#پارت۱۰ #اربابجدایی #رمان که مردم درموردش حرف میزدن از نزد | مـٖٖیـٖٖکـٖٖس غـٖٖمـٖٖگـٖٖیـٖٖن عـٖٖاشـٖٖقـٖٖانـٖٖه٫رمـٖٖان
#پارت۱۰ #اربابجدایی #رمان
که مردم درموردش حرف میزدن از نزدیک خیلی قشنگ بود کنار من و هانا ایستاد شیشه اش پایین اومد ارباب توش بود به احترام سرمونو پایین انداختیم و سلام کردیم _ خانوما کجا میرفتید هانا _داشتیم میرفتیم بگردیم ارباب _ خوشبگذره بهتون زیاد از این طرفا دور نشید _ بله چشم ارباب من – اونم مبارکه ماشین چیه _ ممنون روژان جان بعد مکثی ادامه داد - یه روز سوارتون میکنم حتما دوست داری سوار همچین وسیله عجیبی بشید هانا – واي بله ارباب خیلی دوست داریم .. با ارنج یدونه زدم تو شکمش که اخش در اومد و مجبور حرفشو اصلاح کرد _ اما خب نمیشه درست نیست _ هرجور مایلید و نگاهی بهم انداخت انگار فهمید من زدمش به درک بفهمه من_ با اجازه ارباب _ به سلامت گاز داد و رفت به طرف هانا برگشتم دیدم بنفش شده نفسشو تند بیرون داد و شروع کرد به حرف زدن _ واي مردم این دست بود یا خنجر شکمم سوراخ شد الهی دستت بشکنه که ناقس شدم واي چیکار کنم... پریدم وسط حرفش _ تو هم صدای الاغو میشنوی همینطور که داشت میگفت بی وقفه ادامه حرفش گفت _ صداي کدوم الاغ - نمیدونم از گوش سمت چپم میشنوم همش عر عر میکنه اخه هانا دیقا دست چپم بود و میخواستم بهش بفهمونم منظورم اونه بعد کمی منظورمو گرفت یدونه محکم زد به پشتم اخی کشیدم _ دستت بشکنه _ اره الان از سمت راستم صداشو شنیدم اونم حرفمو بهم تحویل داد نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده از بس که اشک از چشمون اومده بود اصلا حواسمون نبود که رسیده بودیم . @Film_miks