2022-06-14 22:00:32
گفت متاسفم...
اما دیگر نمیتوانستم جایی بمانم که دلم آنجا نیست!
بارها میخواستم بگویم اما نتوانستم، برای همین تصمیم گرفتم یک روز بیخبر بروم...
گفتم: از ماندن با تردید کثیفتر میدانی چیست؟ رفتن بی خداحافظی!
دلم میخواست روزی که برای رفتن آماده میشدی روبهرویم بایستی و بگویی خداحافظ!
بگویی دارم میروم
بگویی قصهمان تمام شد
آنوقت خودم در را برایت باز میکردم...
ترجیح میدادم با دانستن واقعیت تباه شوم تا در بلاتکلیفی رها!
دوست داشتم، دوست داشته نشوم تا اینکه با سکوت و فرار کردن مورد ترحم قرار بگیرم...
دلم میخواست برای عشق از دست رفته سوگواری کنم، اما وقتی سوگواریام تمام شد به زندگی برگردم تا اینکه روزها چشمانتظار بمانم...
گفتم: زمین گرد است و آدمها بالاخره روزی، جایی به هم میرسند
آن وقت یا خاطراتی دارند برای مرور کردن و یا حرفهای نگفتهای برای گفتن...
مکث کردم
به چشمهایش خیره شدم و گفتم
"خداحافظ
عشقِ دورانِ حماقتِ من!"
#فرشته_رضایی
@fereshteh_rezayi
246 views19:00