Get Mystery Box with random crypto!

#سفر_به_دیار_عشق_297 وقتي سرگرد از حرفايي كه بنفشه تحويل من و | ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

#سفر_به_دیار_عشق_297

وقتي سرگرد از حرفايي كه بنفشه تحويل من و
اشكان داد استفاده كرد حرف همكار بودنشون در چهار سال پيش وسط اومد به لكنت افتاد و آخرش هم خودش رو به اون راه زد و گفت با افراد زيادي كار مي كرده، دليل نداره كه همه رو به ياد داشته باشه.
ـ لعنتي دارم ديوونه مي شم.
بعد از كلي جواب و سوال كردن كه آلاگل هيچي نم پس نداد نا اميدتر از هميشه شدم. دستامو مشت مي كنم و با حرص زمزمه مي كنم:
ـ جلوي چشماي من دروغ مي گن و هيچ غلطي نمي تونم كنم.
ياد حرف سرگرد ميفتم
»من و همكارام بي كار نمي شينيم. اين جا فقط موضوع مرگ ترنم نيست! اگه واقعا آلاگل و لعيا از افراد منصور باشن كمك بزرگي براي ما
محسوب مي شن .همون طور كه به اشكان گفتم دو تا از همكارام لو رفتن. البته اين جز حدسيات ماست؛ چون هيچ خبري ازشون نيست. قرار بود
اطلاعاتي ازشون به دست ما برسه؛ ولي هيچ كدومشون با ما تماس نگرفتن. آخرين چيزي كه به ما گفته شد در مورد محموله اي بود كه قرار بوداز مرز رد بشه. همه ي اميدمون به اطلاعات در مورد محموله بود كه هيچ وقت به دستمون نرسيد. منصور و پدرش هم ناپديد شدن .مدارك زيادي ازشون به دست آورديم؛ ولي لعنتيا در آخرين لحظه همه چيز رو فهميدن و ما هم به مشكل برخورديم«.
هنوز هم باورم نمي شه.
ـ يعني آلاگل و لعيا هم با چنين باندي همكاري مي كنند؟
آهي مي كشم و با بي حوصلگي نگاهي به اطراف مي ندازم. انگار چاره اي نيست بايد برم. با قدم هاي بلند خودم رو به اتاق سرگرد مي رسونم
همين كه من رو مي بينه مي گه:
ـ داري مي ري؟
به ناچار سري تكون مي دم. به طرفم مياد. دستش رو روي شونم مي ذاره و مي گه:
ـ همه چي حل مي شه.
لبخند تلخي مي زنم.
ـ ديگه هيچي حل نمي شه. حتي اگه بي گناهي ترنم هم ثابت بشه باز هم اون زنده نمي شه!
هيچي نمي گه و با دلسوزي نگام مي كنه. دستش رو پس مي زنم و مي گم:
ـ پس من مي رم. فقط هر چيزي شد بهم اطلاع بده.
سري تكون مي ده. يه نفر از پشت سر صداش مي كنه و اون هم سريع از من خداحافظي مي كنه و مي ره. سريع از محيط بسته ي آگاهي بيرون مي زنم و خودم رو به خيابون مي رسونم. از اون جايي كه ماشين نياوردم تصميم مي گيرم يه دربست بگيرم و به خونه برم. چشمم به طاهر و طاها
ميفته. نه من، نه اونا، هيچ كدوم حوصله ي صحبت كردن نداريم. به طور مختصر بهشون مي گم كه اين جا موندن فايده اي نداره و ازشون
خداحافظي مي كنم. خودم هم بعد از گرفتن يه دربست راهي خونه مي شم. راننده:
ـ آقا رسيديم.
با صداي راننده به خودم ميام. پولش رو مي دم و از ماشين پياده مي شم با. ديدن ماشين سياوش و خودش كه به ديوار تكيه داده متعجب مي شم.
زير لب زمزمه مي كنم:
ـ مگه نبايد الان شركت باشه؟
سياوش كه من رو مي بينه اخماش تو هم مي ره. تو همين موقع بابا هم از ماشين پياده مي شه و با حضورش تو اين موقع روز باعث مي شه
تعجبم بيشتر بشه .سرعتمو بيشتر مي كنم و به سمتشون مي رم.سلام.
بابا:
ـ سروش هيچ معلومه داري چه غلطي مي كني؟
با تعجب مي گم:
ـ چي؟
سياوش:
ـ سروش اين جا چه خبره؟
ـ من نمي فهمم شماها چي مي گين!
بابا:
ـ دارم در مورد آلاگل حرف مي زنم.
تازه مي فهمم موضوع از چه قراره. پس پدر و مادرش با خونوادم صحبت كرد . ن سياوش:
ـ سروش چرا با آبروي مردم بازي مي كني؟ هيچ مي فهمي داري چي كار مي كني؟
با ناراحتي سري تكون مي دم و مي گم:
ـ بريم داخل در موردش حرف مي زنيم.
سياوش به ناچار سري تكون مي ده؛ ولي بابا هيچي نمي گه فقط با خشم نگام مي كنه. بعد از تحمل اون همه داد و فرياد حالا بايد براي پدر و
برادر گرامي سخنراني كنم. با بي حوصلگي وارد ساختمون مي شم. بابا و سياوش هم با من همراه مي شن. وقتي وارد آپارتمان مي شم بابا سريع
مي گه:
ـ سروش فقط كافي دليلت براي اين كارا قانع كننده نباشه، اون وقت من مي دونم و تو!
سياوش چيزي نمي گه م. ي ره رو مبل مي شينه و با اخم نگام مي كنه. به چشم هاي پدرم زل مي زنم. پدري كه در بدترين شرايط هم پشت
پناهم بود! به آرومي زمزمه مي كنم:
ـ بهم اعتماد كن، مثل هميشه .
بابا:
ـ قانعم كن. براي يه بار هم كه شده قانعم كن سروش. تا كي اشتباه؟ نامزدي با آلاگل، دور و بر ترنم پلكيدن، به هم زدن نامزدي. الان هم كه
شنيدم آلاگل و دختر خالش رو به دردسر انداختي. يه دليل بيار، فقط يه دليل.
دستامو تو جيبم فرو مي كنم و به ديوار تكيه مي دم. چشمام رو مي بندم و مي گم:
ـ دليلش بازيچه شدنمه پدر. آلاگل من رو بازي داد. تمام اون اس ام اس ها، تمام اون ايميلا، تمام اون عكسا كه باعث شدن قيد ترنم رو بزنم، از طريق همكاري دوست ترنم با آلاگل به دست اومده بودن....

ادامه دارد...
@fazayeadaby