سیاه بود و زمستان هر چهل بهار تو فاتیما! نبود جز غم تنهایی کسی | Fatima Ranjbari
سیاه بود و زمستان هر چهل بهار تو فاتیما!
نبود جز غم تنهایی کسی کنار تو فاتیما!
تمام عمر تو در غربت، گذشت با غم و با حسرت
نه آمد اسب سفید از راه، نه آن سوارِ تو فاتیما!
که آنچه بر قلم از رنجت هماره رفته و خواهد رفت
نبود و نیز نخواهد شد، یک از هزارِ تو فاتیما!
هزار مرتبه پا خوردی، هزار مرتبه روییدی
که کم شدی و نشد کم از تو آن وقار تو فاتیما!
خراب و خرد و پر از رنجی، خرابهای و پر از گنجی
مباد کنجِ اتاق تو شود مزار تو فاتیما!
نمان در آینۀ دیروز، در آن خرابۀ فرصتسوز
هزار پنجره هست امروز در اختیار تو فاتیما!
بلند شو! بتکان از خود جنازۀ زن قبلی را
که مردهای بشود زنده به ابتکار تو فاتیما!
دوباره زندگی از سر گیر، که در لباس جدیدی عشق
نشسته بر درِ این خانه، در انتظار تو فاتیما!
۲۷ فروردین ۱۴۰۱