2023-05-26 10:39:41
روایت یاسین زیدان به رابعه عدویه گفتند: شیرین زبانی،
رباطبانی را شایی.
رابعه گفت: من خود رباطبانم، اگر کسی درآمد و برود با من کار ندارد، من دل نگاه دارم، نه گل.
یاسین زیدان هم رباطبان بود، او هم شیرین زبان بود. او دل نگه می داشت نه گل.
او دوست همه مسافرانش بود اما خاموشانه چشم در چشم تک تک ما می دوخت و با دهان بسته می پرسید:
در این کهنه رباط آسودنت چیست؟
نه زاینجایی تو، اینجا بودنت چیست؟
ما جوابی نداشتیم جز اینکه به او بگوییم:
چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند،
نکو خواهان و بدخواهان گذشتند،
تو را هم نیز جان خواهان در آیند
از این کهنه رباطت در رُبایند
آخر کدام رباطبانی است که فلسفه دان نباشد، یاسین هم فلسفه خوانده بود و قرار بود که برای دکتری اش به برلین برود که نرفته بود. انگار قصه ی دراز عشق در کار بود و معشوق بعد از آنکه همه چیز بافته شد، ناگهان سرِ رشته را رها کرده بود.
روزی در خاطرات زیدان به اسمی رسیدم به نام مونا که فامیلی اش مُر بود، با خود گفتم شاید این مونا مُر که معنی اش می شود آرزوی تلخ همان کسی است که سرِ رشته را رها کرده است و اگر همان باشد چه اسم با مسمایی است برای این هجران.
یاسین هزار و یک مسافر داشت از همه جای جهان اما خودش هرگز از مراکش بیرون نرفته بود زیرا آنچه خود داشت از بیگانه تمنا نمی کرد و می گفت:
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
کاروانسرا مال او نبود او هم مسافری بود مثل ما، این رباط از آنِ مردی هلندی بود که دو هتل کشتی در آمستردام داشت.
یاسین شیخی بی نام و نشان و خندان بود که خانقاه نداشت.
انگار ما باید هر دم بر دف می کوبیدیم و می گفتیم:
رطل گردانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد
راستی کدام رباط بانی است که خیابان به خیابان بیاید و سیم کارت مغربی برای مسافرانش پیدا کند و بانک به بانک بیاید و درهم فراهم کند و سوق به سوق بیاید و نان و پرتقال و حلوا بخرد و بعد هم پیش دستی کند و جلوتر از مسافران پول را حساب کند. اصلا کدام رباطبانی است که کوچه به کوچه دنبالتان بیاید و بعد بگوید بچه ها دم افطار است برویم خانه عمه ام و ما بگوییم نه اول برویم زکریا را پیدا کنیم و او هم بیاید تا پشت بام مسافر خانه زکریا و بنشیند آنجا و بپرسد: چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش…
اصلا کدام رباطبانی است که شب به شب طبق طبق غذا روی میز بگذارد اما یادش برود پول شام را تک به تک از مسافرانش بگیرد.
کدام رباطبان است که با زبان روزه صبح به صبح سحری نخورده، صبحانه درست کند و نیم روز که همه خسته اند و او خسته تر بگویی یاسین سرم درد می کند، کاش قهوه می خوردم و به طرفه العینی ببینی لیوان قهوه ای مغربی پیش رویت است بی درهم و بی دینار.
روزهایی که یاسین رباطبان بود، کاروانسرا خانقاه ابوالحسن خرقانی می شد، روزهایی که نوبت آن یکی پسر بود که حتی اسمش را هم نمی دانم، کاروانسرا غریبستان بود میز با صندلی غریبه می شد و چای با قندان.
یاسین خودش در آن کاروانسرا زندگی نمی کرد، خانه شان در فاس جدید بود، خواهری به اسم کوثر داشت و برادری که اسم آن هم زکریا بود. خیلی ها آنجا اسمشان زکریا بود. مادربزرگ و پدربزرگ یاسین پیشترها در فاس قدیم زندگی می کردند. حالا اما همه شهر خانه یاسین بود، حالا همه شهر دفتر شعر یاسین بود، خط به خط و کوچه به کوچه بر آن عاشقی می نوشت.
یاسین با آن موهای بلندِ درهم کرده اش، قیافه اش به کوله به دوشانی خوشباش می خورد، یله و لاابالی و رها؛ اما این گونه نبود. معناگرایی متعهد و بی ادعا بود که در مطبخ، نان می پخت و در قوری نور دم می کرد و با شعر و شعور شام فراهم می آورد.
روزها روزه بود و شب ها با سلام علیکم به کنسرت موسیقی آمازیغی و شعرهای ابن عربی می رفت، صائم روز بود و دست افشان و حق گویان شب.
حافظ می گفت:
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
کاروانسرای یاسین هم دو در داشت و ما ناگزیر بودیم از این در بیاییم و از آن در برویم. ما از او نان می طلبیدیم اما او بر خلاف رباط دار جهان، سیه کاسه و بخیل و خسیس نبود، او قرار نبود در آخر مهمان هایش را بکشد؛ اما رسم مسافر بودن رفتن است و کاروانسرا عادت دارد به گریستن. عادت دارد به دل نبستن و عادت دارد به دل بریدن و چشم ناانتظاری…
من رفتم و حتی فرصت نشد که به یاسین بگویم: خداحافظ
صبحی که من رفتم یاسین نبود، اما می دانم که او هنوز با آن موهای بلند و بافته و در هم کرده اش با آن شلوار طرفدار گل گلی، لبخندزنان دارد روی سطر سطر کوچه های فاس مشق عشق می می نویسد.
حتما او الان به دروازه باب الجلود رسیده است.
بدرود ای رباطبان خندان
بدرود ای یاسین زیدان
#عرفان_نظرآهاری
erfannazarahari
5.6K views07:39