تا در کوه معتکف شود، گفت: قول می دهی به من فارسی یاد بدهی؟ گفتم قول می دهم.

سارا مهربان بود، با اژی هم مهربان بود و هر چه اژی شیطنت می کرد، او شیطنتش را خریدار بود. او میان آن حجم از سیاهی اژی، ابری از سفیدی ها می دید.

آن عکس های من با شتران روی دیوار و آن عکس های من با دختر چشم نگران شال قرمز را سارا از من گرفته است.
با هم به اینجا و آنجا سرک می کشیدیم به دالان های تاریک حمام های قدیمی به آرایشگاه های زنانه به آبخوری های مخروبه به اداره پلیس…
جسور بود و همیشه جلوتر از من راه را می شکافت و چشم می گردانید و می گفت: مشکلی نیست، بیا
پرسیدم سارا جهان خطرناک نیست؟ این همه سفر می کنی؟ گفت: امن ترین جای جهان هم خطرناک است اما جهان به آن خطرناکی هم که فکر می کنی نیست. این همه سفر کردم فقط یک بار در هندوستان کسی مزاحمم شد که لگدبارانش کردم و رفت. از ترس خندیدم.

یک روز سارا گفت: من به کوه می روم و تا مدتی آنجا مقیم می شوم آیا تو هم با من می آیی؟
گفتم: نه، من زاده کوهم‌، کوهی همیشه در کوله پشتی ام دارم.
سارا به یاسین گفت: پس وسایلم همین جا بماند. جایم را نگه دارید تا برگردم. یاسین گفت: باشد، باشد
سارا رفت و تا آخرین روزی که من در کاروانسرا بودم، برنگشت.

من دیگر سارا را ندیدم. اما عطر سارا را به پیراهنم زدم تا هر جای دنیا که می رود بوی خودش را از پیراهنم بشنود. من به او قولی داده ام و ناگزیرم که بگردم و او را پیدا کنم، زبان مادریش پیش من امانت است، باید این امانت را به او باز گردانم ….

ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی خوش‌تر است

#عرفان_نظرآهاری
#مراکش
@erfannazarahari
7.8K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-05-28 13:08:19روایت آینه

دنیای بدون آینه، دنیای دشواری است؛ انگار آدم بی کس و کار می شود. اگر خودت را در آینه ها نبینی در آینه روی دیوار، آینه اتاقک آسانسور، آینه ماشین، آینه کوچک‌ جیبی در کیفت، یا حتی در انعکاس شیشه در ورودی اداره ها و ویترین مغازه ها و شیشه روی میز کارت، انگار ناپدید شده ای، انگار کسی تو‌ را از زندگی حذف کرده است.
اما خیلی ها از آینه ها می ترسند، خیلی ها تماشای خود را دوست ندارند. هر چین و چروکی، هر اخم جامانده ای و هر تار موی سفیدی، وحشتی با خود می آورد که تو را از آینه ها گریزان می کند که تماشای خود شجاعتی می خواهد که رو به رو شدن با خودِ راستین، عجیب مهیب است که آینه ها راستگویند نه مراعات می کنند و نه مجیز می گویند.
*
در ایران آینه فروشی نداریم، زیرا آینه فروش، حقیقت فروش است و در سرزمین دروغ های بسیار نمی شود آینه فروخت. در ایران قاب فروشی داریم و در بعضی از قاب ها آینه ها نشسته اند، در بعضی دیگر اما عکس و نقاشی و فرش و ترمه و پته.

در مراکش، آیینه ها محترمند. آنقدر که هرگز در قابی ساده نخواهند نشست. هر قاب آینه، عروسی است آراسته که روزهای روز سرخاب و سفیدابش کرده اند و به هر زاویه اش سرمه ای و وسمه ای کشیده اند. این همه نقش و نگار و خط و طرح، قابی است برای چهره ای که قرار است روزی در آینه خیره شود. این همه ظرافت و‌ زیبایی که گرداگردت را بگیرد، تو را نزد خودت تماشایی تر خواهد کرد.

آینه های مراکشی جرأت رویارویی به تو می دهند و مجالی برای تحسین خودت.

آینه های مراکشی همه چوبی بودند، همه دست ساز، و هر کدام از دیگری متفاوت. یگانگی چه زیباست و هم شکلی و همسانی چه رقت آور.
من از این آینه فروشی به آن آینه فروشی می رفتم و درِ آینه های چوبی مزین و‌ منقشِ روی دیوارهای آبی شفشاون را یکی یکی باز می کردم تا خودم را در آنها پیدا کنم. عجیب آنکه من در همه آینه ها بودم و عجیب تر اینکه وقتی می رفتم، آینه ها نبودنم را به رخ دیگران می کشیدند همان گونه که نبودن دیگران را به رخ من.
هر آینه خاطره ای است از هزاران آدمی که نیستند، آینه بین کسی است که نبوده ها را در آینه می بیند وگرنه بوده ها را که همه کس می توانند دیدن.
خیام آینه بین بود و هر روز در آینه صبح، شب پیش را می دید، او عمر رفته را در آینه می دید:

یعنی که نمودند در آیینه صبح
از عمر شبی گذشت و تو بی خبری


من از آینه سازی که اسمش ربیع بود، آینه ای خریدم به بهای صد درهم و به آینه ام گفتم تو همان عاشق خاموشی که به هزار زبان با من حرف خواهی زد و چه خاموشیِ خوشی و برایش خواندم:

عاشق خموش خوش‌تر
دریا به جوش خوش‌تر
چون آینه است خوش تر در خامشی بیان ها

من به آینه مراکشی ام گفتم: تو را به خانه نورونار می برم و بر دیوار شب های اندوه و روزهای بشکوه می آویزم اما بدان که غبارت را جز به آه نمی توانم که بزدایم، زیرا که آه نام دیگر خداوند است…

صد آه بر آورم ز آیینه دل
آیینه دل به آه روشن گردد

#عرفان_نظرآهاری
#آینه_های_مراکشی
@erfannazarahari
سپاس از سعیده نصر عزیز آینه کار اصفهانی
6.1K views10:08
باز کردن / نظر دهید
2023-05-26 20:31:07روایت خانقاهی امروزین

هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آن کس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته به خوان ابوالحسن به نان ارزد.

می خواستم به خانقاه ابوالحسن خرقانی بروم همانجایی که هر کس می رفت از ایمانش نمی پرسیدند و نانش می دادند، اما خانقاه خرقانی دور بود؛ هزار سال راه بود از هلند تا بسطام و از آنجا به خرقان.
حالا اما این کاروانسرا در فاس که رباطبانش یاسین بود کم از خانقاه خرقانی نداشت.
هیچکس از هیچکس نمی پرسید تو‌ مسلمانی؟ تو منکری؟ تو مومنی؟ تو کافری؟
آنجا انگار همان کاروانسرایی بود که مولانا درباره اش می گفت:
کرده منزل شب به یک کاروانسرا
اهل شرق و اهل غرب و ماورا

اینجا خوابگاه همه جهان بود از شرق و غرب و از بالا و از پایین.

خوابگاهی بی ترس از قاطعان طریق و گزمگان نیم شب.

هیچ اتاقی قفلی نداشت، هیچ صندوقچه ای کلیدی نداشت. نه کمدی است، نه گنجه ای، نه صندوقی. مانده بودم که پول و پاسپورتم را کجا پنهان کنم. می دیدم هر مسافری کیف و‌ کوله اش را دو روز، دو روز می گذارد و می رود بی هیچ دلشوره ای، در چمدان ها باز، کیف ها ولو، پیراهن ها آویخته به رخت آویز، حتی خرت و پرت های یاسین از عطر و ادکلش گرفته تا لپ تاب و تنبورش این سو و آن سو همه جا پخش و پلا بود.
گوشی یکی این طرف، دوربین دیگری آن طرف دوچرخه یکی اینجا ، تبلت دیگری آنجا.
گیتار یکی اینجا، تنبور دیگری آنجا.

مفلس دژ رویین بوَد، انگار آنجا همه مفلسانی رویین دژ بودند. درها همه باز بود اما انگار سارقان را به آن کاروانسرا راه نبود.

نه فقط اتاق ها قفل و کلیدی نداشت که درِ سنگین گلمیخ دار کاروانسرا هم قفلی نداشت. گربه حنایی رنگی بود که هر وقت دلش می خواست می آمد تو و دوری می زد و درازی می کشید و می رفت اما هرگز به آشپزخانه نمی رفت و هرگز روی میز شام نمی پرید با اینکه آن میز پر بود از خوراکی های رنگ رنگ.
این گربه مرا یاد گربه شیخ گورکانی می انداخت که حکایتش را عطار برایمان تعریف می کرد. همان گربه که برایش کفش های چرمی دوخته بودند تا دست و پایش کثیف نشود. همان گربه که هیچ وقت به مطبخ نمی رفت و هیچ وقت به غذایی دست درازی نمی کرد، مگر غذایی که به او می دادند:
یکی گربه بدی در خانقاهش
که دیدی شیخ روزی چند راهش
زمانی در کنار شیخ رفتی
زمانی بر سر سجاده خفتی
امین خانقاه و سفره بودی
ندیدی کس که چیزی در ربودی

سگ سیاهی هم در کاروانسرا زندگی می کرد، توله بود و همه دوستش داشتند. سگ هم با همه رفیق بود، با گربه حنایی هم. تا مدتها فکر می کردم اسمش اژی است، اما بعدها فهمیدم، اژی یعنی نکن. چون خیلی شیطنت می کرد مرتب به او می گفتند: نکن، نکن
اژی شب ها تا دیروقت پا به پای همه بیدار بود و صبح تا لنگه ظهر می خوابید.
او مرا به یاد سگان سیاه حلاج می انداخت. که ذکرش در تذکرةالاولیا آمده است:
منصور حلاج از کشمیر می آمد قبایی سیاه پوشیده و دو سگ سیاه در دست داشت.
او نان می خورد و به سگان می داد و اصحاب انکار می کردند. پس چون نان بخورد و برفت، شیخ به وداع او برخاست. چون باز گردید، به او‌گفتند: « شیخا! این چه حالت بود که سگ را بر جای بنشانیدی و ما را به استقبال چنین کسی فرستادی که جمله سفره از نماز ببُرد؟
شیخ گفت: سگ او ظاهر بود می توانستید دیدن، سگ شما پوشیده است. سگ پوشیده شما هزار بار بدتر از سگ پیدای اوست.
حالا من هر روز بارها و بارها یاد اژی می افتم و به یاد می آورم که در من نیز یک اژی، پنهان است که روزی هزار بار باید به او بگویم: نکن، نکن، نکن…
#عرفان_نظرآهاری
#تن_خرقه_و_اندر_او_دل_ما_صوفی
#عالم_همه_خانقاه_و_شیخ_اوست_مرا
#مراکش
@erfannazarahari
6.9K views17:31
باز کردن / نظر دهید
2023-05-26 10:39:41روایت یاسین زیدان

به رابعه عدویه گفتند: شیرین زبانی،
رباطبانی را شایی.
رابعه گفت: من خود رباطبانم، اگر کسی درآمد و برود با من کار ندارد، من دل نگاه دارم، نه گل.

یاسین زیدان هم رباطبان بود، او هم شیرین زبان بود. او دل نگه می داشت نه گل.
او دوست همه مسافرانش بود اما خاموشانه چشم در چشم تک تک ما می دوخت و با دهان بسته می پرسید:
در این کهنه رباط آسودنت چیست؟
نه زاینجایی تو، اینجا بودنت چیست؟
ما جوابی نداشتیم جز اینکه به او بگوییم:
چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند،
نکو خواهان و بدخواهان گذشتند،
تو را هم نیز جان خواهان در آیند
از این کهنه رباطت در رُبایند

آخر کدام رباطبانی است که فلسفه دان نباشد، یاسین هم فلسفه خوانده بود و قرار بود که برای دکتری اش به برلین برود که نرفته بود. انگار قصه ی دراز عشق در کار بود و معشوق بعد از آنکه همه چیز بافته شد، ناگهان سرِ رشته را رها کرده بود.
روزی در خاطرات زیدان به اسمی رسیدم به نام مونا که فامیلی اش مُر بود، با خود گفتم شاید این مونا مُر که معنی اش می شود آرزوی تلخ همان کسی است که سرِ رشته را رها کرده است و اگر همان باشد چه اسم با مسمایی است برای این هجران.

یاسین هزار و یک مسافر داشت از همه جای جهان اما خودش هرگز از مراکش بیرون نرفته بود زیرا آنچه خود داشت از بیگانه تمنا نمی کرد و می گفت:
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

کاروانسرا مال او نبود او هم مسافری بود مثل ما، این رباط از آنِ مردی هلندی بود که دو هتل کشتی در آمستردام داشت.
یاسین شیخی بی نام و نشان و خندان بود که خانقاه نداشت.
انگار ما باید هر دم بر دف می کوبیدیم و می گفتیم:
رطل گردانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد

راستی کدام رباط بانی است که خیابان به خیابان بیاید و سیم کارت مغربی برای مسافرانش پیدا کند و بانک به بانک بیاید و درهم فراهم کند و سوق به سوق بیاید و نان و پرتقال و حلوا بخرد و بعد هم پیش دستی کند و جلوتر از مسافران پول را حساب کند. اصلا کدام رباطبانی است که کوچه به کوچه دنبالتان بیاید و بعد بگوید بچه ها دم افطار است برویم خانه عمه ام و ما بگوییم نه اول برویم زکریا را پیدا کنیم و او هم بیاید تا پشت بام مسافر خانه زکریا و بنشیند آنجا و بپرسد: چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش…

اصلا کدام رباطبانی است که شب به شب طبق طبق غذا روی میز بگذارد اما یادش برود پول شام را تک به تک از مسافرانش بگیرد.
کدام رباطبان است که با زبان روزه صبح به صبح سحری نخورده، صبحانه درست کند و نیم روز که همه خسته اند و او خسته تر بگویی یاسین سرم درد می کند، کاش قهوه می خوردم و به طرفه العینی ببینی لیوان قهوه ای مغربی پیش رویت است بی درهم و بی دینار.
روزهایی که یاسین رباطبان بود، کاروانسرا خانقاه ابوالحسن خرقانی می شد، روزهایی که نوبت آن یکی پسر بود که حتی اسمش را هم نمی دانم، کاروانسرا غریبستان‌ بود میز با صندلی غریبه می شد و چای با قندان.

یاسین خودش در آن کاروانسرا زندگی نمی کرد، خانه شان در فاس جدید بود، خواهری به اسم کوثر داشت و برادری که اسم آن هم زکریا بود. خیلی ها آنجا اسمشان زکریا بود. مادربزرگ و پدربزرگ یاسین پیشترها در فاس قدیم زندگی می کردند. حالا اما همه شهر خانه یاسین بود، حالا همه شهر دفتر شعر یاسین بود، خط به خط و کوچه به کوچه بر آن عاشقی می نوشت.

یاسین با آن موهای بلندِ درهم کرده اش، قیافه اش به کوله به دوشانی خوشباش می خورد، یله و لاابالی و رها؛ اما این گونه نبود. معناگرایی متعهد و بی ادعا بود که در مطبخ، نان می پخت و در قوری نور دم می کرد و با شعر و شعور شام فراهم می آورد.
روزها روزه بود و شب ها با سلام علیکم به کنسرت موسیقی آمازیغی ‌و شعرهای ابن عربی می رفت، صائم‌ روز بود و دست افشان و حق گویان شب.

حافظ می گفت:
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

کاروانسرای یاسین هم دو در داشت و ما ناگزیر بودیم از این در بیاییم و از آن در برویم. ما از او نان می طلبیدیم اما او بر خلاف رباط دار جهان، سیه کاسه و بخیل و خسیس نبود، او قرار نبود در آخر مهمان هایش را بکشد؛ اما رسم مسافر بودن رفتن است و کاروانسرا عادت دارد به گریستن. عادت دارد به دل نبستن و عادت دارد به دل بریدن و چشم ناانتظاری…
من رفتم و حتی فرصت نشد که به یاسین بگویم: خداحافظ
صبحی که من رفتم یاسین نبود، اما می دانم که او هنوز با آن موهای بلند و بافته و در هم کرده اش با آن شلوار طرفدار گل گلی، لبخندزنان دارد روی سطر سطر کوچه های فاس مشق عشق می می نویسد.
حتما او الان به دروازه باب الجلود رسیده است.
بدرود ای رباطبان خندان
بدرود ای یاسین زیدان

#عرفان_نظرآهاری
erfannazarahari
5.6K views07:39
باز کردن / نظر دهید
2023-05-24 16:15:33روایت کاروانسرا
پاس دوم

زیر پایت از کوچه تا درگاه، از درگاه تا دالان از دالان تا سرسرا، از سرسرا تا حجره ها و از پله ها تا ایوان و از آنجا تا بام اول و بام دوم و بام سوم هر جا نقش کاشی ها زیر کفش هایت رنگ به رنگ و‌ طرح به طرح دیگرگون می شد. یک جا سبز و‌ خردلی، جایی دیگر سفید و لاجوردی، یک جا قهوه ای سوخته، آن سو تر جگری و اناری…
انگار که کاشی ها را هر کدام با خون دل و سودای عاشقی رنگ کرده بودند که این همه ماندگار بود.
سنگفرش زیر پایت وجب به وجب لهجه اش عوض می شد، انگار داشت حکایتی را روایت می کرد و هر جای ماجرا رنگ و لعابش، صوت و صدایش، چین و شکن و بند و‌ گره اش تغییر می کرد.

من که عمری سر به هوا بودم از همان آستانه ی در فهمیدم که از اینجا باید سر به زبری را بیاموزم.
پس تا روزهای روز از پله ها بالا نرفتم، تا روزهای روز سر از هیچ کدام از بام های سه گانه در نیاورم، اما از پله ها پایین رفتم و به گرمابه هایی رسیدم که هر کدامش حجره ای منقش بود از کف تا به سقف.

سقف کاروانسرا بلند بود، بسیار بلند ولی من بعدها دانستم کاروانسرا اصلاً سقفی ندارد، سقفی خیمه گون داشت که کناره هایش آزاد بود، پرندگان از آنجا می آمدند و زیر سقف خیمه پرواز می کردند و گربه ها بر لبه های خیمه به تماشای ما و‌ پرندگان می نشستند.

این پایین هم قصه ها بسیار بود من به تماشای نگاره ها، روی مصطبه ها می نشستم.
روی همه چیز و همه جا طرحی بود و نقشی. در و دیوار جای خالی نداشت.
روی یکی از دیوارها نقاشی زنی بود که از صبح تا شب و از شب تا صبح نیم خیز و جارو به دست، سنگفرش کوچه ای را می روبید، کفشی به پا نداشت؛ سر کوچه مردی نشسته بود و ته کوچه مردی ایستاده بود، مردانِ این نقاشی هیچ کاری نمی کردند تنها همان زن بود که پاک می کرد و جارو می کرد و می روبید و من از او آموختم از روزی روزگاری تا امروز این ما زنانیم که جهان را و کوچه هایش را می توانیم بروبیم.
یک روز صبح من جارو را از دست زن نقاشی گرفتم و شروع کردم به جارو کردن باورهایی که در کاسه سر مردان نقاشی، قرن های قرن تلنبار شده بود و عجیب گرد و خاکی در کاروانسرا به پا شد و همان روز دانستم که جارو کردن جمجمه ها، از جارو کردن جهان سخت تر است…
این کاروانسرا دنباله دارد…

#عرفان_نظرآهاری
#دل_ای_رفیق_در_این_کاروانسرای_مبند
#مراکش_فاس
@erfannazarahari
5.5K views13:15
باز کردن / نظر دهید
2023-05-24 00:29:12روایت کاروانسرا
پاس یکم

ما خانه ای نداشتیم، مادرم مرا در یک کاروانسرا به دنیا آورده بود. مادرم می گفت: اینجا که ماییم هیچکس خانه ای ندارد همه کاروانسرا نشینند.
پدرم مرا در همان کاروانسرا به مدرسه فرستاد و من از این حجره به آن حجره الفبا آموختم.
من هر چه که آموختم آیین کاروانی بود. هر صبح کسی بر پشت بام کاروانسرا بالا می رفت و به آوازی محزون می خواند:
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست

کاروانسرا نشینان اما صدای آن آواز هر روزه بر پشت بام کاروانسرا را خوب نمی شنیدند. صدا می پیچید زیر سقف آسمان و می خورد به کوه کهکشان و هزاران بار بر می گشت اما باز هم کسی آن انعکاس هزاران باره را نمی شنید.
***
پیش از سفر مراکش هتل ها را بالا و پایین می کردم، پدرم می گفت: هتل بگیر هر چه باشد، هزینه اش از هتل های اروپایی پایین تر است.
دوستی گفت: وحیده سال پیش به یک کاروانسرا در فاس قدیم رفته است، عکس هایش را برایت می فرستم اگر خوشت آمد همانجا را برایت اندوخته می کنم. عکس ها را فرستاد، حس غریبی داشت، داوری نکردم، پسندم آمد و اندک هزینه اش را پیشاپیش پرداختم.
***
هر چند من همه عمر در یک کاروانسرای بزرگ زیسته بودم، در کهنه رباطی که عالم نام داشت همان رباطی که هزاران هزاران قرن هر صبح اسبی سفید و هر شب اسبی سیاه از روبه روی درش می گذشت، اما من هرگز همزمان در کاروانسرایی واقعی نزیسته بودم مگر در کاروانسراهایی که در جاده های ادبیات بود و مگر در رباطی که در مسیر حکایات بنا شده بود .

یکبار در خانه ابراهیم ادهم بودم همان زمان که هنوز او پادشاه بلخ بود، همان روزگاری که عالمی زیر فرمان داشت و چهل شمشیر زرین و‌ چهل گرز سیمین در پیش و پس او می بردند. یک روز در میانه بار عام، مردی مهیب از در درآمد، هیچکس جرأت نکرد که از او‌ بپرسد تو کیستی.
همچنان تا تخت ابراهیم رفت.
ابراهیم گفت: چه می خواهی؟
مرد گفت: در این رباط فرو نمی آیم
ابراهیم گفت: این رباط نیست، سرای من است، تو دیوانه ای!
مرد پرسید: این سرای پیش از این از آن که بود؟
گفت: از آن پدرم
پرسید: پیش از آن؟
گفت: از آن پدر پدرم
پرسید: پیش از آن؟
گفت: از آنِ فلان کس
پرسید: پیش از آن
گفت: از آن پدر فلان کس
پرسید: همه کجا شدند؟
گفت: برفتند و بمردند
مرد در آخر گفت: پس نه رباط این باشد که یکی می آید و یکی می گذرد؟
و
رفت..
از آن روز تا به امروز قرن ها گذشته است، اما من هر جا که بودم و هر جا که باشم در هر اتاقی طنین این جمله در هوای سرم می پیچد: پس نه این رباط باشد که یکی می آید و یکی می گذرد؟

اما این رباط که من به آن رفتم، نه رباطی نمادین که مهمان سرایی کهن و حقیقی بود در کوچه های فاس قدیم. سمت راست کاروانسرا روی دیوار اخرایی نقش دو‌ شتر بود که دو مرد بر آن سوار بودند، یکی از مردان با دستاری سیاه، صورتش را پوشانده بود و آن دیگری، فقط سر و‌ گردنش را.
سمت دیگر کاروانسرا روی دیوار کوچه ای که پله داشت و به پایین می رفت، نقش دختری بود با چشم هایی هراسان که شالی سرخ بر سر داشت، شال را با دست‌هایش بالا آورده بود و دست هایش را بر دهانش گذاشته بود.
فاصله مردان شتر نشین و‌ دختر هراسان شال پوش دری بود، دری بزرگ و سنگین و چوبی و‌ با گل میخ های درشت. در را که باز می کردی صدایی مخوف و ممتد و مغموم می آمد، انگار فاصله چهار چوب و در به جای لولا، گلویی بود که در هر باز و بسته شدن می نالید، جنجره ای مومیایی که پر از خون و‌ خفقان بود، حنجره مردان و زنانی که به رباط عالم آمده بودند و نزیسته رفته بودند. در را که باز می کردی صدای ضجه آرزوهای بر باد رفته می آمد، صدای هجران عاشقی که طاقتش از دست رفته بود…

قصه کاروانسرا ادامه دارد…

#عرفان_نظرآهاری
#دل_ای_رفیق_در_این_کاروانسرای_مبند
#زندگی_در_مراکش
@erfannazarahari
6.0K views21:29
باز کردن / نظر دهید
2023-05-21 11:43:12
من

دختری نیستم با گوشواره های مروارید. به گوشواره هایم خیره نشوید. به گوش هایم نگاه کنید به صدایی که قرن هاست در آن می پیچد.
دختری نیستم با لبخندی معمایی، بر دیوار موزه تان. میخکوبم‌ نکنید، زبان بسته و‌ خاموش. به تماشای لبخندم نیایید. اگر می آیید پس کلماتم را بشنوید.

گمان نکنید که جمجمه ام، کاسه ای خالی است. من این کاسه سر را از شوربای شما پر نمی کنم. ذهنم، بشقاب باورهای شما نیست و تنم تخته بندِ تصورتان.

من می اندیشم. من انتخاب می کنم. من می سازم. من می آفرینم.
من، من، من …زن

این زن که منم در قاب های کوچک شما نمی گنجد…

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#من_من_من_زن
#در_قابهای_کوچک_شما_نمی_گنجم
2.0K views08:43
باز کردن / نظر دهید
2023-05-20 18:51:45 ‍ فضیلت شفقت

خشونت، نه آن عروس است که از دیدنش پای بکوبیم و دست افشان کنیم و نُقل بر سر بپاشیم.
خشونت، همان عجوزه هزار داماد است که سرانجام هم داماد را از پای در می آورد و هم همه خویشانش را . خشونت همان زشت مَنظَری است که حتی اگر به هزار آرایش زیبایش کنند روزی سرانجام آرایشش پاک می شود و زشتیِ نهانش، آشکار؛ و هر فرزند که از وصلتِ خشونت و انسان، زاده شود، شریف نخواهد بود.
مهم نیست که عجوزه خشونت را چه کسی آرایش می کند : دیندار یا بی دین، روشنفکر یا مُتحَجِّر، ‌ مُغرض یا جاهل، و مهم نیست که خشونت چه لباسی بر تن دارد: دیانت یا سیاست، فلسفه یا ایدئولوژی؛ مهم این است که خشونت هرگز راه به فرجام نمی بَرَد.

خشونت نه دیندار را به بهشت می برد، نه بی دین را به مدینه فاضله.
خشونت نه مؤمنان را رستگار می کند و نه ناباوران را خوشبخت.
خشونت، شوربختی انسان است، تقدیر شوم آدمی ست بر سیاره توحش.

انسان، فضیلت بود آن را به رذالت خشونت از دست داده ایم.

خشونت، عروسی ست که شیربهایش، خونبهاست. مهریه اش مرگ است.

در خاورمیانه هر روز ضیافتِ خشونت است.
قرن هاست که در این خاکِ خون آذین، عروسِ خشونت، جشن برپا می کند و داماد از پس داماد قربان می گیرد. این عروسِ هر جایی از هر داماد هزاران خشم می زاید و هلهله کنان خانه به خانه می رقصد.

نگذار که این عجوزه حتی تو را ببوسد وگرنه تعفن این بوسه هرگز رهایت نخواهد کرد...

#عرفان_نظرآهاری
#نه_به_همه_خشونتها
@erfannazarahari
4.8K views15:51
باز کردن / نظر دهید
2023-05-18 13:03:27
دمی با خیام
(به مناسبت ۲۸ ارديبهشت‌ماه روز بزرگداشت خیام)

۲۸ ارديبهشت‌ماهِ هر سال، روز بزرگداشت خیام است؛ حکیمی ایرانی، که باوجود گذشت سده ها از درگذشت او، حکمت انعکاس یافته در رباعیاتش، همچنان تازه و نو می‌نماید.

به همین مناسبت، مجموعهٔ ايران پایدار، روز پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت‌ماه، برنامهٔ زنده‌ای را با حضور عرفان نظرآهاری (نویسنده، شاعر و پژوهشگرحوزه ادبیات) و سروش دباغ (روان‌درمانگر، پژوهشگرحوزه فلسفه و ادبیات و نویسندهٔ کتاب از خیام تا یالوم) برگزار می‌نماید.

این برنامه پنج شنبه، ۲۸ اردیبهشت، ساعت ۱۹ در فضای گوگل میت برگزار می‌شود و برای ورود به آن، ۱۰ دقیقه پیش از شروع برنامه می‌توانید از پیوند زیر استفاده کنید:

http://meet.google.com/rnw-hbqt-oer

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
328 views10:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-15 14:33:08 ‍ به شاهنامه بیا

به شاهنامه برو ‌و قدری شهامت و شجاعت و فرّه و فرزانگی بردار و بیار.

به شاهنامه برو تا بیاموزی که چگونه نباید خولیاگر خورش خانه ضحاک باشی و چگونه نباید مغزت را خوراک مارانش کنی.
به شاهنامه برو تا بدانی نباید چنان موبدان، سرفکنده نگون کنار ستم بیایستی و باید که چون و چرا را یارستن بتوانی.
به شاهنامه برو تا جرأت کنی و در سرزمین جادوستان خرد بورزی و بتوانی برابر ستمکارگان ِ اهریمن کیشِ اژدهافش چاره گری کنی.

به شاهنامه برو و تکه ای از پیشبند چرمین کاوه را از او قرض بگیر و بیاور و به چهل تکه پیراهن اندوه هایت بدوز و آن را بر دست بگیر و پیشاپیش لشکر روزهای سیاه و شبان تباه راه بیفت.

ما به شاهنامه رفتیم و از پیراهن اندوهمان درفشی دوختیم و بر سر در خانه هایمان آویختیم. تا فراموشمان نشود که در این بیدادگاه ما در پی دادیم.
ما به شاهنامه رفتیم و آزادگی را درفشی کردیم و به گیسوانمان بستیم تا فراموشمان نشود که گردآفریدی در زنجیر موهایمان اسیر است که رهایی را فریاد می دارد.
ما به شاهنامه رفتیم، شما هم بیایید.

#عرفان_نظرآهاری
#شاهنامه_خوانی
#کارگاه_رمز_خوانی_از_شاهنامه
#روز_بزرگداشت_فردوسی
@erfannazarahari

تصویرگر:مریم عمادی
3.3K views11:33
باز کردن / نظر دهید