Get Mystery Box with random crypto!

‌‌ روایت اسب آزادی اسبی سرکش بود که من بر آن سوار شدم. در زما | عرفان نظرآهاری

‌‌ روایت اسب

آزادی اسبی سرکش بود که من بر آن سوار شدم. در زمانه ای که نا اهل بود و با سرنوشتی که چموش بود.
این اسب پیش از آنکه نامش آزادی باشد، اندوهی سیاه بود که اهلی نمی شد و افسارش را به دست کس نمی داد و چهار نعل می تازید تا دره های تباهی و گودال های گمراهی.

من بانوی اسارت بودم، زاده اقلیم های کنیز پرور ‌و خاکی که از آن غل و زنجیر می رویید.
اکنون اما اسبی دارم با زینی زربفت و گردن آویزی طلا.
اسبم سیاه چون شب است اما پیمودن روز را بلد است.
در روزگار صرع سرعت و سرگیجه شتابزدگی، در عصر هواپیمایی که از آن اوج هزاران پایی خاک از شیشه آن پیداست، در قرنی که همه سوار قطارند همان قطاری که سیاست می بَرَد و چه خالی می رود، من سوار بر اسب آهستگی ام در رویایی ناپیدا.
آنکه مقیم لامکان است، از بی جا به بی جا می رود، او مقصدی جز رفتن ندارد.

مرا از نرسیدن نترسانبد، من از هر طرف که بروم نخواهم‌ رسید. من اما به آیین آهستگی ایمان دارم و به بهشت اکنون. من روی اینک اتراق می کنم و‌ چادرم را روی یک وجب زمین امروز برپا می کنم. من هر شب زیر نور ماه و روی مخمل مهتاب می خوابم.

این اسب که من دارم به دویدن در مسابقه این و آن تن در نمی دهد، زیرا لذتی که در جا ماندن است در برندگی نیست.
من پیروز میدان استغنای خویشم…

#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
#پاره_نخست_از_روایت_اسب
#آزادی_اسبی_سرکش_بود
#زندگی_در_مراکش