Get Mystery Box with random crypto!

بسم رب الشهـــــداء #شهید_منوچهر_مدق #قسمت_سی_هشتم چهل | آسمانی ، ملکوتی ، روحانی ، شهدایی ، داستانی ، عرفانی، مذهبی ، انقلابی، قرآنی ، خانوادگی ، خدایی، معن







بسم رب الشهـــــداء

#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_هشتم


چهل شب با هم عاشورا خوندیم.
گاهی می رفتیم بالای پشت بوم می خوندیم.
دراز می کشید و سرش رو میذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو می گفتم.

انگشتامو می بوسید و تشکر می کرد.
همه ی حواسم به منوچهر بود.
نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو.
همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه.

اون توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.
برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه،
همین موقع هاست....
کناره گیر شده بود و کم حرف.

کارای سفر️ رو کرده بودیم.
بلیت رزرو شده بود.
منتظر ویزا ️ بودیم.
دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه.
گفتم: "معلوم نیست کی میریم "
گفت: "فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسه.
هر چی هست توی همین ماهه "

بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم. زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن.
بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن.
منوچهر هی می بوسیدشون.
نمی تونستن خداحافظی کنن.
می رفتن دوباره بر می گشتن، دورش رو می گرفتن.
 
گفت: "با عجله کفش نپوشید "
صندلی رو آوردم.
همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید.
بچه ها برگشتن گفتن: "بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم: "خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت: "همتونو به یه اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.

نسبت به بچه های جنگ همین طور بود.
هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخنده مگر وقتی که اونا رو می دید.با تمام وجود بوشون می کرد و می بوسیدشون.
تا وقتی از در رفتن بیرون، توی راهرو موند که ببیندشون.

روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم می گفت:"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"

گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم.
می نشست اونجا.
من کار می کردم و اون حرف می زد.
خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....


《منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود.سالها غذاش پوره بود.
حتی قورمه سبزی را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد.
اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
 فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر.
لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند.
 دایی آمده بود بهشان سر بزند. نشست کنار منوچهر.
گفت: "اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند "》


از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم، اینکه منوچهر رو دوست داشتم و بهش گفتم.
از کسی هم خجالت نمی کشیدم.
منوچهر به دایی گفت:
"یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم.
دوست دارم به فرشته بگم از تو به کجا رسیدم اما نمیتونم"

دایی شاعره.
به دایی گفت: "من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخونید "
دایی قبول کرد...
گفت: "میارم خودت برای فرشته بخون "

منوچهر خندیدو چیزی نگفت.
بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر.
اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم.
من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین....

ظاهرا حالش خوب بود.
حتی سرفه هم نمی کرد.
فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد.
من دلهره و اضطراب داشتم.
انگار از دلم چیزی کنده می شد.
اما به فکر رفتن منوچهر نبودم....




جهت عضویت کلیک کنید .
@fazayeasmaney