Get Mystery Box with random crypto!

#سفر_به_دیار_عشق_289 مامان: ـ سروش چرا انقدر حرصم مي دي؟! هر | ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

#سفر_به_دیار_عشق_289

مامان:
ـ سروش چرا انقدر حرصم مي دي؟! هر وقت در مورد دختر حرف مي زنم چرت و پرت تحويلم مي دي!
ـ خب، خب، مامان خانمي غلط كردم. بگو ببينم اين دختر خوب كيه؟
مامان:
ـ آلاگل.
ـ كدوم آلاگل؟
مامان:
ـ سروش.
ـ چيه مادر من. خب نمي شناسم، جرم كه نكردم!
مامان:
ـ دوست سها رو مي گم.
ـ همين دختره كه هر روز تو خونه ي ما تلپ شده؟
مامان:
ـ سروش مودب باش.
ـ مامان بي خيال شو.
مامان:
ـ هميشه همينو مي گي! اون از سياوش، اين هم از تو. ديگه بهونت چيه؟ مستقل كه شدي. خونه و زندگي هم كه داري. از لحاظ كار و شغل و
وضعيت مالي هم كه دستت تو جيب خودت مي ره. من دو ساله اين دختر رو مي شناسم از چشمام بدي ديدم؛ ولي از اين دختر نه. باور كن دختر
خوبيه. نزديكه سه سال و خرده اي از اون روزا مي گذره. تا كي مي خواي آزارم بدي سروش، تا كي؟
ـ حرفشم نزنيد. من اصلا زن نمي خوام.
پوزخندي رو لبام مي شينه. نمرديم و معني دختر خوب رو هم فهميديم! از اول هم نسبت بهش احساس خوبي نداشتم. ياد اون روزي ميفتم كه به
اين فكر افتادم كه به ترنم نشون بدم بدون اون هم مي تونم ادامه بدم. ياد لجبازي مسخرم! مامان:
ـ سروش راست مي گي؟
ـ دروغم چيه؟
مامان:
ـ يعني زنگ بزنم و هماهنگ كنم؟
ـ بله سارا خانمي.
مامان:
ـ سروش واقعا زنگ مي زنما!
ـ خب بزن.
مامان:
ـ سروش فردا نظرت عوض نشه؟
ـ نه مامان خانمي.
مامان:
ـ يعني باور كنم مي خواي بياي خواستگاري؟
ـ مامان داري پشيمونم مي كنيا!
مامان:
ـ سروش.
ـ شوخي كردم مادر من، گل من، خانم من، سرور...
مامان:
ـ بسه، بسه، گمشو اون ور من برم زنگ بزنم تا نظرت عوض نشده.
اي كاش از روي لج و لجبازي قبول نمي كردم. من چي كار كردم؟ من با خودم و ترنم چي كار كردم؟! براي ديدن آلا لحظه شماري مي كنم.
هيچ وقت تا اين حد مشتاق ديدنش نبودم! دستام رو مشت مي كنم. دندونام رو به شدت روي هم فشار مي . دم چفدر ازش متنفرم فقط خدا مي
دونه و بس!
ـ لعنتي، پس كي مي رسيم؟!
اشكان:
ـ مي بيني كه ترافيكه. تصادف شده!
ـ لعنت به اين شانس، لعنت.
اشكان ديگه حرفي نمي زنه. با نا اميدي چشمام رو مي بندم تا شايد يه خرده دل بي قرارم آروم بگيره. تا رسيدن به مقصد فقط و فقط به ترنم و
دل شكستش فكر مي كنم و هر لحظه از بنفشه و آلاگل متنفرتر مي شم. با صداي اشكان به خودم ميام. اشكان:
ـ سروش.
چشمام رو باز مي كنم و بهش نگاه مي كنم. اشكان كه سنگيني نگاهم رو روي خودش احساس مي كنه به طرف من بر مي گرده و مي گه:
ـ رسيديما. نمي خواي پياده شي؟!
تازه متوجه ي اطراف مي شم. اصلا دركي از اطرافم ندارم. نگاهي به بنفشه مي كنم و ميگم:...

ادامه دارد...
@fazayeadaby