Get Mystery Box with random crypto!

#سفر_به_دیار_عشق_325 سها: «ـ خيلي بي منطق شدي داداش«! مامان | ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

#سفر_به_دیار_عشق_325

سها:
«ـ خيلي بي منطق شدي داداش«!
مامان:
ـ هيچ وقت فكرش رو نمي كردم آلاگل چنين دختري باشه!
اي كاش تو اون روزا بيشتر به حرفاي سها گوش مي دادم. يادمه سها بارها و بارها جانب ترنم رو گرفت و ازش طرفداري كرد. حتي بعد از مرگ
ترانه هم مي گفت من دوستم رو مي شناسم، محاله كه اين كارها رو كرده باشه. حتي يه بار به من گفته بود كه اون و ترنم به كمك هم ترانه و
سياوش رو به هم رسوندن كه من احمق باور نكردم. نمي دونم چرا اون روزا كور شده بودم و عشق ترنم رو نمي ديدم. اون فيلم همه چيز رو
خراب كرده بود. سها به سياوش هم بارها و بارها در مورد ترنم حرف زده بود كه سياوش يه بار چنان از دست سها عصباني شد كه اون رو زير بار
كتك گرفت. اگه من و بابا نمي رسيديم معلوم نبود چي مي شد .اون جا بود كه مامان و بابا با سها صحبت كردن كه در مورد چيزي كه نمي دونه
حرف نزنه. يادمه تا چند ماه سها با همه مون سرسنگين بود؛ ولي خب بالاخره تونستم از دلش در بيارم. اون هم به خاطر ما مجبور شد قيد ترنم رو
بزنه .هميشه غم نگاهش رو درك مي كردم. يادمه روزي كه رفتم باهاش آشتي كنم باز از ترنم برام حرف زده بود؛ ولي اون روز چنان با تحكم
گفتم كه دوست ندارم اين موضوع هاي بي ارزش رابطه ي خواهر برادري ما رو خراب كنند كه حرف تو دهنش موند. بعد از اون ديگه هيچ وقت از
ترنم هيچي نگفت. يه جورايي لج كرد. حتي بعد از مرگ ترنم هم هيچ حرفي بهم نزد. خواهرم بود. صميمي ترين كس تو خونوادم بود؛ اما بر
خلاف بقيه هيچ وقت در مورد ترنم بهم دلداري نداد. وقتي در مورد آلاگل ازش نظر خواستم هم دخالت چنداني نكرد. با اين كه باهام صميمي بود؛
ولي هيچ وقت مثل گذشته هاي دور كمكم نمي كرد. فكر مي كردم وقتي در مورد بي گناهي ترنم بفهمه بهم زنگ مي زنه؛ ولي بر خلاف تصورم
حتي يه بار هم زنگ نزد. همه زنگ زدن، مامان، بابا، سياوش، اشكان؛ اما كسي كه از ترنم طرفداري مي كرد زنگ نزد. خودم هم زنگ نزدم.
دوست ندارم خودش رو طوري شاد نشون بده كه انگار چيزي نشده. توي لج و لجبازي از همه سرتره. با اين كه به خاطر ما هيچ وقت با ترنم
حرف نزد و يه جورايي رابطه اش رو واسه ي هميشه باهاش قطع كرد...
مامان:
ـ سروش چرا چيزي نمي گي؟
ـ...
مامان:
ـ سروش با توام؟
ـ چي؟
مامان:
ـ مي گم چرا چيزي نمي گي؟
ـ چي بگم؟مامان:
ـ نمي دونم. يعني هيچ حرفي واسه ي گفتن نداري؟
ـ نه، اين روزا ديگه هيچ حرفي واسه ي گفتن ندارم. نه تنها حرف، بلكه هيچ دليلي واسه ي نفس كشيدن هم ندارم. تنها دليل بودنم ترنم بود كه
اون هم ديگه نيست.
مامان:
ـ نگو مادر، اين جوري نگو، ترنم راضي به عذابت نيست.
پوزخندي مي زنم.
ـ آره، ترنمم هيچ وقت راضي به عذاب كسي نبود. همه كه مثل من نيستن به خاطر عذاب دادن عشقشون برن نامزد كنند.
مامان:
ـ سروش با خودت اين كار رو نكن. اون خونه رو ول كن بيا پيش خودمون. تنهايي بيشتر عذاب مي كشي .
ـ من اين جوري راحت ترم مامان. اگه اجازه بدي قطع كنم كلي كار سرم ريخته.
مامان:
ـ سروش.
ـ جانم مامان.
مامان:
ـ اين جور خودت رو غرق كار نكن.
ـ فقط اين جوري مي تونم چند لحظه اي ازش غافل بشم.
مامان:
ـ اما...
ـ مامان، خواهش مي كنم!
صداي لرزونش رو مي شنوم:
ـ باشه پسرم، باشه؛ ولي اگه تونستي حداقل يه سر بهمون بزن.
دلم براش مي سوزه اما وضع روحيم بدجور خرابه. بدون اين كه دلداريش بدم خداحافظي مي كنم و سريع گوشي رو خاموش مي كنم. جديدا ازصبح تا غروب خودم رو توي شركت حبس مي كنم و مثل ربات از خودم كار مي كشم تا شايد فراموش كنم و از ياد ببرم كه چه بلايي سر خودم وزندگيم آوردم؛ اما بدبختي اين جاست هيچ چيز فراموش نمي شه. تو اين يه هفته به اندازه ي چندين سال كار كردم. ديگه كاري نمونده كه بخوام انجام بدم؛ ولي باز هم دست بردار شركت نيستم. حوصله ي اون خونه رو هم ندارم. خونه اي كه حتي يه بار هم ترنم توش پا نذاشت. خونه اي كه پر از خاطرات آلاگله. ياد امروز صبح ميفتم كه بعد از مدت ها به آگاهي رفتم. از روزي كه فهميدم اون فيلم هم جزء بازي منصور اينا بوده همه...

ادامه دارد...

@fazayeadaby