از کودکی عادت داشتم که خودم از انتهای خواب های بد بیدار شوم | عرفان محمودیان
از کودکی عادت داشتم که خودم از انتهای خواب های بد بیدار شوم و دیگران مرا از ابتدای خواب های خوب بیدارم کنند! به خواب های بی مزه همیشه لبخند میزدم این را خوب به خاطر دارم!
لباسی نو بر تن میکنم زنگ خانه ام را میزنم و خودم در را به روی خودم باز میکنم به مهمانی خود میروم از مهمانم با تنهایی پذیرایی میکنم و از تنهایی نجات میابم!
یادم هست یکبار مهمانی قبل از رفتن به من گفت: "تو شبیه هیچکس نیستی جز عکس های کودکی ات و همین تو را غمگین میکند!"
امروز در خبرها خواندم : "اتوبوسی مسافرهایش را پیاده کرد و بعد از شدت خستگی در آغوش دره تا همیشه خوابید!"
امروز خبر ها از من خواندند: "پسری شیشه های قطاری را با پرتاب سنگ شکست چرا که از دست یک هواپیما دلخور بود!"
زنگ خانه به صدا در آمد مهمان دارم. پشت در ایستاده این بار با لباسی نه چندان نو! من جز یک سنگ باقی مانده از سنگسار قطار که در جیبم است در خانه چیزی برای پذیرایی از او ندارم هرچند که مهمانم شاید شبیه کسی نباشد اما غریبه نیست!
هواپیما به مقصد رسید تو اما در همان قطار بودی من اشتباه نکرده بودم اما شرمنده ام مثل همیشه! مثل همیشه...