«ایوان هشتم، پاییز نود و نه» داستان داریوش نصیریان اول | فصلنامه «ایوان»
«ایوان هشتم، پاییز نود و نه»
داستان
داریوش نصیریان
اولین کلمهای که سارا بعد از بیدار شدن از خواب گفت، این بود: «لعنتی!». خوب میدانیم روزی که با این کلمه شروع شود، روز خوبی نخواهد بود. شاید برای بقیه دخترهای 12 ساله بیدار شدن در رختخوابی که شب پیش در آن خوابیده بودند چیز ترسناکی نباشد، اما سارا وحشت کرده بود. نه از کابوس شیرینی که دیده بود و نه از لباسهای نه چندان مناسبی که به تن داشت. و نه از کتاب نیمهباز قهوهای قدیمی گوشۀ تخت که سرگرمی جدید او شده بود. او از وجود خودش میترسید. او در جایی نامناسب، و در زمانی نامناسب گیر افتاده بود. او راه خانه را گم کرده بود.