Get Mystery Box with random crypto!

‌‌‍ برسد به دست فرمانده محسن رنانی در جبهه توسعه نامه اول سل | عرفان نظرآهاری

‌‌‍ برسد به دست فرمانده محسن رنانی در جبهه توسعه
نامه اول

سلام فرمانده!
این نامه را به تاریخ اینک برایتان می نویسم، از خط مقدم اینجا.
جنگجویی ریز نقش و چابک سوارم، اما نه اسلحه ای دارم و نه تیری و نه تفنگی، نه شمشیری و نه فلاخنی و نه سنگی.
نَسَبَم نیمی به جنگجویان کوهستان می رسد که با زمستان گلاویز می شدند و از جگر کوه، درخت به در می کشیدند و نیمی دیگر از نسَبَم به کویر نوَردانی می رسد که سینه داغ بیابان را می شکافتند با ناخن هایشان و پیروزی آبی بود در ته چاهی.

من رزم آوری را در آوردگاه فردوسی آموختم . پلنگینه به تن نمی کنم، گُرز گران ندارم، خِفتان هم نمی پوشم؛ اما خورشخانه ضحاک را می شناسم و می دانم چگونه می توان هر روز غذایی اندک‌تر به ماران گرسنه اش رسانید، تا کمتر فربه شوند. من آن درِ مخفی پشت خورشخانه را بلدم و می دانم چگونه می توان جوانان را پیش از قربانی شدن نجات داد.

نازک زنی رنجورم، که توانایی اش در ناتوانی اش است و قدرتش در ضعفش. سپاهی دارم از پیرزنان از زنان از دختران و مادران از نطفه های نبسته و جنین های زاده نشده.

فرمانده!
آن روز که شما فرمان رقص را صادر کردید، به سپاهیان گفتم: دیگر گیسوانتان را نبرید و خاک بر سر نپاشید و چنگ بر گونه نکشید و ضجه نزنید و مویه نکنید، که دشمن به لابه و به مویه و به شیون و به زاری شما جان می گیرد.
گفتم ما دیگر از جایی به جایی نمی رویم، مقصد ما آن دورها نیست. سپاهیان! بایستید، مقصد ما همین جاست. همین جا، روی اینک می رقصیم. ما فردایی نداریم. دارایی ما همین اکنون است که از ما دریغش می کنند. برقصید و زندگی را از چنگ غارتگران به در بکشید که در این جنگ، هر قدر زندگی نصیبتان شود، غنیمت است.

اگر پا دارید، بکوبید. اگر دست دارید، بیفشانید. اگر تن دارید، بجنبانید. اگر نه دست دارید و نه پا و نه جرأت، خیال که دارید به رقصش درآورید.
در برابر عبوسان و ترشرویان و مُهر بر پیشانی زدگانِ مسند نشین، با عضلات صورتتان برقصید. از ابرویتان کمانی درست کنید، با لبخندتان تیری، از هر چهره هزاران تیر رها کنید، باشد کزان میانه یکی کارگر شود.
هر چه دارید را تکان بدهید. گیسوانتان را، چادرهایتان را، شال هایتان را، آستین هایتان را، دستمال های توی جیبتان را…
زیرا دشمن هدف های ثابت را نشانه می گیرد، ستون ها را، پایه ها را، سنگرهای سنگی و خاکریز های نامتحرک را.
اگر مدام برقصید تیرهای بیشتری به خطا می رود و هر چه تیرها بیشتر به خطا برود، مهمات زودتر تمام می شود و رقصندگان، بسیار که شوند نامرئی می شوند، همچون موجی که قطره هایش ناپیداست.

من به رزمندگان گفتم: رقص، اسم رمز این عملیات است، نه خودش. باید بفهمیدش، یعنی سنگ نباشید، نسیم باشید. هر چه بیشتر برقصید، چابک تر می شوید، سبک تر می شوید. سنگ را می توان شکست، نسیم را اما نه. سنگ را می توان به بند کشید، نسیم را اما نه.
و گفتم مگر فرمانده حافظ نگفته بود:
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش

ما ضعیفان، ما ناتوانان، ما بیماران، در این راه، نسیم وار اما خوشانه باید برقصیم و بگریزیم.

فرمانده!
حقیقتش ما قرن ها پیش در کلاس رقص حافظ شرکت کرده بودیم، او به ما رقصیدن در مسجد و میکده و مدرسه و خانقاه را آموخته بود.
و یادمان داده بود که چگونه جلوی فقیه مست و شیخ ریاکار و محتسب فاسق و صوفی دجّال فعل و توبه فرمایانی که خود توبه کمتر می کنند و واعظانی که چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند، برقصیم.

حافظ هنوز هم دارد می رقصد. و مدام می گوید جوری برقصید که جام خون دلتان از دستتان ن نیفتد. ما رقصندگانی دستمریزادیم.

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام

اما مولانا به من گفت: کاش حالا که می خواهید برقصید، به ساز خود برقصید. جبروت جباران فرو می ریزد وقتی هنگ به آهنگشان نرقصد. در میدان این و آن نرقصید. برای این و آن خوش رقصی نکنید. نوای خود را پیدا کنید. نواختن بیاموزید. موزون شوید. اگر شجاعت رقصیدن به ساز خود را بیابید، از زندان آزاد می شوید، پس در انفرادی برقصید، در بند عمومی هم برقصید.
و گفت: آن پشه مگر چه کرد؟ در دماغ نمرود رقصید.
از پشه ای که کمتر نیستید، در دماغشان برقصید…

دیروز زنی را دیدم که روی یک وجب اکنون خودش می رقصید. چشمی تماشایش نمی کرد. فُرادی سماع می کرد. از جایی به جایی نمی رفت. همان «این چنین ساکن روان که منم» بود. تصویری از ایستایی پویا، جلوه ای از هوشیاری مستانه، وقاری مواج بود. نجابتی شورانگیز و متانتی عصیانگر.
آن زن که دست افشان بود و پای کوبان، آن زن با آن پیراهن کبود خضرایی و آشوب دامنش همان ایران بانو بود و من یقین کردم که ما همه از دامن این زن به معراج می رویم…

#عرفان_نظرآهاری
(بانویی که روی دفترش می رقصد)
@erfannazarahari