Get Mystery Box with random crypto!

#جنتلمن #631 دستش را از روی زانویم برمیدارد و می شنوم صدای موب | "جنتلمن"

#جنتلمن
#631
دستش را از روی زانویم برمیدارد و می شنوم صدای موبایلش که چندین چیک می خورد. بی قرار چشم باز می کنم. فکر کنم قرمزی صورتم به چشم هایم می رسد و باز می شود کاسه اش!
-چیکار می کنی؟ فیلم می گیری؟ عکس می گیری؟ من دارم می لرزم از ترس تو داری مدرک جمع می کنی...
و او در نهایت خونسردی مشغول فیلم برداری از من است!
-تو به من بگو اگه خودتم یه هندونه ی قرمز بی تخم رو می دیدی، میتونستی از مزه کردنش بگذری یا نه؟
لب و لوچه ام را آویزان می کنم و می پرسم:
-یعنی نوبت به من نمی رسه؟ یعنی روزی نمیرسه که من به ترس هات بخندم؟
نمی دانم چرا ولی خنده ی صورتش جمع می شود. می خواهم بپرسم چه شد، ولی چون همزمان می شود با رسیدنمان به پایین، به مردی که کنترل چرخ و فلک را بر عهده دارد، می گویم:
-میخوایم پیاده شیم...
نامی خبیث می شود و خیلی زود از حال قبلش بیرون می آید و با دست هایش، اشاره ای به چرخیدن می کند:
-یه دور دیگه برو...
منی که حرص خوران نگاهش می کنم را با لبخندی خباثت بار رد می کند و نیم رخش را به من می سپارد:
-بالاخره که باید یه فرقی بین زن و مرد باشه... هوم؟
"
خودم را در آغوش می گیرم و چشم های نیمه بسته ام را کامل می بندم. لبخندی به سقف می زنم و لب هایم را بر روی می لرزانم:
-شب بخیر ال نور خوشحال... خوشبخت... عاشقِ نامی!
***
"نامی"
"سلام. من نامی ام. همونی که یه روزی همه رو خاطرخواه خودش می کرد و یه شهرو دنبال خودش می کشوند. تنها کسی که اجازه ی بیشتر از حد موندن بعد از ساعت مقرر خونه ی آق بابا رو داشت. همونی که نفس همه رو می گرفت ولی کسی نمیتونست دست به دلیل نفس کشیدنش بزنه. همون نامی ام، کمی ضعیف تر، کمی بیشتر از کمی!"
خودکار خوش دستی که بین انگشت هایم جا گرفته را چندین بار تکان می دهم تا کلمات به جای خروج، ورود کنند.
"دکترم توصیه کرده بود که اگر خواستی می تونی نامه ی خشم بنویسی، اونم تو مواقعی که نمیتونی خودتو کنترل کنی. الان این حسو دارم... همین الانی که همه خوابن و من بیدار... همین الانی که همه دارن به فردا فکر می کنن و من به دیروز... چرا همه چیز برای من برعکسه رو نمیدونم ولی اینکه چطور همین اوضاعِ برعکس رو کنترل کنم رو میدونم..."
یک طرف نگاهم به آق بابای خوابیده است و یک طرف دیگه به نیمایی که پلک هایش تکان می خورد. او هم مثل من سرخورده ادامه می دهد، میدانم ولی نمیدانم چه اصراری به لو ندادن دارد... هه!
"باید نقش بازی کرد. حتی اگه پر از کینه باشم، حتی اگر پر از داد و بیداد باشم. من جوونم. خوشتیپم. خوب شدم. دیگه روانم تحت تاثیر افکار پریشون قبل نیست. دیگه میتونم راحت حرف بزنم و خودمو جمع و جور کنم. میتونم خیلی راحت گولشون بزنم و دورشون بزنم."
برای نوشتن بند آخر به دنبال کلمه های مثبت می گردم. کلماتی که قبل از خواب باید تکرار شوند. هر چه بیشتر، بهتر... هر چه پر تر، بهتر... با کمی گشتن میان کتابخانه ی خالی مغزم، پیدا می کنم و می نویسم:
"من پیشرفت کردم، بیشتر از این هام باید پیشرفت کنم. الان با قرص، فردا بی قرص. الان با ذهن مریض، فردا با ذهن سالم. من نه تنها به مانی، به خودمم قول دادم خوب شم. زندگی آرومی داشته باشم. سالم زندگی کنم... من میتونم ولی دور از آق بابای بی شرف... ال نور بی شرف تر... دور از همه ی آدم های منفی دورو برم..."
امضا و نقطه ی آخر را می زنم و جمعش می کنم. توی کیفم می چپانمش تا فردا پاره اش کنم. الان و میان سکوت سوئیت نمی شود. سوئیتی که تک اتاقش به ملکه ی آق بابا رسیده و ما باید توی هال و آشپزخانه ی فکسنی اش بخوابیم...
سر روی بالشت می گذارم و در حالی که نگاهم میخ به ساعتیست که 2نصف شب را نشان می دهد زیر لب می گویم:
-شب بخیر نامی... پسرِ هدفمند... متنفر از ال نور...
***
«پایان تلگرامی رمان. پایان اصلی در اپلیکشن باغ استور(توضیحات در بنر بعد)»
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ