Get Mystery Box with random crypto!

با رنج بی‌عشقی به سر بردم زمانم را رنجی که می‌سوزاند مغز استخو | Fatima Ranjbari

با رنج بی‌عشقی به سر بردم زمانم را
رنجی که می‌سوزاند مغز استخوانم را

پیش از تو دزدیدند دستانِ چه بسیاران
از من تمام سهم من از آسمانم را

هم غنچه‌های نوجوانم را لگد کردند
همه ساقه‌های نازک و ترد و جوانم را

گنجشک بودم که دم طوفان شکست آخر
هم بال پرواز مرا، هم آشیانم را

تا آمدی تو، صبح آمد، ذره ذره کشت
خورشید تو فانوس‌های نیمه‌جانم را

از عشق‌ها نه، از توهم‌های پیش از تو
خالی شدم، پر کرد عشق تو جهانم را

در آسمان آبی چشمت رها کردی
قلبِ اسیرِ توی دست این و آنم را

از آنچه که بر من گذشته حرف‌ها دارم
بنشین که در گوشت بخوانم داستانم را

بنشین که دردم استخوان‌سوزست و مدت‌هاست
واکرده بند از بندم و بسته دهانم را

بنشین بگویم، گرچه به گفتن نمی‌آید
دردم بریده هم زبان و هم امانم را

ای آنکه سرریز یقین کرده‌ پس از عمری
عشقش دلِ به اهلِ دنیا بدگمانم را

ای بندِ آغوش عزیزت عین آزادی
بسپار به قلاب عشق خویش جانم را

فاتیما رنجبری، فروردین ۱۴۰۱