2022-08-31 09:32:31
متن کتاب سه دقیقه تاقیامت
قسمت ۲۴
من چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی
از بـیت الـمال بـه آن طـرف آمده بودند و حالا
بـاید از تـمام مـردم ایـن کشور، حتی آنها که
بـعدها بـه دنـیا میآیند، حلالیت میطلبیدند!
امـا در یـکی از صـفحات ایـن کتاب قطور، یک
مـطلبی بـرای من نوشته بود که خیلی وحشت
کـردم! یـادم افـتاد که یکی از سربازان، در زمان
پـایان خـدمت، چـند جلد کتاب خاطرات شهدا
بــه واحـد مـا آورد و گـذاشت روی طـاقچه و
گـفت: اینها اینجا بماند تا سربازهایی که بعداً
مــیآیند، در سـاعات بـیکاری اسـتفاده کـنند.
کتابهای خوبی بود. یک سال روی طاقچه بود
و سـربازهایی که شیفت شب بودند، یا ساعات
بــــیکاری داشـــتند اســـتفاده مـــیکردند.
بـعد از مـدتی، من از آن واحد به مکان دیگری
مـنتقل شـدم. هـمراه بـا وسـایل شـخصی که
مـــــیبردم، کـــــتابها را هــــم بــــردم.
یـک مـاه از حـضور مـن در آن واحـد گـذشت،
احــساس کــردم کـه ایـن کـتابها اسـتفاده
نمیشود.
شـرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و
سـربازها و پرسنل، کمتر اوقات بیکاری داشتند.
لـذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم
و گـفتم: ایـنجا بـماند بـهتر اسـتفاده میشود.
جـوان پـشت مـیز اشـارهای بـه ایـن مـاجرای
کــتابها کــرد و گــفت: ایـن کـتابها جـزو
بـیتالمال و بـرای آن مـکان بـود، شـما بدون
اجـازه، آنها را به مکان دیگری بردی، اگر آنها
را نـگه مـیداشتی و بـه مـکان اول نمیآوردی،
بـاید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم
بـه واحـد شـما میآمدند، حلالیت میطلبیدی!
واقـعاً تـرسیدم. بـا خـودم گفتم: من تازه نیت
خـیر داشـتم. مـن از کـتابها استفاده شخصی
نـکردم. بـه مـنزل نـبرده بـودم، بـلکه به واحد
دیگری بردم که بیشتر استفاده شود، خدا به داد
کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود
کردهاند!!!
در هــمان زمـان، یـکی از دوسـتان هـمکارم را
دیـدم. ایشان از بچههای بااخلاص و مؤمن در
مجموعه دوستان ما بود.
او مــبلغی را از فــرمانده خــودش بـه عـنوان
تـنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد
خـودشان خـریداری کـند. امـا ایـن مـبلغ را به
جـای قـرار دادن در کمد اداره، در جیب خودش
گذاشت!
او روز بـعد، در اثـر سـانحه رانـندگی درگذشت.
حـالا وقـتی مرا در آن وادی دید، به سراغم آمد
و گـفت: «خـانواده فکر کردند که این پول برای
مـن است و آن را هزینه کردهاند. تو رو خدا برو
و بـه آنهـا بـگو این پول را به مسئول مربوطه
بـرسانند. من اینجا گرفتارم. تو رو خدا برای من
کاری بکن.»
تــازه فـهمیدم کـه چـرا بـرخی بـزرگان ایـنقدر
در مـورد بـیتالمال حـساس هـستند. راسـت
مـــیگویند کـــه مـــرگ خــبر نــمیکند.(۱)
۱. مـن بـعدها پیغام این بنده خدا را به خانواد
هاش رساندم. ولی نتوانستم بگویم که چطور او
را دیـدم. الـحمدلله مـشکل ایـشان حـل شـد.
در سـیره پـیامبر گـرامی اسـلام نـقل است: روز
حرکت از سرزمین خیبر، ناگهان به یکی از یاران
پـیامبر تیری اصابت کرد و همان دم شهید شد.
یـارانش هـمگی گـفتند: بهشت بر او گوارا باد.
خـبر بـه پـیامبر گـرامی اسـلام رسـید. ایـشان
فـرمودند: مـن بـا شـما هم عقیده نیستم، زیرا
عبایی که بر تن او بود از بیت المال بود و او آن
را بـیاجازه بـرده و روز قـیامت به صورت آتش
او را احـاطه خـواهد کـرد. در این لحظه یکی از
یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه
بـرداشت هـام. حـضرت فرمود: آن را برگردان و
گـرنه روز قـیامت به صورت آتش در پای تو قرار
مــــیگیرد. فــــروغ ابــــدیت ج ۲ ص ۲۶۱
#سه_دقیقه_تا_قیامت
#پیشنهاد_کتابدار
#کتابخانه_فرهنگسرای_ترافیک
┏━━━ ━━━┓ @farhangsaraye_traffic
┗━━━ ━━━┛
731 viewsedited 06:32