یکروز از پشت بام مهدکودک افتادم و در حالی که چشمام سیاهی میرفت،تا خانه را به امید یک آغوش گرم و محبت آمیز دویدم.
وقتی به خانه رسیدم فقط گوشمکشیده شد که چرا به پشت بام رفته بودم.
خبری از زلاتان بیچاره نبود بلکه با من شبیه یک احمقی که به بالای دیوار رفته بود رفتار شد.
شوکه بودم ولی مادرم به دلیل مشکلات زیاد و کارهای سختی که بابت سیر کردن شکم ما داشت وقتی برای محبت کردن و آرامش دادن به من نداشت.
ما خانوادگی زود عصبی میشدیم.
پدرم دائم مست بود ولی اگر میفهمید که من در فروشگاه ها دزدی میکنم،مرا از خانه بیرون میکرد چراکه قوانین خودش را داشت.به همین دلیل اگر از مغازه دارها کتک میخوردم حرفی به کسی نمیزدم.
میشه یک پسر رو از زاغه اش بیرون کشید ولی یک زاغه رو هرگز از روح یک پسربچه نمیتونید خارج کنید.
من قهرمان بودم ولی شبیه به یک کودک ترسان در یک تونل تاریک به این فکر میکردم که:
تا وقتی سریع میدوم،در امانم.
من زلاتان هستم
پ ن:اینکتاب رو بخونید تا هرگز زلاتان را قضاوت نکنید
@Football_Noostalgia